تـا در نگيـن چشـم تـو نقـش هـوس نهـم
نــاز هــــزار چشـــم سيـــه را كشيــــده ام
Printable View
تـا در نگيـن چشـم تـو نقـش هـوس نهـم
نــاز هــــزار چشـــم سيـــه را كشيــــده ام
مهرت به جانم زد شرر ؛ شد شعله ور درونم
چون حلقه حلقه زلـفِ تو سلسله جنونم
ما حريف غم و پيمانه کشی پيشه ما
ديده ما قدح ما دل ما شيشه ما
ما در اين باديه آن خارين تشنه لبيم
که رهين نمی٬ از خاک نشد ريشه ما
**
آرزو دارم مرگت را ببينم
بر مزارت دسته هاي گل بچينم
آرزو دارم ببينم
پر گناهي در دوزخي و رو سياهي
این است و جز این نیست.
مرگ گوید: هوم!چه بیهوده!
زندگی می گوید: اما باز باید زیست ،
باید زیست !
باید زیست!...
تا دم از شام سر زلف سياهت نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
دل عارفان ربودند و قرار پارسايان
همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معاني
یک لبخند میمهان جام تو گردم
تا شاید جر عه ای از ته مانده های تو نصیبم گردد
ای عشق تا چند درد بر درد
و کهنه حدیث تکراریت سریالی ناتمام
تا چند دشنه خونریزت سینه ای را میهمان
و دل ساده آدمیان را با تو فریفتن
نفست حس تنم غنچه بستان دلم
تو در این وادی دل با دل من همسفری
لب تو لعل شکر قصر تنت محضر عشق
ندهد چون تو دگر میکده شادان پسری
نغمه عشق سرایم به تمنای دلت
که تو از مرز دلم بی غم دنیا گذری