مهدي(عج)! نيا! غياب تو سنگين نميشود
اينجا كسي براي تو غمگين نميشود
با اين جسارتي كه از اين فرقه شاهديم
تضمين نميكنم به تو توهين نميشود!
Printable View
مهدي(عج)! نيا! غياب تو سنگين نميشود
اينجا كسي براي تو غمگين نميشود
با اين جسارتي كه از اين فرقه شاهديم
تضمين نميكنم به تو توهين نميشود!
------------------------------------------------
زان پس میا تو به دیدار یار خویش
آری به پیش گیر سر کار و بار خویش
کاین است رسم دوستی اندر جهان ما
ما را خزان بخواه و خود اندر بهار خویش
محمد حسن عبدی
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه درا را
در چشم هایتان
ایا خفته بود اینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگ خویش باخت ؟
و انگشت ها تفنگ رها کرد ... ؟
جنگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
در آن ستیز سرخ مکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
گلونده رود صدای گام شما را
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
در جنگل این صداست
از خون این سر بریده هراسانید؟
شهید خلق خسرو گلسرخی
در دزدي من حلال بادش
بد گفتن من وبال باشد
بيند هنر و هنر نداند
بد ميکند اينقدر نداند
گر با بصر است بيبصر باد
وز کور شد است کورتر باد
نظامی گنجوی
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
رومی
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
تا که در بر شاهد آزادي و قانون گرفتند
لاله از خاک جوانان ميدمد بر دشت و هامون
يا درفش سرخ بر سر، انقلابيون گرفتند
شهريار
در این غربت خانگی بگو هر چی باید بگی
غزل بگو بسادگی
بگو زنده باد زندگی
شهیار قنبری
یادم هست
یادت نیست
اتش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای چشمه مگر یادت نیست
تو که خودسوزی هر شب پره را می فهمی
باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بین دل
آن چنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست
یادت نیست
شهیار قنبری
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
فریدون مشیری
تو در عالم چنان گنجيدهاي کز معجز انشا
همان خود معني صد فصل در يک سطر گنجاني
درند از رشگ بر تن شاهدان نظم پيراهن
تو چون بر شاهد معني لباس نثر پوشاني
محتشم کاشانی
یه عطش مونده به دریا
یه قدم مونده به رویا
یه نفس مونده به آواز
یه غزل مونده به پرواز
یه ترانه مونده تا یار
یه طنین مونده به آوار
یه ستاره مونده تا روز
سه سفر مونده به دیروز
بگو تا حضور بوسه
چن تا لبریختگی مونده ؟
چن تا بغض تلخ نشکن ؟
چن تا آواز نخونده ؟
با تو ‚ تا تو می رسم من
بی حصار سرد پیرهن
می گذرم از این گذرگاه
واسه پیدا کردن ماه
واسه کشف آخرین زخم
تا پل معلق اخم
سر می رم تا لب بارون
تا شب خیس خیابون
بگو تاحضور بوسه
چن تالبریختگی مونده ؟
چن تا بغض تلخ نشکن ؟
چن تا آواز مونده ؟
یغما گلرویی
هم فارغم از کشيدن رنج
هم ايمنم از بريدن گنج
گنجي که چنين حصار دارد
نقاب در او چکار دارد؟
نظامی گنجوی
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
نیما یوشیج
دوش در میکده با آن صنم قافیه دان
خواندم اين مطلع شه را و زدم رطل گران
«برقع از روي برافکن که همه خلق جهان
به يکي روز ببينند دو خورشيد عيان»
فروغی بسطامی
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
حافظ
ماهم به انتقام ظلمي که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بيفتد
از گوهر مرادم چشم اميد بسته است
اين اشک نيست کاندر دامان من بيفتد
شهريار
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد
شب های بارانی
هوشنگ ابتهاج
يار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
یا در سبيل دوست به پايان برد وفا.
ديگر عمر که لايق پيغمبري بدي
گر خواجهي رسل نبدي ختم انبيا
سالار خيل خانهي دين صاحب رسول
سردفتر خداي پرستان بيريا
سعدی
آنان به مرگ وام ندارند
آنان که زندگی را لاجرعه سر کشیدند
آنان که ترس را
تا پشت مرزهای زمان راندند
آنان به مرگ وام ندارند
آنان فراز بام تهور
افراشتند نام
آنان
تا آخرین گلوله جنگیدند
آنان با آخرین گلوله خود مردند
آری به مرگ وام ندارند
آنان
عشاق عصر ما
پویندگان راه بلا راه بی امید
مادر ! بگو که در تک این خانه خراب
گل های آتشین
در باغ دامن تو چه سان رشد می کنند ؟
این خواهر و برادر من ایا
شیر از کدام ماده پلنگی گرفته اند ؟
پیش از طلوع طالع
امشب ستارگان به بستر خون خسته خفته اند
بیدار باش را
در کوچه های دور
در شاهراه خلق به او درآورید
دلخستگان به بستر خون تازه خفته اند
سیاوش کسرایی
دادار غيب دان و نگهدار آسمان
رزاق بندهپرور و خلاق رهنما
اقرار ميکند دو جهان بر يگانگيش
يکتا و پشت عالميان بر درش دو تا
سعدی...
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
رومی
جناب دارک آنجل لطفا بجای رومی بنویسید مولوی
------------------------------
دشمن دین خدایی و تقاضا داری
تشتت از بام نیفتد؟ نشوی رسوایی؟
عقده را باز مکن، چشم دلت را بگشا
ای که در جور و جفا یکسره پابرجایی
غم به جان دارم از این قوم زراندوز ولی
یادشان رفته که روزی برسد فردایی
جان ما جمله فدابی علی باد لذا
سرمان در ره یار و دلمان دریایی
علی میرازئی
يا رب اين نودولتان را با خر خودشان نشان
کاين همه ناز از غلام ترک و استر ميکنند
حافظ
در بهاران سري از خاک برون آوردن
خندهاي کردن و از باد خزان افسردن
همه اين است نصيبي که حياتش نامي
پس دريغ اي گل رعنا غم دنيا خوردن
شهريار
ندانم از دور و دور دستان
نسیم لرزان بال مرغی ست
و یا پیام از ستاره ای دور
که می کشاند
بدان دیاران
تمام بود و نبود ما را
شفیعی کدکنی
آ ی گلادیاتورها بتازید بر جلس
آ ی گلادیاتوئرها برینید بر علس
آی گلادیاتورها بخندید بر صبا
آی گلادیاتورها بگریید بر قفا
آی گلادیاتوئرها بیفتید روی زن
آی گلادیاتورها بپوشید موی زن
آی گلادیاتورها ببندید ارجمند
آی گلادیاتورها بغرید روی هم
آی گلادیاتورها بپیچید جلوی هم
آی گلادیاتورها فرعیه در برید
آی گلادیاتورها شرعیه در بیارید
آی گلادیاتورها سمی پخش کنید
آی گلادیاتورها هروئینه تخص کنید
معلومه دیگه : محسن نامجو////:27:
دامن مکش به ناز که هجران کشيدهام
نازم بکش که ناز رقيبان کشيدهام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي که به زندان کشيدهام
شهريار
من از نام مردم به زشتی برم
نگويم بجز غيبت مادرم
که دانند پروردگان خرد
که طاعت همان به که مادر برد
سعدی. ..
دور از تو ماه من همه غمها به يکطرف
وين يکطرف که منت دونان کشيدهام
از سرکشي طبع بلند است شهريار
پاي قناعتي که به دامان کشيدهام
شهريار
مالک رسیده است به آن خیمه سیاه
تنها سه چار گام... نه ... این گام آخر است
اما صدای کیست که از دور می رسد؟
گویا صدای ناله « برگرد٬ اشتر! » است
این ناله ضعیف و گرفته از آن کیست؟
من باورم نمی شود از حلق حیدر است
مالک! رها کن آن سوی میدان و بازگرد
این سو پر از معاویه های مکرر است
این کوفیان فریب چه را خورده اند؟ هان!
از شام نیز روز تو کوفه سیه تر است
امروز پاره پاره قرآن به نیزه هاست
فردا سری که قاری آیات پرپر است ...
تاریخ! گوش دار به این هق هق بلیغ
این شقشقیه ای که دوباره به منبر است
حتی عقیل طاقت عدلم ندارد٬ آه
«من یوسفم٬ که است که با من برادر است؟»
من یوسفم٬ تو یوسف بی چاه دیده ای؟
این چاه های کوفه عجب گریه پرور است ...
تو اي شكوهمند من
شكوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده اي
كه مهر آسمان شدي
ز مهر برتر آمدي
فراز كهكشان شدي
يکي حلقهي کعبه دارد به دست
يکي در خراباتي افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
وراين را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خويش
نه اين را در توبه بستهست پيش
سعدی
پایینی ویرایش کن .. پلیز...
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
رومی
دوش در ميکده با جام سخنها گفتم
از جفاکاري ايّام سخنها گفتم
گفتمش دلزده از گردش ايّامم من
خسته و غمزده وسر به گريبانم من
شکوه دارم ز جفاکاري ياران دغل
غم بي مهري اشان بر دل من همچو دمل
لب ناگشوده از تو طلب دارد
ایا تو ، راز او را نشنیدی ای نسیم
یا با سکوت ، پاسخ او دادی ؟
یا با زبان برگ سخن گفتی ؟
نادر نادرپور
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار نخور تا نکنی نا شادم
حافظ
شب به روی جاده نمناک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...
همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم
در سکوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند
لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل میبخشند
شب به روی جاده نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خاک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم به روزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
من من گمگشته را در خویش می جوید
پنجه او چون مهی تاریک
میخزد در تار و پود سرد رگهایم
در سیاهی رنگ می گیرد
طرح آوایم
از تو می پرسم
ای خدا ... ای سایه ابهام
پس چرا بر من نمیخندد
آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
از چه در آیینه دریا
صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
از چه شب بر شانه صحرا
باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
از تو می پرسم
ای خدا ای ظلمت جاوید
در کدامین گور وحشتناک
عاقبت خاموش خواهد شد
خنده خورشید ؟
من نمیخواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بسته درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
آه ...ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
با که گویم قصه درد نهانم را
سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
از چه دور از او مرا در روشنایی ها
رهسپار گور می سازی ؟
گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
یا که او را محو کن در زیر پای ما
آه ... ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
هر زمان رو در تو آوردم
گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
خیره تر کردی
لیک در پایم
سایه ام را تیره تر کردی
از تو می پرسم
ای خدا ... ای راز بی پایان
سایه بر گور چیست ؟
عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
از تو می پرسم
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب خداوندا
سایه روح سیاه کیست ؟
وه که لبریزم
از هزاران پرسش خاموش
بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
این شب تاریک
سایه روح خداوند است
سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
بار رنج بندگان تیره روزش را
آه ...
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
میدوم در راه پرسش های بی پایان
فروغ فرخزاد
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه ياسمن میخواهم
خواهم زخدای خويش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
ابوسعید ابوالخیر
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
رومی