یکی گوش کودک بمالید سخت.......که ای بوالعجب رای برگشته بخت
ترا تیشه دادم که هیزم شکن.......نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاس......بغیبت نگرداندش حق شناس
Printable View
یکی گوش کودک بمالید سخت.......که ای بوالعجب رای برگشته بخت
ترا تیشه دادم که هیزم شکن.......نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاس......بغیبت نگرداندش حق شناس
سکوت من نشونه ی رضایتم نیست میدونی
گلایه هامو میتونی از توی چشمام بخونی
بگو آخه جرمم چیه که باید اینجور بسوزم
هیچی نگم داد نزنم لبامو روهم بدوزم
در به در غزل فروش منم که گیتار میزنم
با هرنگاه به عکست انگار من خودمو دار می زنم...
مینای دل از می امید
تا ته سر کشیدم
براه عشق سر کشیدم
به هوایش پر کشیدم
ایستادم و نشستم
از عطش نرستم
از خود برفتم و دیدم
تاچشم بست
میکده تعطیل شد
درد مست نادان گریبان مرد.......که با شیر جنگی سگالد نبرد
ز هشیار عاقل نزیبد که دست.......زند بر گریبان نادان مست
هنرور چنین زندگانی کند.......جفابیند و مهربانی کند
____________________________
فرصتی پیش نیومد عنوان جدیدو تبریک بگم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در جستجوی عشق بودم
در روزهای خسته از غم
در هر نگاهی راز دیدم
اما همه مغشوش و مبهم
گویی در این ایام مغموم
مردم همه سر خورده بودند
در تاریکی های شبانگاه
گویی درختان مرده بودند
گنجشک های هر گذرگاه
جز ناله آوازی نخواندند
حتی قناری های عاشق
پهلوی یکدیگر نماندند
افسانه های کهنه ی عشق
بازیچه ی تاریکی و باد
دلها همه ویرانه ، اما
مخروبه های شهر، آباد
در بلورين صدف چرخ كهن
نيست والا گهري به زسخن
نه از سيل حوادث بيم داري
غروري در جبينت مي درخشد
نگاهت را فروغي از امديست
تو مي داني ، به هر جاي و به هر حال
شب تاريک را صبحي سپيدست
ز شادي مي تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکي مي نشيند
بلي ، اشکي که چشمانم به صد رنج
فرو مي بلعدش تا کس نبيند
دیشب باز هوای جلال الدین کردم
راه خانه اش را از پدر آموخته بودم
دیدم هنوز عمرش نزدیک به هزار
رهنشینان طریقش بیرون ز هزار
کنارش زانو زدم
کشودم دفتر پار
گفتم: مولانا!
گفت: نگو.
گفتم: مولوی!
گفت: نگو.
دگراینهانیستم
اینها القاب زمینی اند
سرگشتگی اند
در بندزمین و زندگی اند
از آن آنا نند که هستند
فارغ ز سما
محروم ز سماع
عجب دانم که میدانی
هر از گاهی که من نادانم
تو دانی که من نادانم
مثل بید شدهام
گلهای خطایی مثل باد میچرخند
من دایرۀ وسط فرش را فراموش نمیکنم
میدان بود
حاشیۀ فرش خیابان بود
داخل خیابان ویراژ میدادم
میرفتم که بچگیام را اسباببازیها به بازی بگیرند
و تازه بطری نوشابه بازی تازهای بود
«یهنفَس برو بالا تا بهت بگن مرد شدی پسر جون»