در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهی هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
Printable View
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهی هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
یک درنگ ;
یک نگاه ;
روی راهی از زل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو , هنوز
قلب پاره پاره ام!
می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم ...
با سلام
مثل باد سـرد پـایــیــــز
غم لـعــنـتـی به مـن زد
حتی باغـبـون نفهـمـیــد
که چـه آفـتــی به مـن زد
رگ و ریـشـه هام سـیـاه شـد
تـو تـنـم جــوونـــه خـشـکـیـد
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطرافشان
گلباران باد .
دیشب که تو دادی به من آن زهر نگارا
امشب به مزارم سبب عذر و دعا چیست؟
تو را آن قدر دوست دارم ، که خودم را نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که خدا را . نه ! نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که تو را .
و تو بی معيار ترين « آفريده » ای .
یاد تو پروانه سان رقصان نشست
بر گل نیلوفر پندار من
غوطه زد با پیچ و تاب لطف و ناز
پیکرت در چشمه اشعار من
چون به خود بازآمدم دیدم که آه
گشته پرپر نوگل پندار من
نه صدایی نه نوایی
چه کنم..... چه کنم سوزش شمع دل خود را
چه کنم عاقبت این ره خود را........چه کنم
چه کنم روغن این شمع فروزان به تک قلب رسد
چه کنم یاد تو را
چه کنم درد خنجر به دلم آب کنم
چه بگویم که دل خود به فلک دار کنم
----س--ک--و--ت----
----س--ک--و--ت----
----س--ک--و--ت----
خنجر سنگی در دل آب شد
شمع روشن ترو روشن ترو روشنتر شد
دیشب
دیدم پرنده ای میان دفترم آواز میخواند
آن گونه
قدم زنان تا ماه رفتم
باور نمیکنی؟
بیا کفشهایم را
امتحان کن.