چه غمگین
آخرین فرود
آخرین تکان و
لرزه
اولین لحظه آرامش
چه عظیم
آخرین فرود
Printable View
چه غمگین
آخرین فرود
آخرین تکان و
لرزه
اولین لحظه آرامش
چه عظیم
آخرین فرود
همیشه اینگونه میشود
تا میآیم رویای تو را ببافم
باد رنگِ موهایم را میبرد
مینو نصرت
لطافت و گرمای آغوشت چون شرابست
و صورت زیبایت یادآور جام
آنها عاشق کوزه اند
و من شراب
هر گاه ببری بمیرد
چشمه ای از دست می رود
درختانی کم می شوند
و آسمان آبی می شود
آن قدر
که دست آدمی رنگ می گیرد .
در آسمان دو چیز مرا افسون می کند,
آبی بیکران و خدا.
آن را می بینم و می دانم که نیست,
او را نمی بینم و می دانم که هست...
برخي جان را براي دين باخته اند
برخي دين را به دور انداخته اند
برخي نه انداخته نه باخته اند
از دين براي خود دکان ساخته اند
تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر .
به تو فکر می کنم
در چشم های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می کنم
و هر روز
به تعداد تمام دندان هایم سیگار می کشم .
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می کنیم .
چشمانم را باز نکرده
دنبال واژه ام
چند وقت است که می گردم
پیدا نمی شود…
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
اوراق شعر ما را
بگذار تا بسوزند
لب هاي باز ما را
بگذار تا بدوزند
بگذار دستها را
بر دستها ببندند
بگذار تا بگوييم
بگذار تا بخندند
اين شعر کانديدای شعر برگزيده سال 2005 شده .
توسط يک بچه آفريقايی نوشته شده واستدلال شگفت انگيزی داره
وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم،سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم،سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتیای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
وتو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
نمی دانم
سپیده کی خواهد دمید
اما
همه ی در ها را
گشوده ام..
غبار عادت
پیوسته
در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه
راه
باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود
صورت
طلایی
مرگ
کجاست سنگ ونوس؟
من از مجاورت
یک درخت
می آیم
که روی پوست آن
دست های ساده غربت
اثر گذاشته بود
به یادگار نوشتم
خطی ز دلتنگی
نه !
وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو
که روی شاخه نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی
که میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
این ترنم موزون حزن
تا ابد
شنیده خواهد شد
من از مجاورت آفتاب می آیم
کجاست سایه؟
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره
فکر
هوا
عشق
زمین
مال من است
وای باران
باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا
تا بدان جا که فرو می ماند
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا
این چه حزنی ست
که در همهمه ی کاشی هاست
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است
و به جای همه ی نومیدان می گریم
آه من
حرام
شده ام
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
زندگی خالی نیست
zende-be-gor.blogfa
متلاطم ...
تنها ...
بیکران ...
کاش اقیانوسی نبودم
پنجه کشان بر ساحل ...
حرفي دارم
که تا کنون
آن را ننوشتهام
زيرا سفيدتر از کاغذهاست....
کاش کمی بیرحمانه تر می رفتی
فقط کمی مانده تا بمیرم !
بهانه تا بخواهی هست
ایراد از جایی در اعماق قلبم است
اشکهایم از آنجا خشکیده اند !
با یک عالمه فاصله از خودم
انتظار دارم به تو برسم !
از اول هم آرزوهایم محال بودند ...
سرود نواخته می شود
همه می ایستیم
لبخند می زنیم
سرود به پایان می رسد
اما هنوز ایستاده ایم
-صندلی ها را دزدیده اند
زمین را هم فروخته اند-
دیگر جایی برای نشستن نداریم...
شعر خیلی خیلی زیبا از شاعر خیلی خوب مهدیه لطیفی
تقصير خودم نيست
تو را که مي بينم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
!تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم
همه ی اینها تقصیر حرارت جضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم
گریه را اگر می شد کُشت
می کشتم
که تو آنقدر نخندی به چشمان خیس من !
و من
نکوبم سرم را به دیوار سادگی مُدام
که چرا عاشقت شدم ؟
چرا ؟!
خدا را که خواب ببرد
تو را آب
آن وقت نه که دنیا چپه شده است
شب روز می شود
تو خوب می شوی
حسابی کیف می کنیم
دل از کف نمی دهیم که برود پی کارش
دل به دل می دهیم
و تو
در نهایت
در چشمان کسی
اسیر می شوی
که تو را
درک . . . نه ،
ترک خواهد کرد
چه قدر در رویــــــا
با نگاه هایم نگاه هایت را ببوسم
اما باز تو
نیامده باشی ...!!
تمام ماهی ها فرار می کنند
تنها منم که می مانم
و دلم را به قلابت بند می کنم
سال هاست ...
و تو فراموش کرده ای مرا بالا بکشی !
گفتی : سکوت کن که سکوت دل تو دیدنی است
گفتم : زین بعد
فریاد خواهم زد
اندوه پاره های دل من
شنیدنی است ...
باد
ضربه می زند
به زمین
سخت
و مثل یک دلقک می خندد و
می شکند
پای هر کس که به سازش نرقصد !
زمین وز و وز می کند
حمله می کند
یک پروانه ی در حال جان دادن
باد دیوانه ای بی حوصله است
چشمان زمین را می درد
این طرف درختان را در هم می شکند،آن طرف خانه ها را
و این قایق کوچک، قطره ای در میان دریا !
برای باد بی رحم فرقی نمی کند
شهر کجاست و دریا کجا
ديروز را بسيار دنبالت گشتم
اما پيدايت نكردم
گفتند تو را ديده اند
كه توده اي برف شده اي
و بر بلندترين قله نشسته اي
باور نكردم
تا اينكه خودت آمدي
و ذره ذره
آب شدي بر جنازه ام
ظهرهای تابستان من و گنجشک های خانه
و آهنگی که با من لبخند می زدی.
خانه را که فروختيم
تو هم با گنجشک ها رفتی
حالا من مانده ام و ظهرهای بی آهنگ تابستان
که در اتاقی اجاره ای
لبخند تو را قاب گرفته ام
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم...
فروتنانه می شکنم
در مقابل گرد باد اندوهت
و شوکران حیات را
قطره قطره می نوشم
چه سهمناک، عقوبتی است
تاوان گناهی که نکرده ام....
لازم نيست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازهی هر دومان
دوست دارم !!
وقتي از قتل قناريگفتيدل پر ريخته ام وحشتكرد .وقتي آواز درختانتبر خورده باغدر فضا ميپيچداز تو مي پرسيدم :به كجا بايدرفت ؟
غمم از وحشت پوسيدننيستغم من غربت تنهائيهاستبرگ بيد است كه بازمزمه جاري بادتن به وارستن ازورطه هستي مي داديك نفر دارد فريادزنان مي گويددر قفس طوطيمردو زبانسرخشسر سبزش را برباد سپرد
من كه روزي فريادمبي تشويش
مي توانست جهاني راآتش بزند
در شب گيسوي تو
گم شد از وحشتخويش
سخن از ماندن نيست،
من و تو رهگذريم،
راه طولاني و پر پيچ و خم است،
همه بايد برويم تا افقهاي وسيع،
تا آنجا كه محبت پيداست
و شايد
اينجا سر آغاز بودن است
و من و تو
و هياهوئي در شهري سبز و آبي و خاكستري
با من بگو:
" وقتی که صد ها صد هزاران سال بگذشت، آنگاه…"
اما مگو "هرگز"
هرگز چه دور است، آه
هرگز چه وحشتناک،
هرگز چه بی رحم است…
دنیا شروع کرده به لنگیدن
از روزی که شصتش خبر دار شده
دلت نمی خواهد
دوستت داشته باشم
امروز
یک توبره دوختم
و خاطراتم را
درون آن پنهان کردم .
هیچکس نمی داند
که یاد تو
از درزی که ندوخته ام
بیرون مانده است !