جنازه کلماتم مانده بر
دستت
را از روی دهانم بردار
تا در آزادی فریاد بزنم
دوستت دارم را
Printable View
جنازه کلماتم مانده بر
دستت
را از روی دهانم بردار
تا در آزادی فریاد بزنم
دوستت دارم را
دونگاهی که کردمت همه عمر
نرود، تا قیامت ازیادم
نگه اولین، که دل بردی
نگه آخرین، که جان دادم
ای یار
به بی کرانه ها بنگر
به پهنای افق
و دیدگان گریان من
آن سان که شب بر شانه هایم سنگینی کند
خیالت می آید
می رود
می آید
تا سپیده بدمد در چشمان من
عشق را ببین
با سرانگشتان زخمی
از بس که شب را چنگ زده .
و بوسه ات
سرشاری ی کلمات است
کلماتی که
بر زبان نمی آیند
و شنیدنشان
ناگزیر بوسه ای طولانی ست ..
امیر بابک یحیی پور
نرسیدیم به هم ؛ بازی یک تقدیریم . . .
عاقبت در هوس دیدن هم میمیریم . ..
عشقمان مخرج صفریست که تعریف نشد
آه و افسوس که یک واژه ی بی تدبیریم
بعد از آن حادثه هایی که جدامان کردند
آنچنان شد که دگر از همه ی دنیا سیریم
اشک میریختیم و دل که نمیکندیم آه
چه کنیم که هردو از این واقعه دلگیریم
وقتی از فاصله ها گفت دلم خندیدیم
فکر کردیم بهاریم که بی تغییریم
باز هم نام تورا در دل خود حک کردم
محال است از این ایده ی خود برخیزم
پر می کنم از بوسه ها پیراهنت را
یعنی که معنی می کنم دل بردنت را
این بخیه ها را می شکافم در هوایت
تا گل به گل جاری کنم عطر تنت را
هی دگمه ها را می شمارم تا ببینم
در قبض و بسط روح، قلب روشنت را
اعجاز ابر و آفتابی و بنازم
با این دل دیوانه بازی کردنت را
قیچی مزن بر این حریر ارغوانی
در وصله ها دل خوانده دست سوزنت را
عشق مسیحا با تو و حرف از بریدن ؟
ای دل! ببینم عاقبت جان کندنت را
آهنگ خواندن داری و می میرم ای عشق
دیدم درین معنی درنگ آوردنت را:
"پرواز من را بال بستند آسمان ها..."
یک سوزن از عشق تو ما را....." خواندنت را
از اشک می بافم برایت شعر تازه
از تار و پود درد شرح رفتنت را
سودابه امینی
اردی بهشت 88
و چه با غرور خشک التماس کردیم
و چه بی رحمانه از هم جدا شدیم
غرور ارمغان شیطان است و عشق و محبت هدیه خداست
وتو ارمغان شیطان را به من هدیه کردی
و هدیه خدارا از من پنهان کردی
چه بی عاطفه وچه بی رحمانه...
صدای قهقه اشکهای دلم است
می گرید
نه برای تو
برای دل تنگم
برای حسرت نگاه گرمت
که به من آرامش می داد
ومن به سادگی از کنارش می گذشتم
آری
افسوس میخورم
نه افسوس گذشته را
بلکه افسوس آینده تلخی که
در انتظارم است
تلخی نبودنم در کنار تو
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
جغرافیا
دلت تا کی به چشمم نسبت الحاد خواهد داد ؟
خیال تو سر من را کجا بر باد خواهد داد ؟
یقین دارم که روزی شیشه ی شفاف عمرم را
به دست سرنوشت – این کور مادر زاد – خواهد داد
و یا در یک شب تاریک در اوج جنون عشقت
به پشتم کوله بار سنگی فریاد خواهد داد
خدا یک روز می آید ز سمت ناکجا آباد
رموز عشق بازی را به انسان یاد خواهد داد
ویا یک روز خواهد برد از این جا دل ما را
به ما جغرافیایی بی حد و آزاد خواهد داد
شبی بهانه ی من شو برای بیداری
نگو! دوباره برایم بهانه ای داری
تمام فکر منی و نیامدی حتی
به شب نشینی این خوابهای افکاری
خیال با تو نبودن هنوز هم سخت است
هنوز با همه ی روز های تکراری
مرا ببخش اگر بی اجازه وارد شد
کسی به خانه ی دل از شکاف دیواری!
چه راه سرد و غریبیست راه من بی تو
شبیه مرگ و یا ازدواج اجباری!
نمیشود بروم خسته ام... نمیفهمی؟؟!
چه لذتیست که اینقدر مردم آزاری؟
و حرف آخر من این که تا ابد ممنون.
برای آن همه اشکی که بی تو شد جاری
زهرا هاشمی
گوش کن!
صدای سکوت می آید
اگر گفتنی نیست
پس چرا گوشهایم را به لبانت دوختم؟
انتظار سردی ست.
در جستجوی چه ام؟ چرا اینقدر دیر؟
دفتر خاطراتم بوی جلبک می دهد
دیروز که دریا طوفانی بود
جایی در اعماق دستانم
قطره بارانی را حبس کردم
نمی دانم به چه کارم می آید، ولی
آنرا زیر شنها و در دل صدفی پنهان کردم!
چه فایده دارد رودها را دنبال کنم وقتی می دانم به کجا می روند؟
و تو را نیز...
گفتم:
بیا
دل
به شرط چاقو!
پوز خندی زد و گفت:
این روزها
بادکنک فروشها هم
چاقو دارند...
یادت می آید؟بابا می گفت:آن روزها که بچه بودیمکفش و لباسمان را بزرگتر می خریدندتا برای روز مبادا هم جان دهندیعنی روزهای استخوان ترکانی!!امروز اماتو استخوان ترکانده ای!لباس دل تنگ استپس چرا خدا به فکر مبادای دل نبود؟
میان مافاصله هافرسنگ هاکوههابیابانو مردمان نا آشنا.برای بوسیدن دستانتکدام نرگس را بفرستم که تاب سفر آوردوقتی قاصدک از من می گریزد؟قاصدکی که خبر آمدنت را آوردو من نا سپاس بودم...
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آقتاب را
بی تابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
امین پور
تو را دوست نميدارم
گرچه گلي در نظر آيي
يا ياقوت زردي
يا ميخكي
.كه آتش،آنها را به كشتن خواهد داد
تو را دوست ميدارم
چونان حقايق تاريك
كه دوستداشتني هستند
من حقيقت تو را دوست ميدارم
اگر گياهي باشي كه هيچ گاه شكوفه نداده است
باز دوستت ميدارم
حقيقت مطلق تورا
و عشقي كه از تو
در بدنم زندگي ميكند
دوستت ميدارم، بيآنكه بدانم چرا؟
يا چه زماني؟ در كجا؟
تو را آشكارا دوست ميدارم
ما به هم نزديكيم
به قدري نزديك كه دستان تو بر سينهام
همان دستان من است
به قدري كه بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است
"پابلو نرودا"
فصل شكوفايي
تو ای چشم ها محو زيبايی ات
بهار است و فصل شكوفايی ات
مگر می شود كند با سادگی
دل از چشم های تماشايی ات
در آيينه اشک شفاف من
چه زيباست طرز خود آرايی ات
خيال سرودن چگونه نشست
در احساس رنگين رويا ييت
ز دلبستگانت كسی پی نبرد
به اسرار عشق معمايی ات
نگاه من خسته كی می رسد
به ژرفای چشمان دريايی ات
من و اين تن سرد دلمرده ام
تو و آن دم گرم عيسايی ات
كسی جز تو ما را تحمل نكرد
بنازم به صبر و شكيبايی ات
آتش خشم و جذبه چشم
چشم مستی که مرا شب همه شب می نگريست
صبح ديدم که به اندازه يک ابر گريست
کاش از روز ازل دوست نمیداشتمت
زير لب زمزمه میکرد و مرا مینگريست
پا به پا کردم و در دل هوس ماندن بود
که تو گفتی که سر درد سرم نيستُ مايست
آتش خشم پر از قهر تو میگفت: برو
جذبه چشم پر از مهر تو میگفت: بايست
کاش- ای کاش - که بیواهمه میدانستم
راز اين چشم به خون خفته بيدار تو چيست
گل من! بر تو چه رفته است که بر روی لبت
ديگر آن خنده جادويی بیشائبه نيست
عاشقت هستم اگرچه هدفی بيهودهست
دوستت دارم اگر چه سخنی تکراریست
شعر من در قفس تنگ تکلف يک عمر
زندگی کرد ولی با نفس خويش نزيست
آن روز که آمدیمرغ باران کنار پنجره دلم نشستو شمعدانی کلامگل دادورد زمین خشک حکایت جانم شدولی با آمدنت رفتیو امروز عطش دارم و می پرسمیعنی دلم آنقدر تنگ بود که مرغ عشق او و مرغ باران تو را جا نداد؟؟!
تو قول داده ایمی دانمولی ای کاشمن زودتراز تو قولی گرفته بودمبی انصاف
تولد بهار، تولد زندگي
و اين آغازي است براي عاشقانه خواندن از زندگي
گويي تولد بهار، تولد زندگيست.
ستارگان از حجم حضور پر نورت كم سو به چشم آمده اند
و امواج خروشان دنيا از آغوش پر مهر تو، دستهاي گرم آرامش را بوسيده اند.
تو تولدي را آغاز كرده اي
براي سبز ماندن، ترنم عشق خواندن
و تا ابد براي شكوفايي شكوفه هاي بهاري، شعر گفتن
تو آمده اي تا رنگ زمستاني نگاهم را در چشمه زلال قلبت به فراموشي بسپارم
واز سرمستي وجودت جامهء زرين اميد بر تن كنم.
تو آمده اي تا من تولدت را تولد زندگي بنامم.
آمدي آمدنت صدها طلوع سبز داشت
باغبان زندگي درجانمان صد شعله کاشت
شعله هايي كز صداي گرم عشق
تا ابد در جانمان آواي خوشبختي نگاشت
سالهاست که دلم بی کس و بی هم زبان مانده است.
سالهاست که بر ساحل خیالم کسی پرنگشوده
سالهاست که کسی آنجا آرام نگرفته
سالهاست که تپش قلبی را در آنجا نشنیده ام
سالهاست که ساحل خیالم گورستان مردگان شده است
دفن شدگانی که خود نیز از مرگ خود بی خبرند
ای بهترینم بر ساحل خیالم قدم بگذار
گورستان را از میان بردار
بیا و خود را بنما
سالهاست که انتظار شنیدن صدای گامهایت و تپش قلبت را می کشم
من از تو ستاره طلب نکرده ام که اینگونه درنگ می کنی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] من بودنت را
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] نفس کشیدنت را
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] و صدای گامهایت را خواسته ام
عصر یک جمعه ی دلگیر
دلم گفت بگویم ، بنویسم
که چرا عشق به انسان نرسیده است
چرا آب به گلدان نرسیده است و هنوزم که هنوز است .....
غم عشق به پایان نرسیده است
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید .. . بنویسد که هنوزم که هنوز است
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟
چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است ؟
عصر این جمعه ی دلگیر ....
وجود تو کناردل هر بی دل آشفته شود حس
تو کجایی گل نرگس .........
امن یجیب...حال دلم اضطراری است
از دختری که ( بد شده ) دیگر فراری است
آن روزهای دائمی اعتبار سوخت
این روز ها خطوط دلم اعتباری است!
با صفر نهصد و سی و...یک بار هم شده
آنتن بده ، تماس دلم اضطراری است
این زنگ های نیمه شبی عاشقانه نیست
انگار ساعت تو همیشه اداری است
با هر _الو بگو_ ی تو من قطع میشوم !
وقتی _الو بگو و نگو... اختیاری است
وقتی که _ گوش میکنم _ بعد یک سکوت
مثل سلام های شما چوبکاری است
حالا دلم ... در این شب بی مشترک ترین
مشغول زنگ وسوسه ای انتحاری است
پس لطف کن پیامک آخر اگر رسید
پاسخ بده که قافیه این بیت_ آری _ است
امن یجیب گوشی مضطر اذا دعاه
این بوق های آخر چشم انتظاری است
زهرا هاشمی
گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
گفت : نه ! با ور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ، نمی خواهم
پس از آنکه کام از من گرفتی ، برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی
به خود هموار کنی
آسمان خانه ام ستاره باران شده است قصد پرواز به جایی دارم
میل پرواز به یك شهر قشنگ
شهر دور
شهری از جنس بلور
درمیان كوچه هایش همه نور
كه نه جنگ است و نه زور
من دراین دنیا میان كوچه ها هرجا كه می گردم صدایی نیست
سازی نیست
نوایی نیست
گویی انسانی میان یك خراباتم
بویی از انسانیت در كوچه ام جاری نشد
رنگی از عشق و وفا
لطف و صفا
در رود این دنیای من جاری نشد
لیك امشب آسمان خانه ام ستاره باران شد
روح پاكی از زمین
از میان مردم ظلمت نشین
سوی یاران شده است
باز هم انسانیت را كشته اند
شاعری با یک دنیا آرزو
به شهر آمد تا عاشق تر شود
اما در شهر هیچ خبری از عشق نبود
لا جرم خودش را گم کرد...
مینوشتم عشق.........
مینوشتم عشق دستم بوی شبنم میگرفت
آهِ حوای درون دامان آدم میگرفت
مینوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم میگرفت
مینوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری مینویسد، عشق ماتم میگرفت
میرسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم میگرفت
میگذشتم از گلاب کوچهی اردیبهشت
بوی گلهای اشارت در پناهم میگرفت
با تو میگفتم فقط از ابرها، آئینهها
یک قلم، یک دفتر بینام عالم میگرفت
میکشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
میسرودم یک غزل باران دمادم میگرفت
غزل تاجبخش
هوای دلتنگی
عبور مي كنم از جاده هاي بيداري
و دور مي شوم از لحظه هاي تكراري
هواي خانه پر است از هواي دلتنگي
دلم گرفته از اين حجم تنگ آواري
دوباره بال و پرم پر ز حس پرواز است
كجاست پنجره اين چهار ديواري
كجاست پيك بشارت كسي كه مي آيد
به دستگيري اين دست هاي بي ياري
وفور گريه ام اما هنوز مي خندم
به تلخي همه خنده هاي اجباري
چقدر ساده و ارزان به عشق دل داديم
حراج دل ما بود و عشق بازاري
كمي نشان صداقت هنوز در ما هست
هميشه آينه هستيم اگر چه زنگاري
ولي دورغ چرا دل حريف عشق نبود
چنان شكست كه از دل نماند آثاري
اگر كه عشق بپرسد كه مرد راهي باز
جواب روشنم اين است يك كلام آري
ای چشم خیس و پاک تو شالوده دلم!
ای غمزه نگاه تو صد رمز مشکلم!
امشب دوباره از ته دل شعر گفته ام
بی شعر/ در تجسم رویای خود ولم
هر لحظه در سکوت خیالت دویده ام
در اوج این سکوت تو... مفعول و فاعلم
انگار شب دوباره به من رنگ داده است
بر عمق رنگ شام تو بی پرده سائلم
آن دورها... غروب به شب رنگ میدهد
ای سرخی غروب لبت آب و هم گلم
...
در چار چوب پنجره تنها شدی و من
بر چار چوب قلب تو هر لحظه شاملم
آن لحظه ای که مبریم تا خدا بگو-
-در ارتفاع پست زمین تو کاملم؟!
مجنون کنار لیلی و من در کنار تو!
در عمق این جنون تو صد بار عاقلم
مریم تمام زندگی ام را ربوده ای-
-با آیه های ورد تو حل شد مسائلم...
فکر میکنم شاعرش رضا صحرایی(پارسا)باشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ساده ، زلال ، پاک ، روان...
آب دیده اید؟
یک تکه نور ...
جلوه مهتاب دیده اید؟
زلفش...
نه زلف نه ،
نگهش...
نه نگاه نه،
عنبر شنیده اید؟
...می ناب دیده اید؟
خال سیه تعبیه بر روی لعل لب
بس دیدنی است...
گوهر نایاب دیده اید؟
او ناز ، من نیاز
من احساس ، او سپاس
هنگام وصل حالت احباب دیده اید؟
او نور ، شور ، غلغله...
دریا چگونه است؟
من خوار ، زار ، وازده...
مرداب دیده اید؟
نفرین به صبح...
حال مرا درک می کنید؟
دل داده اید؟...
عاشق بی تاب دیده اید؟
مثل خیال بود ، چه کم بود ، حیف شد
مردُم !...
خدا نصیب کند ...
خواب دیده اید؟
:40:
تو قله خیالی و تفسیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟
چون مرگ ناگزیری و تدبیر تو محال
ای شعر ای سرنوشت من
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال...
دردیده به جای خواب آب است مرا
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بی خبران چه جای خواب است مرا
ای دل حریف این همه ماتم نمی شوی
بیچاره تر منم که تو آدم نمی شوی
باد فراق دوست اگربر سرت نهد
چون چوب خشک میسکنی خم نمی شوی
چون شمع سرگداخته ای ، در تعجبم
با ازدیاد شعله چرا کم نمی شوی؟!
هر شب دعا می کنم که شوی سر به راه تر
آخر چرا اسیر دعایم نمی شوی؟...
من بودم وجنون که به پایان نمیرسید
پیوسته خسته ای که به سامان نمیرسید
بغضی که باتراکم حسرت نمیشکست
ابری ترین هواکه به باران نمیرسید
بادی نمیوزیدوغباری نمیزدود
برخاک مانده بودم وطوفان نمیرسید
رودی که پشت سدبه سکون تن نمیسپرد
بی صبرمانده بودوبه طغیان نمیرسید
من بودم وحیال پریدن به بام نور
من بودم وجنون که به پایان نمیرسید
به پندار تو:
جهانم زيباست!
جامه ام ديباست!
ديده ام بيناست!
زيانم گوياست!
قفسم طلاست!
به اين ارزد كه دلم تنهاست؟
ناباورانه عشق مرا جار میزند
چشمی که فال اشک در انظار می زند
گاهی سکوت در شب یلدای خانه ام
چنگی به قلب خسته یک تار می زند
در بی فروغ چشم تو چشمان خسته ام
چون ابر سر به گریه بسیار می زند
چندی است بی تو عاشق ولگرد خسته ات
در کوچه های خلوت غم زار میزند
دیوانه وار عاشق اواره ات هنوز
سر بر سکوت سنگی دیوار میزند
چندی نمانده است ببینی که شاعری
خود را گه در فراق تو بر دار میزند
شعری برای باران سروده ام
شعری برای دردهای بی کران قطره ها
که در نی نی اشک چشمانم متولد میشوند
و در راستای خطی، آرام
بر روی گونه هایم جاری می شوند!
باران را میبویم
بویی نمیدهدولی دستانش بسیار مهربانند
زیرا مرا به یاد تو سوق میدهند
میلی برای رسیدن به تو
خدای خوب من!
در نگاه چشمانم
صدایی فریاد میزند که
که آمده ام تا بمانم برای تو
و اشکها به یاری من می آیندو
یاری دستانم است که بی هیچ چشمداشتی
به سویتو دراز شده اند
آری من تو را میخواهم
تو را
خدای مهربانم را!
مرا ببخش