ان شنیدستی که روزی تاجری
در بیابانی بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
Printable View
ان شنیدستی که روزی تاجری
در بیابانی بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
عمر گل میگزرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
ان پارسایی که ده خرد و ملک رهزن است
ان پادشا که که مال رئیت خورد گداست
کودکی کوزه ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست
چه کنم اوستاد اگر پرسد
کوزه اب از اوست از من نیست
زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ای بس الوده که پاکیزه ردائی دارد
به گربه گفت ز راه عتاب شیر ژیان
ندیده ام چو تو هیچ افریده سرگردان
خیال پستی و دزدی تو را برد همه روز
به سوی مطبخ شه یا به کلبه دهقان
گفت با زنجیر در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش میپرسید کس ایشان به چند ارزیده اند
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی ایام ندید
هرچه خواهی سخنش شیرین است
باغبانی قطره ای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست
گفت من خندیده ام تا زاده ام
دوش بر خندیدنم بلبل گریست
گریه ام میگیرد از بیهوده خندیدن گل
که همین گریه شود خود سبب چیدن گل