دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
Printable View
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
يارم چو قدح بدست گيرد
بازار بتان شكست گيرد
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خللست
صراحي مي ناب و سفينه غزل است
تويي كه بر سر خوبان كشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت تاج
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
بسر رسید و نیامد بسر زمان فراق
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
الا یا ایها الساقی ادر کأسا وناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...