دلتنگی همه را ،
در آغوش تو
تمام کرده ام ،
دلتنگی رفتن ترا چه کنم ؟
***
تنها
پروانه های زیر باران می دانند
بار شانه هایم چه سنگین اند
...
وقتی که تو نیستی
Printable View
دلتنگی همه را ،
در آغوش تو
تمام کرده ام ،
دلتنگی رفتن ترا چه کنم ؟
***
تنها
پروانه های زیر باران می دانند
بار شانه هایم چه سنگین اند
...
وقتی که تو نیستی
تو کجا مانده ای که
این روزها
بهار است اما
بهاری نیست ؟
تو کجا مانده ای
که صندلی رو به رویم
این همه خالی ست ؟
لباست را جا گذاشتی
با چند خرده ی ریز
در جیب هایش !
قلبم را بردی
با تمام دریچه های پیچ در پیچش ....
آنگاه که شب
به روز می پیوندد
آنگاه که
خورشید
به ما می خندد
دیدار تو
تعبیر هزاران خواب است.
دانهام
دانهای کوچک و خرد
در خیالم ریشه میرویاند هر لحظه
نقش سبزینهی گل
رویش ساق گیاه
اوج احساس من است.
کاش دستی باشد
و مرا زنده به گورم سازد
در زمینی بایر
تا نمودار کنم قدرت زایایی را...
من با این همه لحظه های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه نگاه های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه بوسه های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه باران های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
من با این همه خنده های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه فصل های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
با این همه خاطره های با تو، بی تو
چه کنم !؟ ...
من، با این همه و همهء اونهایی که گفتنی نیست ...
بی تو،
چه کنم !!؟؟ ...
به خدا نمی سپارمت
راه خانه اش را خودش هم گم می کند
از بس کوچه پس کوچه دارد
این خاصیت زمین است
که ما
که تبار رانده شدگان باشیم
به پر و پای هم بپیچیم و
فرض کنیم عاشقیم !
عشق و عاشقی های ما تا ثریا کج و کوله رفت
تا مافوق ثریا هم که کج برود
هیچ امیدی به معجزه نیست
معماری که تو باشی
جز این باشد عجیب است !
عصر تنگي است
كه من
هر لحظه بزرگتر ميشوم
و ايمانم كوچكتر.
حالا که رفته ای
حسابی که هوا را بی من نفس کشیدی
سر دو راهی که رسیدی
به چپ برو
به جهنم ختم می شود !
مثل شعري كه امروز هم نميآيد
بيهوده انتظار ميكشم
نميآيي و
اين چاي
بي تو سردش ميشود ...
نمی دانم ،؛،
این تویی که پیدا نمی شوی
یا
این منم که گم شده ام ؟!
نمی دانم
...
اتفاقها، همیشه بزرگ نمیافتند.
به وسعتِ میلاد و مرگ نیستند همواره.
به بیکرانیِ طلوع و غروب هم نیستند
که باید
روبهرویِ آفتاب
خیره ایستاده باشی
تا سایهی بلندِ اتفاق
از سرت بگذرد.
گاهی،
اتفاق،
مثل برگی به بوسهی نسیمی میافتد
و فریاد خِشخشِ خُرد شدنش
پژواکی درونی است
که جهان را نمیپریشاند
امّا
از قلب تا گلو را میخراشد.
علی صالحی بافقی
میدانی
تنها دلیل اینهمه دیوانگیهایم
اینست که نمیخواهم
مدیون و گناهکار
روزی کشیده شوم
به دادگاه آرزوهایم!
الهام ناصری
عاشق چگونه صادق است
که در انتظار
دلش هزار راه می رود…
بی خبر رفتی .
برگشتن ات را خبر بده
تا دلم را برایت ،
خانه تکانی کنم !
لعنتی
هر چه تار و پود مانده بود
بـُرید و رفت !
" گم شو از روزگار سگ مصب قمار کرده ام "
لعنتی ، گفت و رفت !
" هی ، با توام اُلاغ ! گریه کار مرد نیست "
غلط می کند هر که اینچنین مزخرفی گفته است !
گریه می کند ....
آنقدر که دنیا گم شود زیر سیل اشکهاش !
گریه می کنم ....
مرد یالقوز شعر من دلش گرفته است !
نمی فهمد !
لعنتی شعور عشق من سرش نمی شود !
حیف ....
" عشق تو برای سفره ام نان نمی شود ... اشتباه بود
شایدم هوس .... این حالی ات نمی شود ؟ "
من ِ نخورده مست از نگاه تو
هیچ چیز حالی ام نمی شود !
هیچ چیز حالی ام نمی شود ....
نپر از وجود گیج من ، لعنتی !
اینقدر هی نرو !
استکان چشمهای تو عرق خورم کرده است !
درد می کند بودنم بدون تو ... نرو لعنتی !
این شاهزاده ای که عقل از کله ی خرت ربوده است
پرواز حالی اش نمی شود !
نرو پرنده ام که بی تو من ، این روزها
زندگی سرم نمی شود ....
سپاسگزارم خداي من
خنده را
براي دهان او
او را
به خاطر من
و مرا
به نيت گم شدن آفريدي...
چه سایه ی بلندی دارد این دلتنگی
هرجا که می روم دست از سرم بر نمی دارد
بی تو که در کوچه ها قدم می زنم
جای پاهایم محو می شود
وقتی کوچه ها هم مرا بی تو نمی خواهند
چه انتظاری از دلم دارم
من در یک ماموریتم
ماموریتی برای دوری از تو
ماموریتی برای فراموش کردنت و فرار کردن از دستت
که باهات صحبت نکنم و تورو نبینم
در یک کلام :
ماموریت غیر ممکن!!!
لطفا کمی دورتر بایست !
مهربان که می شوی
بیشتر دلم تنگ می شود ...
دست هایم
سیاه شده اند
بس که دست سایه ام را فشرده ام ..
از آينهام بپرس
از شانهام
از بالشام
و از آن چراغ خواب غمگين بپرس
که شب و روز چند بار
مهربانیات انار دلام را میفشارد
و شيرآبهی عشق سرخات
گناهام را رنگآميزی میکند؟
و چند بار
جملهی "جانام دوستات دارم"
بیصدا لبهايم را تکان میدهد!؟
گنجشک
دلش را
در پستوی گرم دیوار پنهان می کند
او می پندارد
غروب در گلوی گرم چراغ
-شب شب-
سیاهی می ریزد
[ گنجشک
پر از خیال های قهوه ای است ]
تو را انتخاب کردم,
تا هر دو مان پایان دهیم,
تنهائی را ...
...
دیگری را انتخاب کردی,
تا هر سه مان آغاز کنیم.
تنهائی را...
از پنجره ی دلتنگی
به حیاط خیره شده ام
نم نم باران
روی سطرهای شعرم می نشیند…
بيا به خوابم
همان قرار
به همان آدرس هميشگي
گرچه ف ی ل ت ر شده است
اما
تو هميشه
ف ي ل ت ر ش ك ن ِ به روز داري
چشمت را ببند و
كليك كن ...
لوكيشن: ايستگاه اتوبوس
زن، موهاي كوتاه
جين پوشيده با تيشرتي سفيد
كتاني كرم به پا
مرد،
شلوار مشكي
پيراهن بدون كروات
با يك جفت صندل
همه چيزعادي است
به جز
نگاه فيلمبردار ...
درعصر گرگها
معصومیت جواب نمیداد
ما هم شدیم داخل آدم بزرگها ...
من مرده ام
چرا که یادم
از یادش رفته
به احترام مرگم
یک دقیقه سکوت
جهان بزرگ است و زندگی مرموز ...
تا به حال فكرش را كردهای
حتی « تو » تویي كه نمیشناسمت !
شايد روزگاری دور ،همه چيزم شوی..!!
هر چند حضورم را پاک می کند غرور تو
مثل رد پاهایی که دریا از روی ماسه ها..
ولی هر دو می دانیم
همواره به سویت آمده ام…
چشمهایم را می بندم
تا خواب ببینم
آمده ای
بیدارم کنی
نمی دانم چه کرده ایم
گناهمان چیست ؟
...
که دیگر عشق را
باورمان نیست
گویی عشق را در صفحات
کتاب بزرگ تاریخ دفن کرده ایم
اما من
قلبم را
به پای عشق
پیشکش می کنم!
...
عزیزم
عشقم را بپذیر...
وقتی رسوب می کنی لابه لای بودنم
و نبض را در پای تا سرم می رقصانی
انگور را
روی شاخه شراب می کنم
و پروانه های ساده دل
از مرده گی _ محو _ گلهای قالی ام
شهد می مکند
من از اهالی تمام پنجره ها بی قرارترم
از مرغان دریایی این شهر بی خواب تر
و آیه های شعر من
از سر دلتنگی
هر سوی آسمان را بو می کشند
حالا که دستهایت از دور
روی پوستم سایه انداخته
و هر روز
تکه ای از خورشید را به من می چشانی
کاری کن
گستاخی این فاصله ها را
کمی صبورانه تر ببینم
هر چه قدر هم که سی ساله باشم
باز برای هضم این همه مسافت بی دلیل
بیش از اینها زنم.
اخطار
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
تفاهم
پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!
نکته
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
در سالهاي دور دور
بهاري آمد و رفت
كه تا سالهاي سال بعد
به ياد بودنش
به ياد رفتنش
بهارهاي نديده و نيامده را
تبريك گفتم!