یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا لاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
Printable View
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا لاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
سایه شما یه تاپیکی ایجاد کرد و خودش رفت و
جمعی را واله و حیران کرد!!
تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
يکشب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود
ديدمت دلم لرزيد، اين شروع خوبی بود
چشمهايت انگاری چشمهی نجابت بود
- آمد او - به خود گفتم: آنکه توی خوابت بود
چشمهات میگفتند: عاشقی نخواهی کرد
دور میشدم گفتی: صبر کن! ببين! برگرد!
عاشقانه خنديدی، دستمان به هم پيوست
خلوت قشنگی داشت کوچهای که يادت هست
تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همه حرفهايم شعر شد سبك شد
عقده هايم شعر شد همه سنگيني ها شعر شد
بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد
همه شعر ها خوبي شد
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
نه ميخواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بميرم
گلِ چيده ام...قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بميرم
اگر ايستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بميرم
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
با پاهايي از باران و رداها و دامنهایي از آب
از مغيلان زاران , آن همه بران
مي توان گذشت آسان
( تاريخ شعر اين را
مكتوب كرده )
البته
اگر آن خيسي خاص
موي و دهان و چانه ات را
تراوان شود