حالا که نیستی لااقل تسکین به قلب من بده
اون که نخواست پیشم باشی حالا کجاست صبرم بده
چه جوری باور بکنم رقیب من نازت کنه
شبا کنارت بخوابه از خواب بیدارت کنه
Printable View
حالا که نیستی لااقل تسکین به قلب من بده
اون که نخواست پیشم باشی حالا کجاست صبرم بده
چه جوری باور بکنم رقیب من نازت کنه
شبا کنارت بخوابه از خواب بیدارت کنه
شبی مست رفتم اندر ویرانه ای
ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای
نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره
تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای
پیرمردی کور و فلج درگوشه ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای
پسرک از سوز سرما میزند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای
يادت نره
وقتي دلي رو ميشكني
به حساب اينكه
اينطوري راحتتر فراموشم ميكنه
سخت در اشتباهي!
چون
حالا بايد تك تكه اون تيكه ها
فراموشت كنن...
نزار امشبم با یه بغض سر بشه
بزن زیر گریه چشات تر بشه
بزار چشماتو خیلی اروم رو هم
بزن زیر گریه سبک شی یکم
یه امشب غرورو بزارش کنار
اگه ابری هستی با لذت ببار
هنوزم اگه عاشقش هستی
نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه
غرورت نزار دیگه خستت کنه
اگه نیست باید دلشکستت کنه
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این اسونی
هنوز عاشقیو دوسش داری تو
نشونش بده اشکای جاریتو
نمی تونی پنهون کنی داغونی
نمی تونی یادش نباشی به این آسونی...
نمی دونم تکراری هست یا نه ولی خیلی این شعر رو دوست دارم
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
دوباره دستهايم خالي است
دوباره جاي بوسهها تير ميکشد
دوباره من
پراکنده
شعرهايي نوشتهام
که زني در آنها
پنهاني
ودکا مينوشد
تا در مراسم سوگواري آرام باشد
اگر مانده بودی تورا تا به عرش خدا میرساندماگر مانده بودی تورا تا دل قصه ها میكشاندم
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشتاین شب سرد و غمگین با وجود تو رنگ سحر داشتبا تو این مرغك پر شكسته مانده بودی اگر بال و پر داشتبا تو بیمی نبودش زطوفان مانده بودی اگر همسفر داشتبا تو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودمبهترین شعر هستی رو با تو مانده بودی اگر می سرودم
اگر مانده بودی تورا تا به عرش خدا میرساندماگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها میكشاندم
خرمنم را به آتش كشیدی سوختم من ندیدی ندیدیمرگ دل آرزویت اگر بود مانده بودی اگر میشنیدیبا تو دریا پر از دیدنی بود شب ستاره گلی چیدنی بودخاك تن شسته در موج باران در كنار تو بوسیدنی بودبعد تو خشم دریا و ساحل بعد تو پای من مانده در گلمانده بودی اگر موج دریا تا ابد هم پر از دیدنی بود
اگر مانده بودی ..
امشب كسی پشت در است
هی پشت هم در می زند
گنجشك باران خورده ای
در سینه پرپر می زند
گنجشك باران خورده ای
توی قفس جا مانده است
دفترچه ی شعرمچه شد ؟
بیچاره تنها مانده است
احساس سرسبزم ، بیا
قفل دلم را بازكن
ای شعر ، شعر مهربان
از سینه ام پرواز كن
ناخنـــــــک نزن خیالـــــم را
هی تلنــــــگر نزن به رویایم
لحظه ها را اگر که بفروشـید
با شما ها کنــــــــــار می آیم
عقربکها چقدر بـــــی رحمید
کــــــــاش لحظه ای نگهدارید
از سر و وضع رقصتان پیداست
بی شک از التماس بیزاریـــد
یک دقیقه مـــــخالفت می کرد
ثــــــانیه فرصتی به من می داد
تـــــوی این هیرو بیر و بل بشو
ساعت از روی دست من افتاد
ســـــاعت صفر باشکوهی شد
وقتی از پیچ و تــــــاب افتادند
ثانیه با دقیقه و ســـــــــــــاعت
تا که از التهـــــــــــــاب افتادند
چشمهــا را کمی که می بندم
باغی از ستـــــــــاره می بینم
با سبد از درخت رویـــــــاها
یک بغل ســــــــتاره می چینم
باصدای زنگ یک ســــــاعت
لحظه ها یکی یکی مـــــــردند
ساعتم را نــــــــــــگاه می کردم
عقربکها مرا کــــــــجا بردند؟
مي دونم دلت گرفته من برات سنگه صبورم
چي شده تنها نشستي مثل تو از همه دورم
واسه من زندگي سرده نكنه تو هم غريبي
كاش مي شد اشكهات و پاك كرد بميرم تو هم بريدي؟
چه تبسم قشنگي وقتي به غمها بخندي
اخه ارزشي نداره دل به اين دنيا ببندي
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟؟؟
آفتابی ست هوا ؟؟
یاگرفته ست هنوز ؟؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوارست
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندرین گوشه خاموش فراموش شده ،
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد :
ارغوانم آنجاست...
روزها می گذرد و من هنوز خفته ام و خفته ام و خفته
قلبها ترمیم می شوند و من هنوز قلبم شکسته است و شکسته است و شکسته
لب ها می خندند و من هنوز لبانم بسته است و بسته است و بسته
چشم ها انتظار را وداع می گویند و من هنوز چشم هایم منتظر است و منتظر است و منتظر
دیدگان اشک نمیریزند و من هنوز دیدگانم جاری است و جاری است و جاری
پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید
من که رفتم بنشینیدو...هوارم بزنید
باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید
آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزنید
پای تمام نیامدن هایت ایستاده ام
بی هیچ شِکوه
بی هیچ شکایتی ...
اما طلبکار هزار و یک بوسه از آن همه قرار نیامده ام !!
بـرایتـرمـیـم قـلـبــی کـه آزرده ای ...
فـقـط زمـان لازم است !...پسخیالت راحت!
از همین حالا تا آخر عمر من وقت داری!!
و من امروز خواهم مُرد ..!!
خواهم بر سر خاک من ای قوم نیایید *** بی قوممو بی خویش چو این قوم شمایید
بگریختم از دست شما در قفس تنگ *** زین بیش در پی آزار من چرایید؟
تا بدم نیش, کنون نوش چه رنگ است *** حقا که شما اهل ریایید و فریبید
تنهايم ؛ مثل تو با عشق جديدت..!
من تبعید شدهام
به قاب سرد خاطره
و نه تبعید همه این است
تبعید یعنی آغاز :
تردید نگاهت
باور شكستن غرورم
عذابی جانكاه میان حصار غربت
یاس كبود گونهام از سیلی هوس
دوست داشتنی كه امروز فراموش شده است.
من خسته امخستهتنهادر دالانهای تاریک تو در توخالی از تمام بودنهاسلامروز های پر از تشویشاندیشه های تلخ منآرزوهاي خفته در خاكمروزهايي كه همراه هيچ كس نشدیدبادهايي كه مي وزيدیددر مزرعه دلمگرد مرگ را مي پاشيدیدباغچه هايي كه با خاك انديشه هاي تلخمبي ثمر شدیددر کدام مغازهعاطفه مادري مي فروشنداندکی پناهم دهیدشرح دردهایم بشنویدبیقرارم باشیدققنوس جنگلهایمدر اتش تنهایی سوخت
تابستان تر از ...
آغوش تو نيست !...
در اين ...
سرماي تنهايي !!
شکنجه بیشتر از این؟
که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد
به دیگران برسد
چه میکنی
اگر او را که
خواستی یک عمر
به راحتی
کسی
از راه ناگهان برسد...
رها کنی
برود
از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته
به آن برسد
رها کنی
بروند و
دو تا پرنده شوند
خبر
به دورترین نقطه جهان برسد
اینطور بیــ تابی نکن
برای بدرقه راهم!
پای دلم که سست شود
باز رفتن واژه ای غیر ممکن می شود!
فقط سوز دلم را در جهان پروانه می داند
غمم را بلبلی کاوراه شد از لانه میداند
نگریم چون ز غیرت غیر می سوزد به حال من
ننالم چون ز غم، یارم مرا بیگانه می داند
نصیحتگر چه می پرسی علاج جان بیمارم
اصول این طبابت را فقط جانانه می داند
من که تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهردستان تو دنبال دعایی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی وبر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدابود-خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادتچرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صددانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن:رشته ایمان دلمپاره شدست
منکه تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی
روی ایوان نشسته ام ...
میخندم !..
به ابرهایی كه ..
هنوز اصرار دارند !..
باران ...
خیس تر از چشم های من است !..
تا کی ؟من در این نقطه دور
در بلا تکلیفی
در کش و قوسی خیالی جانکاه
به افق چشم بدوزم تا کی؟
بی سبب منتظر معجزه ام
بی ثمر دیده بر این راه کبود
می روم در پی تو
سالها آمد و رفت
بارها من دیدم
کوچ مرغان غزل خوان چمن
سفر چلچله ها
کوچ برف از دل کوهسار بلند
کوچ هر فصلی را
لیک یاد تو ز دل کوچ نکرد
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟
- این مباد
- که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بي وفا باشي وفايت مي كنند
با وفا باشي خيانت مي كنند
مهرباني گرجه آيين خوشيست
مهربان باشي رهايت مي كنند ...
نگاه کن من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
امروز تاريكي سايه هاي ديروز است
فردا شايد روشنايي آفتاب امروز
آفتابي شو
آسمان ابري دل غمگين من
فردا زمانه بر درد تو نخواهد گريست
بل تو را به دار حسرت خواهد آويخت
چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم.
تمبر و پاکت هم هست،
و یک عالمه حرف
کاش کسی جایی منتظرم بود !
دلکم
دل کوچک
دل عاشقم
دل من
دلکم.
دلتنگ
دلیست!
هيچ وقت ...
خياط خوبي نخواهي شد !..
ببين ...
بازهم دلـــم را تنگ كرده اي !!..
آمده است !!
که بماند!
تا ابد ...
.
.
آشفتگي ...!!!!
دشتها آلودست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
نفسی تازه کرد
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه ی مزرعه دلها را
علف کین پوشاندست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
هیچ چیز ارزان نیست
خمیازه ها را قورت می دهم ..
تا بیدار باشم !..
بیچاره چشمـ ها ..
مدت هاست !
انتظار خواب شیرین را می كشند !...
عشق آبی رنگ است...
عشق آبی رنگ است
اشک ها جاری شد
در فرو دست انگار ، یک نفر دلتنگ است
همه ی شهر کنون خوابیدند ،
چشم من بیدار است ،
با تپش های دل پنجره گویی امشب ،
لحظه ی دیدار است
در دل شهر غریب ،
با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد ،
در شب تنهایی
با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد
یاد آن روز بخیر
فاصله بین من و تو ، فقط نامت بود ،
در میان همگان ،
دل من در سفر عشق خریدارت بود ،
تا افق همسفرت خواهم بود
با دلم باش که در این وادی
دل مردم سنگ است...
یاد این باش که در پشت سرت ،
یک نفر تا به ابد دلتنگ است
اين روزها ...
تلخ تـــــــــــــرم !..
از قهوه اي كه ...
تـــــو را ..
قسمت فـــــال من نكرد !!....
همیشه نیستی ...
ای کاش ..
کمی بودی !!
حسادت می کنم به تو ..!
که آسان ..
که آسوده ..
فراموش میکنی !
اما ..
فراموش نمی شوی !..
مگر به مرگ !..
شاید هم ..
فراموش نمی شوی ..
حتی به مرگ ..!!