کاش به زمانی برگردم
که تنها غم زندگی ام
شکستن نوک مدادم بود...
Printable View
کاش به زمانی برگردم
که تنها غم زندگی ام
شکستن نوک مدادم بود...
در شهر
هم نمك مي فروشند
هم نان
اما نان و نمك نمي فروشند
بيا تا سرت نرفته
صدای آن ضبط صوتت را کمتر کن
شايد کمی هم از صدای من سر در بياوری
که مادامی که تو نشنوی
من يکسره حرف های تکراری ام را تکرار می کنم
تو يکسره جواب های سر بالا تحويلم می دهی
و نه من پياده می شوم
نه تو ...
از نو برایت می نویسم ...
تمام تنهایی ام یعنی نداشتن دستهات ..
دستان مربایی که خاطراتم را رنگین می کنند ..
خاطراتی که تمامش تویی..
دستم را بگیر
من دارم در این خاطرات گم می شوم
در تویی که هستی
همیشه ، همه جا ، با چشمانی خندان و دست های مربایی
نمی دانم ، نمی دانم ! این تویی که پیدا نمی شوی یا این منم که گم شده ام ؟
...
تندیس لبخند !
بعد از رفتنت
تمام داشته هام شده نداشتن دستهات...
نکند نباشی ؟!!!
بهانه هایم را از من نگیر
من به بهانه های دچارم
به تنهایی ام دچارم
به نبودنت دچارم
به خاطراتم دچارم
به فنجان های نیمه خورده نیز ...
نکند نباشی ؟!!!
چقدر سرد است ..
وقتی به نبودت فکر می کنم ، این جا دما زیر ِ صفر است ..
این جا همه چیز قندیل می بندد
این ذهن در به در ِ مصلوب
این ذهن ِ در به در جای پاهایت
که خاطرات ِ حضورت را در آن چال کرده ای
در لحظه ای که خودش را تا ابد به پاندول ساعت آویزان کرده است
در لحظه ی رفتنت
آرام گرفته¬ست
و این ناقوس کلیسا
که بین ِ خاطرات و لبخند تو آونگ شده است
دل من است ! آری دل ِ من ...
و تو می خندی
در تمام شطحیاتم می خندی
با دستانی مربایی ...
نکند نیایی ؟؟؟؟
این زندانی ستمگر به آوای زنجیرش خو نکرده است ...
این زندانی به آوای زنجیرش دچار است ..
به عشقی که تمام سهمش از آن دل تنگی ست ..
نداشتن است ...
به تمام خواستن است ...
این زندانی به شوکران ِ مربایی ِ تنهایی هایش دچار است ...
نکند نیایی !!!
نه !
نه ...
بیا ، ببین ، این بار با دستان ِ تو قهوه دم کرده ام ..
این قهوه بوی دیدار می دهد ..
بیا با دستان من برایم قهوه بریز
لطفن کم بریز
چشمانم برای ته فنجان دل دل می کند ...
و تو می دانی که دلم بهانه های تازه تکراری می خواهد ...
....
خیره می شوم به ته فنجان
باز تویی
تو با همان لبخند
نشسته ای رو به رویم ...
صدای نواختنت هم می آید ..
این قهوه بوی گیلاس می دهد ...
همه جا مربایی است .
همه جا قرمز است ...
....
و من چه معتادانه به بود ِ نبودت ، دچارم !
و تو می دانی دچار یعنی عاشق ..
و این آخرین پک ِ تنهایی ست
کجا بودیم ؟؟؟
اوووووم ...
داشتی می خندیدی ...
کاغذ کادویی که دوست دارم
میخرم
با آن روبانهای سه رنگ
سپس
آن هدیهی همیشگی را
با دلنگرانیی تو
کادو میکنم
خطت را خوب بلدم
طوری رفتار میکنم
که واقعن
خیال کنم
این هدیهی توست
اما نمیدانم
چه مینویسی روی کارت
برای
روز تولدم
هرگز عاقل نشو!
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی!
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
طوفان باش
و اینگونه بمان.
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو!
مرگ عیبجویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری...
عشق
آدم را به جاهای ناشناحته می برد
مثلا به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده ی واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده ...
وقتی عاشق شدی
ادامه ی این شعر را
تو خواهی نوشت
ما در خواب همدیگر را دیدیم
ما خوابهای همدیگر را دیدیم
یکی از ما وجود ندارد
یا تو یا من
و این بیداری کاملاً مشکوک است
بیا به خوابهایمان برگردیم
به سرزمین ماه و قصه
پارتیزانها پیروز میشوند
نه دیکتاتورها
نه روز، راه به جایی میبرد
نه شب
در نهایت
آنکه پیروز میشود
تویی
زودتر بیا
زودتر بیا
تنها تو میتوانی
پایانی خوب برای داستانهای بد باشی
دیوانه نمی گوید دوستت دارم
دیوانه می رود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع می کند از هر دری
می زند زیر بغل
می ریزد پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد
گاهي باران
كمانچهي رنگيناش را برميدارد
براي آفتاب ميزند
و آفتاب
دامناش را جمع ميكند
با زانوان لختاش
به رقص ميآيد
گاهي درخت چنان سبز ميشود
كه تو بيخود از خود پرواز ميكني
گاهي اما
چنان آشفته
كه تو چون برگي ميچرخي و
فروميافتي
گاهي فاخته سراغ از چيزي ميگيرد
كه هرگز نبوده
هرگز نخواهد بود
گاهي اما
زير تاقيِ ايمن ايواني
با سكوتاش چنان از چيزي نگهباني ميكند
كه انگار
همه
همان بودهاست
گاهي ستارهاي
از دور
به چشمكي
برايت
شادي كوچكي ميفرستد و
گاه
ماه
ميگيرد
گاهي انگار در نسيمي
هرچه از دست ميرود
گاهي انگار در سايهاي
هرچهاي ميماند
بر تكهي خرد زميني
گاهي ...
آري بهار همين است
كه ميبيني
شهاب مقربین
من آنطور كه تو مي خواهي خوشبخت نخواهم شد
فهميدن اين جمله اين همه سخت است؟:
من آنطور كه فكر مي كنم خوشبختم
خوشبختم
اين شعر را هرکجا خواندم خنديدند
تعجب کردم شما چرا نخنديديد ؟
مي گوييد کدام شعر ؟
بابا همين شعري که در سطر چهارم آن هستيد
مي گوييد اين که شعر نيست !
خودمانيم ، اگر شعر نيست ،پس آقاي سر دبير ؛ چرا چاپش کرده اند ؟!
..................
از اکبر اکسير
بابا آب داد .
بابا آب داد .
بابا آب داد .
بابا آب داد .
آنقدر آب داد آب داد
که مادر ترکيد
حق با مليحه بود :
آب در بيابان است
نه در سونوگرافي !
.................
از اکبر اکسير
هرچه بارش کنی
فقط نگاه می کند
بارش را هم که خالی کنی
فقط نگاهت می کند
یک نگاه معصوم
با دو گوش دراز کودن
راه باریکی که
پیچ می خورد
و به بن بست می رسد
در خودش راه می رود
و به خودش می رسد
جنگل که تاریک می شود
روباه تر از شغال
پشت درختی پنهان می شود
که دانش جغد
پیرش کرده
خدا هركسي را كه مثل من خوب باشد، دوست دارد
اما هر كسي را كه مثل تو بد باشد، دوست ندارد
اما من تو را با همه بدي ات دوست دارم
چون دلم برايت مي سوزد، وقتي مي بينم هيچ كس دوستت ندارد!
///////////////////
از شاعری که به هیچ وجه گمنام نیست
شل سيلور استاي
قطاري را که ميخواستم ببينم
رفته بود
انگار تمام وقتم را
صرف سوار و پياده شدن کردم
فکرم را فروختم
روياهايم را بخشيدم
و فردا به جستجوي
فردا خواهم رفت
تا آن زمان...
//////////////////
از شل سيلور استاي
نمی دانم چه حسی هست این عاشقی؟
وقتی می نشینم، وقتی راه می روم، وقتی می خوابم دوستت دارم
وقتی صدایی می آید دوستت دارم ، وقتی سکوت است دوستت دارم
چه می کنی با من که چنین راحت همیشگی شده ای؟
كتابهايم را
در قفسه ی جديد ميچينم
ساعت يادگاری ات
مدتی است خواب مانده
خاكش را با انگشتانم ميگيرم
كسی
هنوز بو نبرده
بی نهايت دوستت دارم....
تو بيرون از خاطرة خشك من
در پس ابهامي دروغين
همينكه نگاهي ، نه نيم نگاهي
به فاصله بينمان بريزي مرا بس است
وقتي آرام از اتهام اين راه دروغين رد ميشوي
دورترين قلب به تو ، تو رادر خودش مي نوازد
وآرام آرام رنگ تو مي گيرد
نه اينكه قصد داشته باشم سرزنشت كنم
اما بي روياترين خاطره ات را
مريد خاطراتم كن
هرگا ه از اتهام اين راه دروغين
به نيم نگاهي قلبم را به فوران وا ميداري
اما هنوز
ميترسم از تورا ديدن، ميترسم
فکر میکنم که عشق یک پرنده است.یک گل است.یک ترانه است.یا که خنده های کودکانه است.هر چه هست جاودانه است.فکر میکنم که عشق یک ستاره است.یا که افتاب.یا که ماه.نه نه.عشق یک دل لطیف پاره پاره است.فکر میکنم که عشق یک مشعل است.هر کجا که هست روشنی است.هر کجا که نیست سوت و کور و تیره است.زندگی بدون عشق مشکل است.عشق روح مطلق است.کامل است.فکر میکنم که عشق یک مذهب است.اب و باد و خانه نیست مکتب است.عشق یک حقیقت است.اولین پدیده ی طبیعت است.راز خلقت است.رمز غیبت است.عشق مرگ نیست زندگیست.سخت نیست عین سادگیست.عشق عاشقانه های باد و گندم است.اولین پناهگاه کودکی اخرین پناهگاه ادم است.یا مسیح در درون مریم است.فکر میکنم که عشق یک گل شقایق است.فکر میکنم خدا هم عاشق است.
گنجشگان لاف می زنند:
جیک جیک ، جیک جیک....
جیک هیچ یک شان در نیامد
تو که دور می شدی
من سوم شخص فرد نیستم
و تو سوم شخص جمع نیستی
اگر می دانستم که
خواهی دید می درخشیدم
تاریک می ماندم تا
شبانه از من عبور کنی..
غرق در بغضم
غرق در بغض های ناشکسته
ماتمی که از تلالو شب لبریز است
ماتمی که پیوندی آن را گسسته
آه،عجب سرد است این پوستین چرکین
سرد تر از انجماد روزهای تیر
اما غربت صحن ایشان چه زود کرده مرا پیر!
مغز چوبی ام را
موریانه می جود
و برق تیغ تبرها
تنم را می آزارد،
و روباه پیری که در بیشه ی افکارتان رژه می رفت،
افکاری که با خود می اندیشند:
قنداق تفنگ
دسته ی تبر
یا تختخواب؟
شراب خواستم...
گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم...
گفت : " ممنوع است"
بوسه خواستم...
گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم...
گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم...
گفت : " ممنوع است "
... !
حالا از پس آن همه سال دیکتاتوری عاشقانه ،
با یک بطری پر از گلاب ،
آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه ،
سنگ سرد مزارم را ...
دلتنگ خواهم ماند
همیشه
نه برای با تو بودن
برای
آمیزش عشق و طعم خوش لیمو
برای عاشقی هایم
برای
همه آن چیزهایی که ندیدی .
ابرها را می پرستیم
در حالی که دستانمان پر از باران های نباریده است
از چهار سوی کهکشانهایی
که
می چرخند
نگاهت را
برای برانداز
لبخندهایت
صورتت را به اندازه بیعت ساحل ها می کند
همیشه
انگشت هایم را
برای حس لطیفی
می شمارم
که همراه ماست
حسی که پرنده ها می دانند
...
روزی از فرشته ها پرسیدم
ببخشید انگشتان مرا ندیده اید؟
طوریم نیست خرد و خمیرم ، فقط همین
کم مانده بی تو بمیرم ، فقط همین
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز
در مرز چشم های تو گیرم ، فقط همین
با دیدن تو زبان دلم بند آمده است
شاعر شدم که لال نمیرم ، فقط همین
تو میدانی
اسب با پرش از مانع رد نمیشود
تحقیر میشود
و تماشاگرانِ مست
هر بار
برای سواری دست میزنند
که شلاق را محکمتر فرو آورد
تو میمانی
میانِ میدانهایی
که با شتکهایی سرخ
هاشور میخورند
و مسابقهای هم
حتی در میان نیست
احمد زاهدی
چه این سو
چه آن سو
زیر همین پیراهن است
آن چه هست
با
بوی
یوسف
مینو نصرت
برو!
فعلا دارم به همين سنجاقکِ خفته
بر چينِ پرده نگاه میکنم.
برو!
تو را نخواهم نوشت،
دست از سَرَم بردار، برو!
حرف توي حرف مي آيدآدم دلش مي خواهد برودبرگردد به همان هزاره ي دور از دستهمان كه بعضي ها به آن الست و الازل مي گويندشما برويدمن هنوز بند كفشم را نبسته ام
سید علی صالحی
شبی شیرین بزد فریاد، که ای شیرین ترین فرهاد
و ای خسرو ترین شمشاد صدای تیشه ات آباد
منم لیلای دلبندت که دل خون است و پا در بند
تویی عاشق ترین مجنون ولی در بیستون آزاد
ببندم دیده بر خسرو ، که شاید رو کشم برتو
تو شیرین می کنی سنگی چوعکسی بردلت افتاد
چو می کوبی تو با تیشه ز غصه کوه را هر شب
به بانگ تیشه ات گویند که بر شیرین نفرین باد
خدا یا کوه کن فرهاد شب و روزم نثارش باد
به جانم می زند تیشه شدم با بیستون همزاد
چه تلخ است بخت شیرینم که فرهاد است آئینم
ولی خسرو به بالینم و خونین دل از این بیداد
خوشا بر حال فرهادی که با یک کوه می جنگد
بدا برحال شیرینی که آزادیش رفت از یاد
مرا کندی به کوهستان به عشقی پاک با دستان
بجانم کندمت آنسان که مانی جاودان در یاد
به رازی گویمت اینرا تو کوه کندی و من دلرا
تو عکس من ، من از دنیا ، تو با تیشه، من از بنیاد
ایمان فخار
زير پرچم
...همه چيز مرتب است
فقط گاهی
سيگاری که در جلد بالشت رفته
وسوسه ام می کند
گاهی خوابی که پس از خاموشی می آيد...
و اين تختخوابهای چند طبقه
آنقدر به آسمان نزديکم کرده اند
که هر شب
کابوس ستاره هايي را می بينم
که بر شانه های سرهنگ می ريزند
.
.
.
صبحها
صورتم را از آينه های چند نفره می شويم
کمربندم را محکم می کنم
و با فرمان رئيس
آنقدر می نشينم و برمی خيزم
که پاهایم فرو بروند در خاک
(درست مثل درختانی که
ریشه هایشان
دور تا دور پادگان دویده اند)
شبها
با سيگاری
پنهانی
پناه می برم به پنجره
و نامه هايت را دوره می کنم:
"ديگر چيزی نمانده است"
"درختها
از وقتی که رفته ای
شکوفه که نه
دائم کشيک می دهند
که با کدام بهار بر می گردی..."
نامم آب است
از ناودان آمدهام
و خانهام گودي کوچکي است در ايستگاه
صبحگاه
چکمهي سربازان، خوابم را ميدرد
سربازان
سر در قلادههاي جنگ
مادران
رودهاي ريخته در من
من بزرگ ميشوم
و عکس هواپيماهاي جنگي جا ميشود در من
در من ابديت دريدهي آسمان
در من سرِ خميدهي بيد، در باد
آغوشت گشودهتر
گودي کوچک من!
که ماه نيمه برهنه آوردهام
با زمينهي شب
برميگردند
چکمه بر گردن
قلاده در دست
سربازاني که نامم را به ياد نميآورند
آرش نصرتاللهي
پنجره را باز کن
باور کن
...آسمان همچنان آبی است