امشب اي زيبا ترين روياي من
گل کن از سر شاخه لالاي من
در سراب خواب من سبزينه نيست
خسته شد تصويرم و آيينه نيست
بسکه تنها سوخت در تب شعر من
سکته خواهد کرد امشب شعر من
آخر اي شب من شبيه بيشه ام
رحم کن نيلوفري بي ريشه ام
گوشوار حسرتم گوشم بده
آه سر گردانم آغوشم بده
زادگاه من درخت بيد بود
سال ها همسايه ام خورشيد بود
شاپرک بودم مرا پرواز برد
هر پرم را يک نسيم ناز برد
مثل همسالان شبنم زاد خود
پر کشيدم من هم از مياد خود
ناگهان در نور عزلت واشدم
سايه ام ترسيد و من تنها شدم
چشم واکردم زمانم رفته بود
قايق رنگين کمانم رفته بود
پوپک من از نيستانها گذشت
کهکشانم از بيابانها گذشت
اينک اي شب من گياه خسته ام
در تب آيينه آه خسته ام
با گياهان همزباني مي کنم
سور ها را مهرباني مي کنم
غربت قشلاق دارد راه من
حسرت ييلاق دارد آه من
آخر اي شب سايه من ساز نيست
سينه سرخم لانه ام نيزار نيست
دفن کن در خاک خود درد مرا
سايه اي ده ابر ولگرد مرا
سال ها انديشه ام خيزش نکرد
کوهسار روح من ريزش نکرد
ني لبک ها مرد در مرداب من
سر نزد نيلوفري از خواب من
اينک اي شب در تو لب وا مي کنم
با تو شبنم را تما شا مي کنم
اي شب آوار نگاه من تويي
دورگرد شهر آه من توي
باز کن از دانه روحم سبوس
منتشر کن در نگاهم آبنوس
نردباني شو براي ناز من
آستاني باش بر آواز من
ياس باراني کن تن خواب مرا
شبنم افشان سطح مهتاب مرا
در خيال من گل سوري بکش
روي نازک بالي ام توري بکش
من غبار ره نشين تربتم
دوره گرد کوچه هاي غربتم
چکه هايي از چکاوک با من است
لهجه اي از لهن پوپک با من است
روح مي رويد زخاک رويشم
گل تنين مي افکند در گويشم
اي شب آتش زن به جان کوه من
شعله شو در بيشه اندوه من
اي به عرفان عبادت آشنا
وي برسم استعارت آشنا
با تو هستم اي گل همزاد من
اي گياه رسته در ميلاد من
با تو اي جسمي که روحت دور نيست
با تو اي جاني که چشمت دور نيست
اي که نيلوفر نشين تن تويي
اي که روح عارف سوسن تويي
اي که مي ايي ز بالاهاي من
اي داري بوي فرداهاي من
من تو را در باغي از آهنگ ها
ميبرم تا برکه اي از رنگها
ميدمم آيينه در اندام تو
مي گذارم خله اي در نام تو
من تو را مهمان عادت مي کنم
روي آوازت عبادت مي کنم
نيست بالي از کبوتر پاکتر
نيست زخمي از شقايق چاکتر
من به پژواک تو پاسخ مي دهم
من به تصويرت تناسخ مي دهم
آغلي مي سازم از آغوش تو
آبشاري مي شوم بر دوش تو
لاله پر چين مي کنم بر دامنت
پونه خواهم کاشت در پيراهنت
صد سبد توت از لبت خواهم چشيد
در نگاهت فصلها خواهم وزيد
در من اي بانوي تالار سفال
آتشي افروز از عود خيال
در بروي حيرت من باز کن
روبروي خاطراتم ناز کن
من به آوازي در آبي ها خوشم
من به رقص با شرابي ها خوشم
زادگاهم خاک پندارمنست
زيستن در خواب ها کار من است
وهم هم در دور دست باد هاست
وهم من بالا تر از شمشاد هاست
من بميرم مي چکد الهام تو
قبر من چک مي شود با نام تو
مي دهد خورشيد از شلاق تو
شيهه نور است در اشراق تو
معرفت مي بارد از چشمت مدام
مي درخشد اندرونت از طعام
من تو را در فصل شبنم ديده ام
از چکاوک ها تو را پرسيده ام
چشم تو در مرتعي از ناز بود
ديدگانت بر شقايق باز بود
من هراس خويش را پر داده ام
عشق را در جان خود سر داده ام
تا تنم همرنگ چشمانت شود
تا وجودم عين عرفانت شود
من تو را مي خواهم اي مسخ قشنگ
من تو را مي جويم اي آنسوي رنگ
شعر من در چشم تو جاري شده
ديدگانم با تو گلکاري شده
کاشفم شو کاشفم شو زير خاک
ناجي ام شو از زمين اي دست پاک
خم شو و اشک عقيمم را ببوس
کودکي هاي يتيمم را ببوس
من نمي گريم مگر نازم کني
ساکتم من تا تو آوازم کني
امشب اندوه مرا آغوش کن
ارتعاش بودنم را گوش کن
تا چکاوک ها دلم را سر کشند
تا قناري ها هوشم را پر کشند
من از اين خر خاکيان بيگانه ام
دوستار پاکي و پروانه ام
جسم من تعميري دست خم است
استخوان روح من از گندم است
من ز استغناي بودن آمدم
از نيستان سرودن آمدم
بر لب من خوشه ها تابيده اند
حوريان در چشم من خوابيده اند
بوسه پاک مرا حاشا مکن
بکربکرم از لبم پروا مکن
بي تو لحن گل نمي داند دلم
خط شبنم را نمي خواند دلم
من ز زيبايي تورا خم کرده ام
نيمه ام را در زمين گم کرده ام
اي تن زيبا روانم کن به خويش
اي مجسم نيمه جانم کن به خويش
اي طنين مرمرين ب ا من بيا
تا سرود آخرين با من بيا
اي صبور پاک اي نور لطيف
اي گل پروانه اي بال ظريف
اي هراس پاک اي ترس نجيب
اي بلوغ من در اين عشق عجيب
اي تمام عشق جاري در تنت
وي بهار مهرباني دامنت
اي گل مرطوب آهم را ببخش
خيرگي هاي نگاهم را ببخش
اي ميان ناگهان ها ناپذير
در کجاي شب تو را بايد چشيد
اي گل خالص به قعر خون مرو
اي تلاوت از تنم بيرون مرو
اي گل آتش شقايق سوز باش
اي تب ديروز من امروز باش
اي ظهور آخرين آغاز شو
اي گل موعود نرگس باز شو
بي تو آتش اضطرابم مي دهد
بي تو تنهايي عذابم مي دهد
بي تو من آلاله اي آواره ام
خسته اي در سنگلاخ خاره ام
بي تو لحن زنده ماندن مبهم است
بي تو رفتار سرودن مبهم است
بوسه اي شو بر لبان خوني ام
من همان خونياگر مقدوني ام
بوسه راه خانه تو تا من است
بوسه رقص روح در جشن تن است
بوسه استنساخ گل در نام ماست
بوسه تنها غنچه ی اندام ماست
ظهر خوابيدم دلم بي کينه بود
بوسه اي شفاف در آيينه بود
تو نبودي اي بهار پونه ام
اشک آمد بوسه زد بر گونه ام
بي تو ما يک نسل زنبق خواره ايم
بي تو ما لولي وشان آواره ايم
اي لب شبنم تنم را تر مکن
من گلي بکرم مرا پرپر مکن
من تنم بوي زيارت مي دهد
روح در چشمم بشارت مي دهد
دوست دارم سايه باشم زير بيد
تا بريزم روي گلهاي سپيد
دوست دارم اسب باشم در غبار
زير پاي عارفان سر بدار
سر گذارم روي دامان گلي
خون بريزم در فغان بلبلي
دوست دارم سرگل آواز را
غنچه بازي هاي فصل ناز را
دوست دارم منقرض گردد تنم
روح باشد دکمه پيراهنم
گوش کن قلب مرا اي همنفس
من نمي بويم گل سرخ هوس
من تو را با غنچه ها آراستم
من بهار بوسه ام را خواستم
لب شدم يا مي شدم يا خم شدم
من تو را صد بار در خود گم شدم
روح تو لغزيد هر شب بر تنم
من تو شد صد بار در پيراهنم
بي تو بودن پوچي و بيهودگيست
سايه دامان تو آسودگيست
کاش مي مردم شبي مدهوش تو
در ميان اندکي آغوش تو
من نه مشعل من نه آتش خوانده ام
من دو دفتر عشق سرکش خوانده ام
اي گل گيلاس ها در گوش تو
اي تمام عشق در آغوش تو
زندگي يعني طلوع روي تو
زندگي يعني گل گيسوي تو
بي تو در من خواهش ديدن کجاست
بي تو احساس پرستيدن کجاست
ما به يکديگر شدن سر مي زنيم
ما به اوج روح هم سر مي زنيم
عشق تو از عصر آتش با من است
تا ابد اين اسب سر کش با من است
پس لبالب از تو بايد بود و بس
زير چتر زلف تو آسود و بس
دوست دارم باز باشد راه راز
تا نماند نيمه ما در نماز
تب کنم در داغ عشق لاله اي
بوته مريم شوم در هاله اي