-
دامن مكش بناز كه هجران كشيده ام
نازم بكش كه ناز رقيبان كشيده ام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي كه بزندان كشيده ام
از سل اشك شوق دو چشمم معاف دار
كز اين دو چشمه آب فروان كشيده ام
جانا سري بدوشم و دستي به دل گذار
آخر غمت بدوش دل و جان كشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام بتو
بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام
-
من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتنک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
-
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
-
من نه چنانم كه تويي تو نچناني كه منم
من نه برآنم كه تويي تو نه برآني كه منم
تو همه در خون مني قبله ي گردون مني
گر بشوه ماه و زمين بيشتر از آني كه منم
-
من فكر مي كنم
سبز و ستاره
در فهم هر باران ساده نيست
در فهم هر آسمان صاف علاقه هم نيست
مثل كوچه هايي كه هميشه كوچك مي مانند
مثل شكارچي دريا
كه شبي در ساحل نشسته بود
و آبي هذيان مي گفت
مثل يخچال كه هميشه
بوي گل يخ مي دهد
باورت مي كنم
آيينه از سرم گذشته است
گمان مي كني بيهوده
اين همه كلمه به هم مي بافم ؟
-
مبصر نوشت ا سم ِ مرا توی ِ خوبها
آقا اجازه؟... نیست... اگر ترس ناگهان...
آقا دِ...کارَت از نفس و نان گذشته بود
آیا تو نیز می گذری از زنی جوان؟
-
ني من منم ني تو تويي ني تو مني
هم من منم هم تو تويي هم تو مني
با تو اينچنيم اي نگار ختني
كندر غلطم كه من توام يا تو مني ؟
-
یکی را دوست میدارم ،
همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد
و مرا با خود به دشت دوستی ها برد…او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش
مرا به اوج آسمان آبی برد و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد
-
در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!
-
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست