شامگه باز آمد ليك در اين افكارم
كه به هر درد و غمي يك مي درمان داري
خام در كودكي و تشنه ز اين دريايم
تو وراي سخنم قدرت و ايمان داري
ره ديگر چو روم حيف نمودم فكرت
تو مگر اي دل من فرصت جبران داري ؟
Printable View
شامگه باز آمد ليك در اين افكارم
كه به هر درد و غمي يك مي درمان داري
خام در كودكي و تشنه ز اين دريايم
تو وراي سخنم قدرت و ايمان داري
ره ديگر چو روم حيف نمودم فكرت
تو مگر اي دل من فرصت جبران داري ؟
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا كه فلك زين دو سه كاري بكند
دوستان یه لطفی بکنید قبل از پست زدن یه رفرش بکنید صفحه رو که از این مشکلات پیش نیاد.!
دل من دنبال تو اما دلت ميل به ديگري داره
خودمونيم مث اين كه تو چشات اَجنه و پري داري
چطوري دلت اومد گفتي برو پيشم نمون
مي دونم اسير شدي اسير از ما بهترون
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا
اگر رفتم تو یادم کن
اگر مردم تو خاکم کن
اگر ماندم در این دنیا
به مهر خود تو شادم کن
نفسم با گوهر شعر هم آواز شود
تو مرا اي غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا اي رخ آيينه سخنها بنويس
تو مرا زمزمه فردا كن
تو مرا سهم اقاقيها كن
تا من ازشعر بگويم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگويم
-------------
الته تکراری بود شعرتون ترانه جون می ذاریم به حسابه تازه وارد بودن [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ان خبيث از ژاژ ميلاييد ژاژ ×××××××× كژ نگر باشد هميشه عقل كاژ
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
یکی خوابه یکی بیداریکی از گذشته بیزار
یکی داد می زنه عشق رو به لبای خشک تبدار
شاعری پنجره سکوت رو می شکنه به شعرش
واژه ها بالا میرن تو بغض شب از روی دیوار
اون ور حصار غصه رو به چشم خود می بینن
واژه ها دیگه می مونن همگی راغب و بیدار
ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.
سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.
جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.
تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب
...
با تو دارم جون مي گيرم، خاتونِ بارونی من!
ناجي نازنينِ اين هق هق پنهوني من!
دست تو به سكوت من شعراي ناب و هديه كرد
آغوشِ امنت با منه تو وحشت شباي سرد
همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند
مانند شب به روز سياهم نشانده اند
گرد خبر نمي رسد از كاروان راز
شد روزها كه بر سر راهم نشانده اند
در مرگ آرزو، نفس سرد مي زنم
چون ياد، در شكنجه آهم نشانده اند
غافل گشت قافله شادي از سرم
آن يوسف كه در دل چاهم نشانده اند
هر روز شيوني ست ز غمخانه ام بلند
در خون صد اميد تباهم نشانده اند
از پستي و بلندي طالع، چو گردباد
گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند
از بيم خوي نازك تو، دم نمي زنم
آيينه در برابر آهم نشانده اند
شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز
صد دزد در كمين نگاهم نشانده اند
در ماتم دو روزه هستي به باغ دهر
تنها بنفشه نيست، مرا هم نشانده اند .
...
دلتنگ مباش،بزودی شب از راه میرسد
آنگاه خواهیم دید ماهِ سرد و سربی را
که بر فراز گندمزارِ پریده رنگ آهسته میخندد
و ما دست در دستِ یکدیگر،آرام خواهیم غنود
غمگین مباش همسفر،زمان آن فرا خواهد رسید
که آرام گیرد تپشهای قلب خسته مان
صلیبهای کوچک مان روزی
در کنار هم
در کنارۀ جاده برافراشته میشوند
باران می بارد
برف می بارد
و باد می وزد
بر گورهای متروک و از یاد رفته مان
نسیم پرطنینِ عشق کنار ساحل بودن
اگر رفتم همین فردا ببخش من را حلالم کن
اگه عشق من آب می شد کنار عشق پاک تو
من رو عفو کن به حکم دل نشم رسوا حلالم کن
نه پاییزم کنار تو نه می خندم به حال تو
ولی یک روز که باید رفت چرا حاشا حلالم کن
نپرس
از دل واپسي هاي زنانه ام چيزي نمي گويم
از انتظار و كسالت نيز
از تو اما
تبلور رؤياهاي مني
به سان انساني
تعبير خوابهاي آشفته ي رسولاني
و پرهاي كبوتران آينده در آستين تو است
بي تو اما
هواي پر گرفتن
توهمي است
و عشق
از انتظار و كسالت و دلتنگي
فراتر نمي رود
وای ، چقدر ادم ِ با استعداد داریم اینجا !
آقاي وايكينگ، پست متفرقه ممنوع!
___________________________________________
در باغي رها شده بودم .
نوري بيرنگ و سبك بر من ميوزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من ميگذشت
و شاخ و برگش در وجودم ميلغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظهاي بر مرداب زندگي خم شده بود؟
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زيمن
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده اي مرا ؟
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش پرسم گاه
آه
چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟
من به اندازه يك دلبستگي عميق برايت گريستم
تو به اندازه يك وابستگي برايم گريستي
گريستم و
تو گريستي
من فنا شدم و
تو ماندي
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
بانو
مرا درياب
به خانه ببر
گلي را فراموش كرده ام
كه بر چهره اممي تابيد
زخم هاي من دهان گشوده اند
همه ي روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره درياب
در اين خانه
جاي سخن نيست
تن اين مزرعه خشك تشنه بذر دوباره س
شب پر از سكوت تلخ جاي خالي ستاره س
مزرعه دزديدني نيست فردا مياد بهاره
ديگه اين مزرعه هرگز ترسي از خزون نداره
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!
هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت
چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست
تو با روح شقایق آشنایی
تو در آیینه سرخ غزل ها
همیشه ابتدا و انتهایی
کنار پنجره تنهای تنها
میان هاله ای از غم نشستم
تو آرایشگر چشمان موجی
و من زیباییت را می پرستم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته ام از بدنم
مي گذرم
اين دلم ،
راه مرا مي نگرد
قاصد صبح سپيد
آنكه در آينه اين
شب مهتابي من
مي گريد
از غزلخانه عشق
قصه ما و شما
اندر اين آينه رنگزده
جيوه اندود به بيرنگي خود
مي شود جلوه هستي
ره فردا
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحلها
همه کارم ز خود کامی ببد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
اي كاش ما را با تو پيماني دگر بود
اي كاش ما را لحظه هايي خوبتر بود
اي كاش فرجامي دگر رؤياي ما داشت
ايام ما با حسن رويت در گذر بود
اي كاش در قلبم در اين زندان دنيا
اميد خوش بودن به فردايي دگر بود
در اين چگور پير تو اي مرد پنهان كيست ؟
روح كدامين دردمند ايا
در ان حصار تنگ زندانيست ؟
با من بگو اي بينواي دروه گرد اخر
با ساز پيرت اين چه اواز چه ائين است ؟
تو بودی مست و مغرورجوانی
نسنــــجيدی و کار خام کردی
فرستادی بسوی غير مـــکتوب
نميدانم چها ارقـــــــــام کردی
يار من و جان جهان است اين
چشم و چراغ و دل جان است اين
خيز و ز نازك بدنش ناز كش
تا نخورد غصه دل نازكش
آه ازين ماه بداريد دست
دختر عاشق كش عاشق شدست
به نام روزگار
هنوز فاجعه را باورم نمي ايد
هنگاميكه شبنم سحر عمر نوح مي خواست و
افتاب ميخنديد !
ترانه اي هستمنقل قول:
نوشته شده توسط magmagf
كه به شور شنيدن زاده ام
در اين برهوت
در سرزميني كه
با داغ هزار شعله ي زخم
مرا مي سوزانند
به سرودي دل خوش مي كنم
كه گوشهاي غريب تو را بنوازد
-------------------
لیا جان باید با آخرین حرفه شعره قبل یه شعر بگی عزیزم ... ;)
دعا كنم كه همه عمر تو به سامان باد
به گوش كس نرسد ناله از دل شادت
گزافه گوي نيم عيش خوش به كامت باد
براي من شب كام است صبح ميلادت
تو چون واژه نیلوفری رنگ
میان دفتر دل ماندگاری
اگر شهر نگاهت فرصتی داشت
به یادم باش در هر روزگاری
يه وقتي كه من نبودم بي خبر از اينجا نري
بدون يه خداحافظي پر نزني تنها نري
يه موقعي فكر نكني دلم واست تنگ نميشه
فكر نكني اگه بري زندگي كمرنگ نميشه
اگه بري شبا چشام يه لحظه هم خواب ندارن
آسموناي آرزو يه قطره مهتاب ندارن
نه تك درختي مي توانم بود
در خشكي كوير
و نه
پرنده ي تنهايي
در تنگي قفسي
و نه ترانه ي كوچكي
در خالي فضايي
من درختي هستم
كه به عشق جنگلي روييده ام
پرنده اي هستم
كه به شوق پرواز آمده ام
ترانه اي هستم
كه به شور شنيدن زاده ام
در اين برهوت
در سرزميني كه
با داغ هزار شعله ي زخم
مرا مي سوزانند
به سرودي دل خوش مي كنم
كه گوشهاي غريب تو را بنوازد
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا ميفشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم ميكرد.
و در مصاحبه باد و شيروانيها
اشارهها به سرآغاز هوش بر ميگشت.
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه ، از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه ، بهاران از توست
از تو ميگيرد وام
هربهار اين همه زيبايي را
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهدگفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.