هزار و یک اسم داری و من از آن همه " لطیف " را دوست تر دارم... که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم
.خوب یادم هست! از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم
.اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت و سخت
.دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد
.و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر
.من سنگ شدم
دیگر نور از من نمی گذرد ؛ دیگر آب از من عبور نمی کند. روح در من روان نیست و جان جریان ندارد
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشـک است که گوشه دلم پنهان کرده ام
گریه نمی کنم تا تمام نشود ! می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگریزه ببارد
!یـا لطیف
...کاشکی... دوباره، مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدي