تقصیــر کسی نیست که اینگونـه غریبیم
شاید کـه خــدا خواسته دل تنـگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم
Printable View
تقصیــر کسی نیست که اینگونـه غریبیم
شاید کـه خــدا خواسته دل تنـگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم
میم مهربانی و الف های امید
دال دوستی و ر کز رحم رسید
مادری که رحمت ایزد در اوست
شادی و مهر و عشق در بر اوست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هم از خبث نوعي در آن درج کرد
که ناچار فرياد خيزد ز درد
که فکرش بليغ است و رايش بلند
در اين شيوهي زهد و طامات و پند
سعدی ....
دوستان لطفا بفرمایید شعر از کیست ... اگه از خودتون هم هست بنویسید بدونمی.. با تشکر...
دولت فقر خدايا به من ارزاني دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک
.
.
.
.
کنون توبه که لرزاندم خاطر یار
به نا حق تــندی کردم بسـیار
خودم
پ.ن : نقطه ها بخاطر اینه که یکی از بیت های قبلش رو قبلا گذاشته بودم
رستم ز چار آخور سنگين روزگار
در هشت باغ عشق چريدم به صبحگاه
ديدم که گنج خانهي غيب است پيش روي
پشت از براي نقب خميدم به صبحگاه
خاقانی
هاتفی از گوشه میخانه دوش ## گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش ## مژده رحمت برساند سروش
این خرد خام به میخانه بر ## تا می لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به کوشش دهند ## هر قدر ای دل که توانی بکوش
لطف خدا بیشتر از جرم ماست ## نکته سربسته چه دانی خموش
گوش من و حلقه گیسوی یار ##روی من و خاک در می فروش
رندی حافظ نه گناهیست صعب ## با کرم پادشه عیب پوش
داور دین شاه شجاع آن که کرد ## روح قدس حلقه امرش به گوش
ای ملک العرش مرادش بده ## و از خطر چشم بدش دار گوش
شاه نشين چشم من تکيه گه خيال توست
جاي دعاست شاه من بي تو مباد جاي تو
خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسراي تو
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
شهید خلق خسرو گلسرخی
وحشت از سنگ است و سنگ انداز وگرنه من برای تو شعرهای ناب خواهم خواند
...
در اینجا وقت گل گفتن زمان گل شکفتن نیست
نهان در استین همسخن ماری درون هر سخن خاری ست
نازنین من در شگفتم از تو و این پاکی روشن شگفتی نیست ؟
که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصه ی تلخ جدایی ها
سر هر رهگذرش مرگ عشق و اشنایی هاست از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست
بیابان تا بیابانش پر از درد است و حسرت
مرا سنگ صبوری نیست
سنگ صبور من باش نازنین من با تو هستم
شب من را روشنایی بخش و دریای نور من باش
شوق ما در دل
بادبادکهای ما در آسمان سبز
بر تر از آن بامهای کاه و گل اندود
برتر از سر شاخه های کاج
برتر از آن کفتران تشنه در پرواز
سیاوش کسرایی
ز آن مي که حيات جاودانيست بخور
سرمايه لذت جواني است بخور
سوزنده چو آتش است ليکن غم را
سازنده چو آب زندگاني است بخور
خیام
حافظ
روی تو مگر آیــــــینه لطف الهــــــــــی است .:.:. حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
مولوی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
حافظ
يار پيمان شکنم با سر پيمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
اين چه ماهيست که کاشانهي ما روشن کرد
وين چه شمعيست که بازم به شبستان آمد
عبيد زاكاني
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت
حافظ
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است
در عشق اگر باديهاي چند کني طي
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
وحشي بافقي
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع با فسانه بسوخت
حافظ
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
حافظ
وداع جان و تنم استماع رفتن تست
مرو که گر بروي خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خداي را نروي دست ما و دامن تست
وحشي بافقي
---------- Post added at 04:13 PM ---------- Previous post was at 04:08 PM ----------
ت بدين.............................
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبينم چه باک از خصم دم سردم
مشورت با غمزه چشمت را پي تسخير کيست
باز اين تدبير بهر جان بي تدبير کيست
دست ياري کاستين ماليده جيب ما گرفت
جيب ما بگذاشت تا ديگر گريبانگير کيست
وحشي بافقي
....
تا به غایت ره میخانه نمی دانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز ومن و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
حافظ
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
حافظ
تیمم کن
باید قدح گرفت
تا ارتفاع مستی
پر پرواز کرد باز
نصرت رحمانی
تا همتم به دست طلب زد در بلا
دربست شد مسخر من کشور بلا
دست قضا به مژده کلاه از سرم ربود
چون مينهاد بر سر من افسر بلا
محتشم كاشاني
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
حافظ
کلی گشتم تا " ح " پیدا کردم .
حديث چون و چرا درد سر دهد اي دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي
طبيب راه نشين درد عشق نشناسد
برو به دست کن اي مرده دل مسيح دمي
دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
به آن که بر در ميخانه برکشم علمي
حرف عشقت مگر امشب ز يکي سرزده است
که حيا اين همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهاي
طاق ابروي تو را گفته و ساغر زده است
محتشم كاشاني
در جواب پست هشت بهشت:
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
در جواب پست haj mohammade
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
چي شو ويرايش كنم.
دیگه هیچی، ادامه بده
د بده
دل هم که خوي با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
اي محتشم بسوز فراق اين زمان بساز
کان افتاب سايه ز ما برگرفت و رفت
محتشم كاشاني
---------- Post added at 04:37 PM ---------- Previous post was at 04:36 PM ----------
اينم د ت بده
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد
داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت
غير در تاب شد و جان من از غيرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و ديوار کشيد
کلک نقاش دل خلق به اين صورت سوخت
محتشم كاشاني
تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
کرد چون دانا حکيم نيکخواه
شهوت و زن را نکوهش پيش شاه
ساخت تدبيري به دانش کاندر آن
ماند حيران فکرت دانشوران
جامي