-
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است
-
saman007spy جان داستانهای خوبی گذاشتی میشه بگی از کجا نوشتیشون؟ tak آره؟
-
سلام دوستان
باز مجبور شدم اين تاپيك را يك پاك سازي بكنم براي اطلاع از قوانين تاپيك به پست زير مراجعه كنيد
کد:
http://forum.p30world.com/showpost.php?p=681202&postcount=236
داستان هاي طولاني جديد را پاك كردم و از اين به بعد لطفا فقط داستان هاي خيلي كوتاه را قرار بدهيد
و از قرار دادن داستان هاي تكراري هم بپرهيزيد بعضي دوستان حتي در حدود 40 يا 50تا داستان تكراري هم داشتن
ممنون از توجهتون
-
مرد به ماهيها نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديوارهاش دور ميشد و دوريش در نيمه تاريكي ميرفت. ديوارهي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديوارهها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهيهاي جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن ميكرد. نور ديده نميشد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهيها در روشنايي سرد و تاريك نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بيپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نميرفت، آب بودن فضايشان حس نميشد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پرههايشان. مرد درته دور روبرو، دوماهي را ديد كه با هم بودند دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنارهم بود و دمهايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار ميخواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا ميكند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستارهها را ديده بود كه ميگشتند، ميرفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نميريزند و سبزههاي نوروزي روي كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشتههاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟
مرد آهنگي نميشنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي ميپذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت
زن با انگشت ماهيها را به كودك نشان ميداد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهيها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهيها را به كودك نشان ميداد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: "ممنون آقا
اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن
دو ماهي اكنون سينه به سينهي هم داشتند و پركهايشان نرم و مواج و با هم ميجنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبحهاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مينمود، پاك و صاف و راحت و سبك
دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن
كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را ميگم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديوارهي شيشهاي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: « دو تا نیستن
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده
مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر
-
در پارک شهر ، زنی با یک مرد ، روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت : "پسری که لباس قرمز به تن دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است." مرد در جواب گفت : "چه پسر زیبایی!" و در ادامه گفت : "او هم پسر من است." و به کودکی اشاره کرد که داشت تاب بازی می کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : "تامی ، وقت رفتن است. "
اما تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید گفت : " بابا ! فقط ۵ دقیقه دیگه ، باشه ؟ "
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز صحبت کردند. دقایقی گذشت و پدر دوباره صدا زد : "تامی! دیر می شود ، برویم." ولی تامی باز خواهش کرد : "بابا ! ۵ دقیقه ، این دفعه قول می دهم. "
مرد لبخندی زد و باز قبول کرد. در همین هنگام زن رو به مرد کرد و گفت : "شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟ "
مرد جواب داد : "دو سال پیش در حادثه ی رانندگی پسر بزرگترم را از دست دادم . من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. تامی فکر می کند که ۵ دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آنست که من ۵ دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم."
-
کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش.
پسر بچه ای رفت سراغش و گفت:می خواهم یکی از اونا رو بخرم.
کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هستند.
پسر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم.
کشاورز سری تکون داد و گفت: متاسفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند.
پسرک خواهش کرد : پس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم.
و بعد از قبول کردن کشاورز رفت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و بالا و پایین می پریدن .
یهو یه صدای خش خش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش.
اونجا یه توله سگ لاغر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت.
یه دفعه چشم های پسرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین .
کشاورز با تعجب پاسخ داد که: پسرم اون لنگه و لاغر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی.
پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند.....
-
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید..
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم".
-
سلام میشه منبع داستانها رو هم بنویسید
-
[جوانمردی یعنی اسب ( بر اساس یک قصه کهن ایرانی)
[ سید محمد حسینی ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار، دلش به حال او رحم آمد ، از اسب پیاده شد و او را بر اسب نشانید تا او را با مقصدش برساند.
مرد افلیج بر اسب که نشست ، دهنه اسب را کشید و گفت : من اسب را بردم و با اسب گریخت ، اما پیش از آنکه از صدا رس دور شود ، مرد سوار در پی آن فریاد زد : تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی. اسب برای تو ، اما گوش کن ، چه میگویم .
مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را بدست آوردی ، چون از این می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
مرد افلیج گفت: از آن روز که من را در یاد است در کنار این راه در تماشای سواران بودم. در اندیشه شدم ، این چه بازی است که در آن من پیاده و بازنده ام.
با خود گفتم: اگر این بازی تا به آخر شود، سر انجام مرا جز خاک گور چیز دیگر نیست ، پس آن بهتر، قبل از آنکه به آخر خط برسم بازی را دگر سازم.
مرد سوار گفت: و بر آن شدی اسب دیگر کسان ببری ؟
مرد افلیج گفت : آری چرا نه ؟ اسب را جز سواری دادن کاری نیست ، می خواهد تو باشی ، می خواهد من باشم.
مرد سوار گفت: تو دگر بر چه آیینی که دزدان نیز در آیین خود جوانمرد را می شناسند. من در حق تو جوانمردی کردم ،از برای یاری تو دست دراز کردم، بر کفم آتش نهادی ، این جفا سزاوار من نبود.
مرد افلیج گفت : نخست آنکه تو جوانمردی نکردی ، ترحم کردی ، و دیگر ،آنچه تو به آن میگویی جوانمردی ، من به آن میگویم اسب. سه دیگر ، من نمی بردم، دیگری می برد ، پی آن چگونه است دیگران سزاوارند سوار باشند ، اما سزای من پیاده بودن است.
آیین از آن تو ، من اگر بخواهم بر آیین تو باشم ، تمام عمر باید در کنار این راه اوقات خود هدر کنم .
تو بر آیین خود باش ، من اسب را میبرم.
مرد سوار گفت : پا از گلیم خویشتن نباید دراز کرد .
مرد افلیج گفت : آن گلیم که می گویی در باور من بود ، بسیار رنج بردم تا آن را زدودم ، اکنون بر آنم که باور را باور نکنم.
مرد سوار گفت: اما آن اسب از آن من است.
مرد افلیج گفت : از آن تو بود ، اکنون دیگر مال من است .
مرد افلیج لگام کشید ، اسب بر روی دو پا بلند شد و به تاخت درامد .
مرد سوار دست در پس سنگی برد تا به سوی مرد افلیج پرتاب کند ، مرد افلیج در حالی که دور میشد گفت : بازی سنگ پرانی را دها بار من انجام دادم ، تا بلکه سواری را از اسب به زیر کشم ، اما نشد .
ریشه سنگ از خاک بیرون نیامد که نیامد ، حال با جوانمردی خویش باش و پا از گلیم خویش دراز مکن .
و رفت .
مرد سوار ایستاد و نگاه کرد تا مرد افلیج در نگاهش گم شد ، پس با نا امیدی پایجامه را تا زانو درید و خود را به شکل و شمایل مرد افلیج درآورد و در کنار جاده نشست .
از دور سواری برآمد. مرد سوار خود را به پریشانی و درماندگی زد.
سوار در صدا رس ایستاد.
مرد افلیج بود که بازگشته بود و با سرخوشی می خندید .
مرد سوار به دیدن مرد افلیج گفت : پشیمان شدی و برگشتی ؟
می دانستم که آیین جوانمردی بر تو اثر خواهد کرد.
مرد افلیج گفت : می بینم که زود آموخته شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام نخواهم شد .
تو که در اندر زمانی نتوانستی پیاده گی را تاب آوری ،چگونه بر آن بودی که من عمری پیاده بودن را برخود هموار کنم ؟
مرد سوار گفت: پشیمان نشدی ؟
مرد افلیج گفت : هرگز ، تا آن هنگام که بازی ، بازی پیادگان بود ، دنیا کوچک بود و زندگی را در کنار همین جاده در بر خود داشتم .اما وقتی اسب آمد ، دنیا فراخ شد ، دنیای کوچک من در زیر پاهای اسب تو خرد شد و از دست رفت و دنیای من شد اسب.
مرد سوار گفت : اگر پشیمان نشدی ، پس چرا بازگشتی ؟
مرد افلیج گفت : بازگشتم ببینم به غیر از آنچه مرا در نظر بود ، ترفند دیگری به نظر تو رسیده یا نه ؟ اکنون که دیدم اندیشه من بر تو فزونی بوده ، برای آنکه پایت به سان افلیجان به نظر آید ، مقداری گزنه بر آن بمال ، همانگونه که من به انجام رساندم .
اکنون میروم ، اما بدان هرگز به هیچکس نخواهم گفت :
جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی.
و رفت .
-
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ سید محمد حسینی ]
1. خارجي – رودخانه – روز
در مسير رودخانه اي از شمال به جنوب ، آب به شدت جريان دارد. درمسير آب، در ميانه رودخانه ، سنگي بزرگ قرار دارد كه به تنه درختي خشك تكيه كرده است. انتهاي تنه درخت به كنار رودخانه رسيده و در ميان خاك كناره فرو رفته است. آب به سنگ بزرگ برخورد كرده به دو شاخه تقسيم شده و از كنار سنگ فرو
مي ريزد و به سمت پايين دست رودخانه مي رود.
2. خارجي – پايين دست رودخانه – روز
در قسمت پايين رودخانه، جايي كه آب در بستري كم شيب، آرامتر جريان دارد در كناره رودخانه بركه اي نسبتا بزرگ تشكيل شده كه تعداد زيادي ماهي قرمز رودخانه اي در آن زندگي مي كنند. حركت ارام ماهيان در آب گوياي آرامش است. پرش آرام يك ماهي در سطح آب، تصوير منعكس شده گربه اي را كه روي صخره اي مشرف بر بركه با ولع به حركت ماهيان چشم دوخته است، در هم مي ريزد.
3. خارجي- كناره پايين دست رودخانه- روز
چند گربه با پرخاش و سرو صداي زياد به سرو روي يكديگر مي زنند و دو گربه ناراحت و عصباني به دنبال هم مي دوند. حركت عصبي گربه ها گوياي گرسنگي آنهاست. هر چند دقيقه از بالاي صخره مشرف بر بركه به ارامش ماهيان مي نگرند . عمق آب بركه و ارتفاع صخره مانع از پريدن گربه ها به درون آب مي شود.
4. خارجي- كناره پايين دست رودخانه – روز
چند كوه نورد با لوازم و لباس كوهنوردي از قسمت پايين رودخانه به قسمت بالاي رودخانه در حركتند. با سر خوشي مي گويند و مي خندند. تصوير وارونه ايشان درآب بركه منعكس شده است. گربه ها با ديدن كوهنوردان پشت بوته ها پنهان مي شوند و چشم به پاهاي در حركت ايشان مي دوزند. يكي از كوهنوردان تكه اي نان براي آنان پرتاب مي كند، گربه ها از پشت بوته ها بيرون آمده و با لوس بازي خود را به پاهاي كوهنوردان مي مالند.
5. خارجي – قسمت بالاي رودخانه – روز
كنار تنه درخت خشكي كه بر روي رودخانه افتاده، محوطه اي صاف و هموار است. كوهنوردان تصميم مي گيرند كه در آن محوطه چادر بزنند . بار و بنه را بر زمين مي گذارند و دو نفر مشغول به چادر زدن مي شوند، ديگري اجاقي با سنگ براي افروختن آتش مي سازد و ديگري خس و خاشاك و چوبهاي پراكنده را براي اجاق جمع
مي كند.
6. خارجي – كناره بالادست رودخانه – روز
آفتاب در حال غروب است. كوهنوردان در حال اتمام بر پايي چادر هستند . يكي چوبهاي درون اجاق را آتش
مي زند و ديگري با قابلمه اي در دست به سمت اجاق آمده و قابلمه را در كنار آتش بر روي سنگ مي گذارد. آنكه آتش را روشن كرده به طرف اثاثيه رفته، تبري بر مي دارد و به سمت تنه درخت خشك افتاده مي رود.
7. خارجي – كناره پايين دست رودخانه – روز
بر روي صخره مشرف بر بركه گربه اي نشسته و به ماهي قرمز درشتي در آب نگاه مي كند كه با سرخوشي به اين طرف و آن طرف مي رود. سرخي رنگ ماهي تمامي چشم گربه را پر مي كند.
گربه به بالا دست رودخانه نگاه مي كند و سرخي آتش به جاي سرخي ماهي تمام چشمش را پر مي كند، آتش در چشمان گربه زبانه مي كشد.
8.خارجي – بالا دست رودخانه – روز
چادر بر پا شده و يكي از كوهنوردان با نوك كلنگ دور تا دور چادر را خندق مي كند و يكي ديگر با ظرفي، اب از رودخانه بر مي دارد و به طرف چادر مي رود. آنكه تبر به دست دارد با قدرت ضربه مي زند و با هر ضربه مقداري چوب تنه درخت خرد مي شود. آنكه آب برداشته به كنار چادر مي رود و آب را درون خندق مي ريزد. آب در خندق، ابتدا بالا آمده و سپس در خاك فرو مي رود، در اين هنگام آخرين ضربه تبر نيز فرود مي آيد و تنه درخت از ميان به دو نيم مي شود.
9. خارجي – كناره بالا دست رودخانه – روز
قطع تنه درخت باعث مي شود كه سنگ بزرگ در آب بلغزد . آب به زير سنگ نفوذ مي كند و اين باعث حركت بيشتر سنگ مي شود. با لغزش سنگ كوهنوردان به كنار آب آمده و به سنگ نگاه مي كنند. آب گل آلود مي شود. ناگهان سنگ شروع به غلتيدن مي كند و با صداي مهيبي شروع به پايين رفتن مي كند . كوه نوردان از بالا به غلتيدن سنگ نگاه مي كنند.
10. خارجي – كناره پايين دست رودخانه – روز
آب كف آلوده و گل آلود رودخانه با فشار، سنگ به حركت درآمده را، به پايين مي آورد. گربه ها از روي صخره مشرف به بركه، از پايين به حركت سنگ بزرگ خيره شده اند. سنگ با صداي مهيب خود به پايين مي غلتد. گربه ها از ترس صداي سنگ به پشت بوته ها فرار مي كنند.
سنگ، گارامب، گارامب، و گاگارامب به بركه ماهيان پرتاب مي شود و درون آب فرو مي رود. هنگام فرو رفتن سنگ در بركه، مقدار زيادي آب همراه با ماهيان از بركه به بيرون پرتاب مي شود. كوهنوردي كه تبر به دست دارد، بر روي سينه صليب مي كشد.
11. خارجي- كناره پايين دست رودخانه – روز
ماهيان به بيروت پرتاب شده بركه بر روي سنگها و چمنهاي حاشيه رودخانه ريخته اند. صداي شلپ شلپ ماهيان بر روي زمين، توجه گربه ها را كه از ترس صداي مهيب حركت سنگ به پشت بوته ها گريخته بودند، جلب مي كند، با هجوم گربه ها به ماهيان، نور روز نيز آخرين رمق خود را از دست مي دهد و شب از راه
مي رسد. كوهنوردان چوبهاي تنه خشك درخت را توي اجاق ريخته اند و آتش بزرگي بر پا كرده اند و دور آن نشسته اند . آتش زبانه مي كشد و تنها صدايي كه مي آيد ، صداي ملچ ملچ گربه هاست.