تبعات اعتماد به نفس غير واقع بينانه در زندگي
همه ما در بسیاری از اوقات در زندگی پی به اهمیت اعتماد به نفس برده ایم. اعتماد به نفس به معنای شناخت توانایی ها و قابلیت های خویش و به کار بستن صحیح آن ها در شرایط زمانی و مکانی مناسب، اولین گام برای رسیدن به تکامل و زندگی هرچه بهتر است. اما همانند هر خصلت دیگری، اعتماد به نفس حد و مرزهایی دارد و تابع مقتضیاتی است، در غیر این صورت می تواند تبعاتی در پی داشته باشد.
همواره در مباحث مربوط به اعتماد به نفس از نبود اعتماد به نفس یا راه های کسب آن سخن گفته ایم، اما درباره تبعات اعتماد به نفس بیش از حد کمتر گفته ایم. از این رو در این باره با یکی از روان پزشکان عضو انستیتو روان پزشکی تهران گفت وگو کردیم.
دکتر بنفشه غرایی، روان پزشک و عضو انستیتو روان پزشکی تهران در این باره به خراسان می گوید: شناخت کامل هر فردی از نقاط ضعف و قوتش باعث می شود که بتواند در تعیین اهداف و برنامه ریزی برای رسیدن به آن اهداف دید واقع بینانه ای داشته باشد و از طرف دیگر روابط اجتماعی فرد را نیز متاثر می کند. طبیعی است که اگر این ارزیابی چه کمتر از حد و چه بیش از حد باشد می تواند غیر سازنده باشد.
اما نکته این جاست که همواره بیشتر درباره فواید اعتماد به نفس گفته شده است تا عوارض و تبعات اعتماد به نفس بیش از حد فرد به خود. در چنین شرایطی فرد ارزیابی نادرستی از توانمندی ها و قابلیت های خود دارد و قادر به تشخیص ضعف های خود نیست.
ارزیابی بیش از حد از توانمندی های فردی و نادیده گرفتن نقاط ضعف باعث می شود فرد اهدافی را برای خود در نظر بگیرد که از لحاظ روحی، جسمی، اجتماعی و موقعیت خانوادگی توانایی رسیدن به آن ها را نداشته باشد. نرسیدن به اهداف به صورت مکرر این تصور را برای فرد به وجود می آورد که حسادت دیگران مانع پیشرفت او شده است یا دیگران قادر به درک او نیستند. در نتیجه این تصورات وی ممکن است نسبت به دیگران احساس خشم یا خصومت پیدا کند و روابط بین فردی اش تحت تاثیر قرار بگیرد.
بنابراین ارزیابی صحیح از موقعیت، توانایی ها و قابلیت های فردی در سلامت روان بسیار مهم است. فرد باید با توجه به امکانات محیطی و شخصی به گونه ای برنامه ریزی کند که از نهایت توانمندی های خود استفاده کند. اگر ارزیابی غیرواقع بینانه باشد، طبیعتا اهداف نیز غیرواقع بینانه خواهد بود و در نهایت احتمال رسیدن به اهداف نیز به حداقل می رسد.این مسئله برای کسانی که از ضعف اعتماد به نفس رنج می برند نیز قابل مشاهده است. این دسته از افراد به دلیل ترس از شکست های احتمالی در بسیاری از فعالیت ها شرکت نمی کنند.دکتر غرایی ادامه می دهد: یکی دیگر از تبعات ارزیابی مثبت بیش از حد از توانایی های فردی این است که این احساس در دیگران می تواند حالت بدی ایجاد کند. این قبیل افراد اغلب در روابط اجتماعی موفق نیستند زیرا اطرافیان و جامعه مانند یک آینه بازخورد رفتارهای ما را منعکس می کنند. زمانی که تصویری که از خود داریم، با آن چه از محیط و اجتماع می گیریم، هماهنگ نیست، تعامل اجتماعی مثبتی برقرار نمی شود. از این رو این دسته از افراد اغلب گوشه گیر خواهند شد یا زندگی زناشویی موفقی را تجربه نخواهند کرد زیرا انتظاراتی که از طرف مقابل بر اساس توانمندی های غیرواقعی دارند، آرامش و شادی را از آن ها گرفته است.
فراموش نکنیم که اعتماد به نفس بیشتر از واقعیت وجودی فردی به شخصیت فرد صدمات زیادی وارد می کند و دانستن این نکته برای بسیاری از والدین امروزی ضروری است زیرا بسیاری از والدین تصور می کنند ارائه تصویر غیرواقعی و عالی از شخصیت کودک به خودش کمک کننده است و برای افزایش اعتماد به نفس فردی است در صورتی که چنین کودکانی پس از ورود به اجتماع با ارزیابی واقعی جامعه از توانایی های خود رو به رو می شوند و در اثر این ناهماهنگی در برداشت خانواده و جامعه از توانایی های کودک احساس خوشبختی، شادی و نشاط آن ها تحت تاثیر قرار می گیرد.این روان پزشک درباره تبعات اعتماد به نفس زیاد در زندگی زناشویی توضیح می دهد: ما معمولا بر اساس جایگاهمان، انتظار روابط و رفتارهای خاصی از دیگران داریم. به عنوان مثال کسی که یک پست ریاستی دارد، انتظار دارد کارمندان رفتار خاصی با او داشته باشند. بنابراین انتظارات ما بر اساس موقعیت و جایگاه فردی و اجتماعی متغیر است. حال اگر ارزیابی ما از جایگاه خود منطقی و واقع بینانه باشد، جامعه هم همان بازخورد طبیعی را خواهد داشت. اما وقتی تصویری که فرد از خود دارد متناقض با تصویری است که جامعه دارد، کشمکش ایجاد می شود.
در خانواده نیز وقتی فردی تصور می کند باهوش است و هر حرفی که می زند صحیح است توقع دارد خانواده نیز به همان دید به او نگاه کنند. این طرز تلقی باعث تعارض و کشمکش خواهد شد. انتظارات نا به جا از سوی فرد و برآورده نشدن آن انتظارات از سوی خانواده باعث درگیری و جنجال می شود و سپس پای ارزیابی های اشتباه به میان کشیده می شود.
طبیعی است که برای مداخله به صورت صریح نمی توان به فرد گفت که اعتماد به نفس بیش از حدی دارد. اعتماد به نفس زیاد گاهی یک علامت است که در برخی از اختلالات روانی قابل مشاهده است و در مواردی به مداخلات دارویی و روان درمانی نیاز است. در غیر این موارد، کاری که می توان کرد این است که عملکرد آن ها در برقراری ارتباط بهتر و رسیدن به اهداف مورد بررسی قرار بگیرد. سوالاتی که پیش می آید این است که این دسته از افراد می پرسند چرا با وجود توانمندی موفق نیستم، چرا دیگران به من حسادت می ورزند. کمک به ارزیابی واقع بینانه از جایگاه فرد و توانمندی هایش از پاسخ به این سوالات آغاز و سپس فرد نسبت به ارزیابی نادرست از خود آگاه می شود.
يک غصه بيش نيست غم يار...
مرگ افراد مورد علاقه از دردناک ترین تجربه های زندگی است و منجر به بروز حالتی در بازماندگان می شود که آن را واکنش ماتم می نامند. این واکنش تاثیرات متنوعی بر زندگی بازمانده دارد و دامنه وسیعی از احساس ها، تجربه های جسمانی، رفتارها و حالت های ذهنی را در بر می گیرد. مرگ عزیزان یکی از عوامل اصلی بروز استرس است و در پژوهش ها اکثراً مرگ عضوی از اعضا ی خانواده از مهم ترین علل بروز ترس و اضطراب دانسته شده است. رفع ماتم یا پشت سر گذاشتن آن نیازمند گذشت زمان و طی مراحلی است که در طول آنها فرد باید حالت های درونی خود را به طور کامل و آزادانه ابراز و بیان کند.
در روانشناسی ماتم و کاربرد اصطلاحات آن باید از یک سو میان ماتم، داغدیدگی و عزاداری تفاوت قائل شد و از سوی دیگر به تمایز میان ماتم بهنجار و ماتم نا بهنجار توجه داشت.
اصولاً در برابر هر فقدانی ماتمی وجود دارد و از دست دادن هر چیز مورد علاقه ای موجب بروز ماتم می شود. اما واکنش ماتم به طور مشخص در برابر فقدان عزیزی ازدست رفته ایجاد می شود که در شکل بهنجار خود پس از طی زمانی مشخص و بروز حالت هایی شناخته شده رفع می شود و فرد مجدداً به زندگی بازمی گردد و فعالیت هایش را از سر می گیرد.
تظاهرات واکنش ماتم بهنجار در چهار گروه احساسات، احساس های جسمانی، حالت های ذهنی و رفتارها طبقه بندی می شوند. احساسات شایع عبارتند از غمگینی، خشم، اضطراب، تنهایی، خستگی، شوک، بی یاوری، رهایی و تسکین. احساس های جسمانی شایع در میان تمام اندام ها و اعضای بدن دیده می شود مانند احساس فشار در گلو یا سینه، فقدان نیرو، ضعف عضلات، خشکی دهان و... حالت های ذهنی که گاه ثابت و پایدار و گاه زودگذر و ناپایدارند عبارتند از: ناباوری، گیجی، اشتغال ذهنی با افکار مربوط به متوفی، احساس حضور او و توهمات به صورت دیدن متوفی یا شنیدن صدای او. رفتارهای شایعی که در دوره ماتم زدگی به چشم می خورند از این قرارند: اختلال خواب، اختلال اشتها، وازدگی اجتماعی، رویاهای مربوط به متوفی، آه کشیدن و گریستن و جست وجو و فراخواندن فرد از دست رفته.
واکنش ماتم بهنجار را می توان به صورت مراحل مشخصی در نظر گرفت که بازمانده با طی این مراحل در طول زمان ماتم را پشت سر می گذارد و به حل یا رفع آن نائل می شود. این مراحل به ترتیب عبارتند از: اعتراض و کرختی، طلب کردن متوفی، درماندگی و سرانجام سازمان دهی مجدد که از طریق آن بازمانده با شرایط جدید انطباق و سازگاری پیدا می کند و با برقراری مجدد روابط فردی و اجتماعی به زندگی بازمی گردد.
برخی از صاحب نظران معتقدند به جای مراحل ماتم باید از تکالیف ماتم استفاده کنیم. تاکید بر واژه تکلیف نشان دهنده آن است که خود فرد ماتم دار و سوگوار نیز باید به طور فعال و با استفاده از کوشش آگاهانه خود به مقابله با فقدان و ماتم ناشی از آن بپردازد. بر این مبنا چهار تکلیف مشخص شده اند که تکلیف اول یا گام نخست پذیرش واقعیت فقدان است که بدون آن ادامه راه امکان پذیر نیست. در میان سوگواران به طور شایع دیده می شود که برخی حتی واقعیت مرگ متوفی را منکر می شوند یا معنای آن را تحریف می کنند. تکلیف دوم تجربه کامل درد ماتم است. شناخت، احساس و ابراز درد ماتم ضروری است. باید این درد را چشید و کشید. سرکوب این درد و جلوگیری از ابراز آزادانه آن که متاسفانه گاه توسط جامعه نیز تقویت می شود، منجر به بروز انواع نشانه های غیرانطباقی و رفتارهای انحرافی می شود و سرانجام زمینه را برای بروز واکنش ماتم نابهنجار و بیمارگونه آماده خواهد کرد. باید ماتم را پذیرفت و به خاطر آن گریست و به درد فقدان اجازه داد که ما را دربرگیرد و از ابراز آزادانه حالت ها و تالمات جلوگیری نکرد.
تکلیف سوم انطباق و سازگاری با محیط در غیاب متوفی است. در اینجا شناسایی شرایط تغییریافته، تعریف مجدد هدف های زندگی و تجدید نظر در الگوهای ارتباطی ضروری است. و بالاخره تکلیف چهارم در انفصال انرژی عاطفی از متوفی و به کار انداختن مجدد آن در رابطه ای دیگر خلاصه می شود. به عبارت دیگر نباید عشق و دوست داشتن را هم همراه عزیز ازدست رفته به خاک سپرد بلکه به تدریج باید به دوست داشتن دیگران اندیشید و عمل کرد و پیوندهای عاطفی جدید را جانشین پیوند ازدست رفته کرد. واکنش ماتم نابهنجار از دردناک ترین تجربه های بشری است که علاوه بر خود ماتم رنج مضاعفی را بر صاحب آن تحمیل می کند. این نوع که به اشکال گوناگون ظاهر می شود نام های دیگری هم دارد مانند ماتم بیمارگون، حل نشده، برآمیخته، مزمن، تاخیریافته و مفرط. برخی از صاحب نظران بسیاری از اختلالات جسمی و روانپزشکی را اشکال پنهان شده واکنش ماتم می دانند.
واکنش ماتم نابهنجار گاه خود را به شکل فقدان ماتم نشان می دهد. یعنی فرد هیچ یک از علائم ماتم را نشان نمی دهد. البته این حالت چندان شایع نیست و در مقابل باید از شایع ترین شکل واکنش ماتم نابهنجار یعنی واکنش ماتم مزمن نام برد که در آن نشانه ها شدیدتر از ماتم طبیعی هستند و برای مدت های طولانی باقی می مانند. در واکنش ماتم تاخیریافته مدت ها پس از وقوع مرگ یا فقدان متوفی تازه واکنش ماتم ظاهر می شود. واکنش ماتم مفرط به شکل اضطراب و فوبی به چشم می خورد و در واکنش ماتم مبدل به جای نشانه های ماتم با علائم جسمانی یا رفتارهای غیرانطباقی روبه رو هستیم. باید توجه داشت که بروز هر یک از انواع واکنش ماتم نابهنجار دلایل مشخصی دارد که با شخصیت بازمانده، نوع روابط او با متوفی، شرایط بروز و وقوع مرگ و عوامل ضمنی دیگر مرتبط است. شناسایی فردی که با ماتم نابهنجار دست و پنجه نرم می کند براساس برخی کلیدهای تشخیصی توسط روانپزشک امکان پذیر است.
چگونگی شکل گیری و بروز ماتم در هر فرد خاص خود اوست که ریشه آن را باید در تجارب اولیه زندگی او جست وجو کرد. مهم ترین عامل در زندگی نوزاد دلبستگی و تعلق او به مادر یا جانشین وی است که تظاهر بیرونی آن وابستگی است. چگونگی رویارویی کودک با جدایی ها، گسستگی پیوندها با مادر چه به صورت موقت و چه به شکل دائمی ظرفیت آتی او برای مقابله با فقدان و محرومیت ها و چگونگی واکنش های بعدی او را مشخص می کند. تجارب اولیه ناخوشایند زمینه را برای بروز واکنش های نابهنجار بعدی از جمله واکنش ماتم نابهنجار فراهم می کند.
هر چند برای طول مدت واکنش ماتم زمان هایی مشخص مانند شش ماه، یک سال یا دو سال ذکر می شود اما در حقیقت تعیین خاتمه ماتم به آسانی امکان پذیر نیست. طول ماتم با چگونگی و میزان نزدیکی بازمانده با متوفی نسبت دارد. اگر بازمانده بتواند به راحتی درباره متوفی فکر یا صحبت کند بدون آنکه دچار انفجار احساسی شود یا افکار خود را دردناک بیابد، می توان گفت که فرد به خاتمه ماتم نزدیک شده است. علاوه بر بعضی از عواملی که ذکر شد یکسری عوامل دیگر هم هستند که وجود آنها حاکی از این است که فرد واکنش ماتمی طولانی را پیش رو دارد که به احتمال زیاد به شکل نابهنجار تظاهر پیدا خواهد کرد.
باید به نوع دیگری از ماتم نیز اشاره کرد که ماتم انتظاری خوانده می شود. در اینجا واکنش ماتم پیش از وقوع فقدانی اجتناب ناپذیر به وجود می آید. مثلاً وقتی با بیماری سرطانی روبه رو هستیم که مرگ او حتمی است و دورانی طولانی باید سپری شود تا مرگ فرا رسد. در این حالت ماتم از پیش به وجود می آید و به منزله نوعی تمرین روانشناختی مرگ قریب الوقوع است که به اعضای خانواده بیمار امکان می دهد تا تشویش حاصل از فقدان آتی را تجربه کنند و با آمادگی بیشتری با مرگ روبه رو شوند. خوشبختانه امروزه برای کمک به کسانی که دوران ماتم را سپری می کنند یا افرادی که مبتلا به واکنش ماتم نابهنجار شده اند، کمک های حرفه ای در قالب خدمات مشاوره ای و ماتم درمانی ارائه می شود.
خدمات مشاوره ای برای تسهیل ابراز حالات و احساسات مربوط به واکنش ماتم بهنجار است که همراه کمک به مراجع جهت انجام تکالیف ماتم داری در یک چارچوب زمانی مشخص صورت می گیرد. اصول خدمات مشاوره ای بر مبانی زیر بنا شده است: کمک به بازمانده برای واقعیت بخشیدن به فقدان، کمک به او برای شناسایی و ابراز احساسات، کمک به وی برای زیستن بدون متوفی، تسهیل ترک عاطفی متوفی، تعبیر رفتارهای بهنجار موجود در واکنش ماتم، شناسایی و تاکید بر تفاوت های فردی، ارائه و تداوم حمایت حرفه ای و ارزیابی و شناسایی ساخت کارهای دفاعی و شیوه های مقابله ای فرد. در ماتم درمانی هدف شناسایی و رفع تعارضات و کشمکش های درونی مربوط به جدایی است که مانع انجام تکالیف ماتم داری می شود. تعارض زمینه ای هر چقدر عمیق تر و شدیدتر باشد، کار مشکل تر است. ماتم درمانی اسلوب های ویژه خاص خود را دارد و در طول آن درمانگر با توجه به انواع ماتم نابهنجار و نمایه های تشخیصی آن دست به درمان می زند.
میخواهم دیده شوم! نه! باید دیده شوم!
هر وقت به مهمانی می رفت، احساس می کرد دیگران بیشتر از او جذاب اند و حضور خود را برای دیگران خسته کننده می دید. احساس می کرد در کنار بعضی از دوستانش، که پرسر و صداتر بودند، دیده نمی شود. این مساله باعث می شد بعد از مهمانی ها احساس غمگینی کند و از خودش عصبانی باشد که چرا نمی تواند مثل دیگران کاری کند که مدام در کانون توجه باشد.
دوستی داشت که از دوران ابتدایی با هم بودند. همیشه به او کمک می کرد و به نوعی حامی و پشتیبان آن دوستش بود و او هم این نقش را برای خود و او پذیرفته بود. بعد از اینکه این دوستش ازدواج کرد، او دچار افسردگی شد. احساس می کرد از آن رابطه طرد شده و دوستش او را کنار گذاشته است. می گفت: «حالا که کسی را پیدا کرده که به او تکیه کند، همه گذشته دوستی مان را دور ریخته است...»
نمی توانست برای ازدواج تصمیم بگیرد. دنبال همسری می گشت که از هر نظر ایده آل باشد. این مساله باعث می شد همیشه در افراد نقص هایشان را ببیند و احساس کند «آنقدر که باید» خوب نیستند. می گفت اگر همسرش از نظر ظاهر و تحصیلات و خانواده و شغل و وضعیت مالی و خلاصه از هر نظر بی نقص نباشد، در کنارش نمی تواند احساس خوشبختی کند. با خودش فکر می کرد آن وقت دیگران درباره او و انتخابش چه نظری خواهند داشت؟ می گفت: «هر بار با خودم می گویم که اگر ازدواج کردم و فردی بهتر از او را دیدم حتماً پشیمان می شوم که چرا این انتخاب را کرده ام.»
قبل از جلسات کاری اش مدام نگران بود. همیشه می ترسید کاری را که از او خواسته بودند کاملاً درست و بی نقص انجام نداده باشد یا نتواند آن را به خوبی ارائه کند. می گفت این نگرانی کل زندگی اش را تحت تاثیر قرار داده و هر بار که یک کار را به خوبی انجام می دهد، موقعیت و نگرانی دیگری از همین جنس هست که نگذارد احساس راحتی کند. وقتی کسی به او انتقاد می کند، احساس می کند دیگر وجودش ارزشی ندارد و درباره خود و توانایی هایش دچار تردید می شود.
پدرش برای او ماشینی خریده بود. ماشین خوبی بود اما جلوه ماشین لوکس و گرانقیمت پدرش را نداشت. می گفت: «وقتی با دوستانم می خواهم بیرون بروم، دوست دارم با ماشین پدرم بروم. او گاهی اجازه نمی دهد و این اعصابم را خرد می کند. وقتی سوار ماشین او هستم، احساس قدرت و اعتبار بیشتری می کنم که با ماشین خودم آن حس را ندارم.»
روایت هایی شبیه اینها را بسیاری اوقات شنیده اید و نمونه هایش را دیده اید. آنچه در همه این داستان ها مشترک است، «میل به دیده شدن» و از سوی دیگر «ترس از چگونه قضاوت شدن» است. این مثال ها نمونه هایی هستند افراطی از میلی بهنجار که در همه افراد وجود دارد یعنی میل به ارتباط برقرار کردن، دیده شدن و دوست داشته شدن. انسان ها می خواهند دیده شوند و تصویری مطلوب از خود را در آینه نگاه و رفتار دیگران ببینند. برای همه مهم است که چه تصویری از خود به دیگران منتقل می کنند. نوع پوشش، آرایش مو، لحن و محتوای حرف زدن، نوع راه رفتن و ... هر کدام به نوعی در شکل گیری تصویر فرد در ذهن دیگران نقش دارند. اما این «نگاه دیگران» و «تصویر من در آن نگاه» تا چه حد در زندگی افراد نقش دارد؟ افراد مختلف از آن لحاظ با یکدیگر متفاوت اند. همان طور که در مثال های بالا دیده می شود، گاهی فرد چنان هویت و هستی خود را صرفاً در نگاه و قضاوت دیگران می بیند که اساساً گویی اگر این تایید و توجه و قضاوت مثبت دیگران نباشد، کاملاً از هم فرو می پاشند. برای اینان «تایید دیگران» برای حفظ قوام هویت شان همان نقشی را دارد که «استخوان بندی» برای ایستایی و حفظ قامت شان دارد. همان طور که بدن را نمی توان بی استخوان راست نگه داشت، اینان هم هویت شان بی حضور و تایید دیگران قوام نخواهد داشت. در این افراد نیاز به دیده شدن و تایید «دیگران» بالاتر از هر نیازی است و عملاً «تمام هویت شان» را تعریف می کند.
اما این نیاز از کجا می آید؟ مگر اصولاً انسان نباید به نظر دیگران اهمیت بدهد؟ مگر هویت افراد در ارتباط با «دیگران» نیست که شکل می گیرد؟ و مگر همه افراد از تایید دیگران خوشحال نمی شوند و برعکس، اینکه دیگران او را فردی مشکل دار و ناقص و ناتوان ببینند، ناراحت شان نمی کند؟ همان طور که در نوشته های پیشین اشاره کردم، روابط فرد با دیگران، به وی ژه روابط اولیه دوران کودکی با پدر، مادر و خواهر برادران یکی از عرصه های اصلی مورد مطالعه روانشناسی و نظریه های شکل گیری شخصیت هستند. به ویژه برخی از مکاتب روانشناسی و روانکاوی مانند مکتب «رابطه با ابژه» و «روانشناسی خود» بر مطالعه و بررسی روابط اولیه فرد در کودکی و نقش آن در شکل گیری شخصیت او در بزرگسالی و الگوهای رفتاری و رابطه ای او در آینده مبتنی هستند. در نوشته پیشین اشاره کردم که نوزاد انسان در حالتی از «وابستگی مطلق» پا به دنیا می گذارد و ادامه حیاتش منوط به حمایت و نگهداری والدین از اوست. همچنین گفتم که در آن زمان نوزاد هنوز درکی از هویت خود ندارد و اساساً مفهوم «خود» برای او شکل نگرفته است. او هنوز مرزی بین «خود» و دیگری نمی شناسد. نوزاد انسان قادر نیست بایستد و بنشیند و حتی گردن خود را راست نگه دارد؛ همان طور و شاید بیش از آن هویت مستقل و تعریفی از «خود» ندارد که وابسته و متکی به «دیگران» نباشد.
او از نگاه «دیگران» است که به تدریج احساس از «خود» پیدا می کند. او «خود» را بر اساس تصویری که در آینه دیگران می بیند، تعریف می کند. اگر مادر همواره او را تایید کند و همه توجهش را به او اختصاص بدهد و همواره خواسته ها و نیازهای او را بر همه چیز مقدم بداند، کودک تصویری از خود به دست می آورد که تصویری است «خودمحور» و «خودشیفته». در چنین حالتی او تصور می کند که مستحق همه گونه توجه و تاییدی است و دیگران هم موظف اند او را «بدون قید و شرط» دوست بدارند و به او سرویس بدهند و تاییدش کنند. کسی نباید به او ایرادی بگیرد و انتقادی کند و بگوید «بالای چشمت ابروست». گویا اصلاً وجود دیگران برای آن است که به او خدمت کنند و خواسته هایش را برآورده کنند. «دیگری» تا آنجا ارزش دارد که تامین کننده نیازهای مختلف او باشد: نیازهای مالی او را برآورده کند، نیاز به تایید و توجه طلبی اش را ارضا کند.
خلاصه اینکه «دیگری» برای او به معنای واقعی «دیگری» نیست بلکه صرفاً وسیله و ابزاری است برای رفع نیازهای خود او. آنان نمی توانند دیگران را افرادی ببینند که هویت و نظر مستقل و خواسته های خود را دارند که قرار است در تعامل با آنان باشند بلکه دیگران حضور دارند تا به او احساس دوست داشتنی بودن و احساس هویت بدهند. «دیگران» آینه هایی هستند در برابرشان که «باید» همان تصویری را نشانش بدهند که خود می خواهد و از دوران کودکی در خود شکل داده است. در رابطه این افراد با دیگران تناقضی جالب وجود دارد: از سویی همه چیز و همه کس را «در خدمت خود» می بینند و دنیایشان دنیایی است «خودمحور». اما از سوی دیگر این «خود» فقط در نگاه و رفتار دیگران تعریف می شود. «دیگران» برایشان هیچ نیستند و همه چیز هستند. تصویر آنان از «خود» تصویری است به شدت متزلزل و شکننده که کاملاً تحت تاثیر نگاه دیگران است. برای اینکه احساس آنان از هویت «خود» پایدار بماند، باید مرتب و مکرر از دیگران تایید بگیرند و هر وقفه و فاصله ای در این موضوع آنان را آشفته و مضطرب می کند. وضعیت آنان فقط این نیست که «می خواهند دیده شوند». آنان «مجبورند دیده شوند». رابطه برای آنان یک «انتخاب» نیست که برای پربارتر کردن معنای زندگی و احساس رضایت باشد؛ رابطه برایشان همان اکسیژنی است که «اگر نباشد زنده نمی مانند». هویت آنان همان طور در گرو چنین رابطه هایی است که حیات شان در گرو تنفس و اکسیژن است. می توان تصور کرد که این افراد تا چه حد ممکن است در رابطه هایشان دل نگران و مضطرب باشند: نکند این رابطه تصویر خودشیفته ای را که از خود دارد در هم بشکند. این افراد گرچه نیازمند رابطه هستند، نمی توانند «به معنای واقعی» رابطه برقرار کنند. رابطه همواره مستلزم وجود «فرد دیگری» در طرف مقابل است که طبیعتاً نظر و خواسته های خود را دارد. اما رابطه این افراد چنین ویژگی را ندارد و بیشتر شبیه رابطه است (شبه رابطه)، تا رابطه واقعی.
چگونه ميتوان عادت نق زدن را ترک کرد؟
«هر روز خانه را تمیز کن، ظرف ها را بشور، زباله ها را بیرون ببر» و... نق زدن های دنباله دار؛ نق زدن های مرتب که نه تنها شریک زندگی و اطرافیان تان را دیوانه و عصبانی می کند؛ بلکه همه را می رنجاند و به صمیمیت و روابط تان که سال ها برای به دست آوردنش زحمت کشیده اید، آسیب می رساند....
اما به هر حال ما آدم هستیم و گاهی خسته می شویم و نق هم می زنیم. اما چه کنیم که این گاهی به همیشه نق زدن تبدیل نشود؟! به جای «نق زدن»، این مطلب را بخوانید.
جالب است بدانید برخلاف تصور ما که فکر می کنیم تعریف «نق زدن» را می دانیم و طبق این تعریف فکر می کنیم «نق نقو» نیستیم، باید بدانید نق زدن از تذکر دادن، درخواست کردن، خواهش کردن به صورت زبانی و مداوم و با حالت ناراحتی شکل می گیرد.
اگر شخصی با خودش و حتی در درونش فکر کند که «چه یک بار بگویم چه صد بار یک گوشش در است یک گوشش دروازه یا آنقدر گفتم که خودم هم خسته شدم»، این رفتار نشانه بارزی از نق زدن است و اکثر افرادی که نق می زنند، خودشان متوجه نق زدنشان نیستند و فکر می کنند این کار به آنها کمک می کند در حالی که نتیجه عکس می دهد.
زمانی فرد شروع به نق زدن می کند که یک تذکر مفید به یک اصرار تبدیل می شود و وقتی یک تذکر به نق تبدیل شود، افراد از شنیدن آن رنجیده و آزرده می شوند. پس این رفتار به این موضوع بستگی دارد که فرد مورد تذکر چگونه آن را بشنود و به احساس فردی که تذکر می دهد بستگی ندارد.
● خانم ها بیشتر نق می زنند
چگونگی حس کردن و احساسات درونی نقش بزرگی در نق زدن و نق شنیدن دارند و با احترام باید بگوییم که خانم ها نقش اصلی در نق زدن را به دلیل همین احساساتی بودن بازی می کنند. زیرا برای آنها مشکل است که در روابط شان مستقیما نیازهایشان را مطرح کنند و در تله نق زدن و نالیدن گرفتار می شوند غافل از اینکه نالیدن و نق زدن مردها را به حالت تسلیم درنمی آورد و یک روند نادرست به وجود می آید: هر چه بیشتر مرد نسبت به خواسته زنش بی اعتنایی می کند زن بیشتر نق می زند و مرد هم کمتر تمایل پیدا می کند که در برابر خواسته زنش واکنش نشان دهد.
نکته مهم بعدی این است که این عمل هم مانند هر عمل و رفتار دیگری یک خیابان دوطرفه است و اگر فردی احساس کند که به خواسته هایش واکنش نشان داده می شود، پس دیگر لازم نمی بیند که مساله را بزرگ کند و در چنین محیطی خیلی راحت می توان جلوی نق زدن را گرفت و هر چه طرف مقابل بهتر واکنش نشان دهد، نق زدن هم کمتر اتفاق خواهد افتاد.
● چگونه نق موثر بزنیم؟
اینکه چگونه یک نفر شکوه و شکایت خود را ابراز کند مشخص می کند که فرد مقابل چگونه واکنش نشان خواهد داد. وقتی فردی با حالت عصبانی شروع می کند به انتقاد کردن از دیگری و نق زدن بر سر او، بدن فرد مقابل خطر را احساس می کند و به حالت فرار تغییر حالت می دهد. چون او نمی خواهد با او بجنگد؛ پس از او فرار می کند! هرچند ممکن است این اتفاق مدتی طول بکشد به هر حال اتفاق می افتد پس تا طرف مقابلتان را فراری نداده اید، شعله نق زدنتان را پایین بکشید.
● چگونه «نق» نزنیم؟
۱) کنترل آب و هوا: یک تکنیک برای جلوگیری از نق زدن وجود دارد به اسم «کنترل آب و هوا». افراد نیاز دارند یاد بگیرند که چگونه در روابط شان نیازهایشان را بیان کنند و این نیاز به گفت وگو در محیطی آرام دارد که در آن از آنچه شما گفته اید و کرده اید و آنها چه احساسی نسبت به آن داشته اند بتوانند صحبت کنند.
۲) عمل گرایی: تکنیک دیگر، عمل کردن به جای سخنرانی است. چگونه؟
نق زدن را بی خیال شوید و به جای آن عمل کنید. مهارت شنیدن فعال به افراد اجازه می دهد تا یاد بگیرند همان طور که با هم حرف می زنند همان طور هم به یکدیگر گوش کنند. اغلب اوقات وقتی افراد گرم گفت وگو با هم بر سر یک موضوع داغ هستند بیشتر سرگرم دفاع کردن از خودشان می شوند و نمی توانند عمیقا به یکدیگر گوش کنند و حرف ها و احساسات هم را نمی شنوند. اگر آنها روش جنگ عادلانه را یاد بگیرند می توانند به خوبی صحبت طرف مقابل شان را بشنوند و دیگر احتیاجی به نق زدن نخواهد بود.
۳) یاد ایام: وقتی احساس می کنید می خواهید شروع کنید به نق زدن روی تجربیات مثبتی که در گذشته با آن فرد داشته اید تمرکز کنید. به زمانی که چیزی جز نق زدن شما را به نتیجه رسانده است. به زمانی فکر کنید که چیزی را از آن فرد خواسته اید و او به خواسته شما توجه کرده است. فکر کنید که آن موقع چطور عمل کردید که جواب دلخواهتان را گرفتید. از موقعیت های گذشته درس بگیرید و موقعیت های آینده را تغییر دهید به گونه ای که احتیاج به نق زدن نداشته باشید.
● ۶ نکته درباره «نق»
۱) نق می زنید و به شدت پریشان حال شده اید چرا که فکر می کنید اطرافیان شما را درک و به خواسته هایتان اعتنا نمی کنند.
۲) هر وقت از فردی خواسته ای دارید به شدت حالت تدافعی به خود می گیرید و اصلا شرایط او را نمی بینید؛ پس نق می زنید.
۳) چیزهایی که شما را آزار می دهند مدام بیشتر و بزرگ تر می شوند.
۴) خشم و رنجش شما واگیردار است هر چقدر شما بیشتر آزرده و عصبانی شوید اطرافیان شما هم بیشتر آزرده و خشمگین می شوند.
۵) نقاط ضعف در رابطه تان مرکز توجه تمرکز شما می شوند و نکات مثبت را نمی بینید.
۶) و آشکارترین نشانه اینکه شما تمایل به نق زدن دارید این است که: شما یک چیز را حداقل به ۵ شیوه مختلف و در ۵ زمان مختلف گفته اید و هنوز هم آن را ادامه می دهید.
نقش عوامل فردي و اجتماعي در اميدواري
آیا امید و انگیزه افراد برای فعالیت و پیشبرد امور خود و جامعه شان امری است فردی که تنها در ویژگی های روانی و شخصیتی افراد ریشه دارد یا فرهنگ و شرایط اجتماعی هم بر آن موثر است؟ شرایط اجتماعی و فرهنگی چه تاثیری بر احساس امیدواری یا ناامیدی افراد جامعه دارد و برعکس، احساس امیدواری و ناامیدی افراد چه پیامدهایی برای جامعه دارد؟
وقتی از امید صحبت می کنیم، دست کم دو مولفه را باید در نظر داشته باشیم:
۱) وجود میل و شوق و خواسته ای در فرد،
۲) احتمال برآورده شدن این میل و شوق و دستیابی به آن خواسته.
بنابراین وقتی فردی امیدوار است که اولاً چیزی را بخواهد و ثانیاً دست یافتن به آن خواسته را هم غیرممکن نداند و تا حدی از اطمینان در دستیابی به خواسته اش داشته باشد. در این صورت است که فرد برای پیشبرد امور خود فعالیتی می کند و از حالت انفعال بیرون می آید. برعکس، اگر به هر دلیلی فردی به چنان درجه ای از بی میلی برسد که هیچ خواسته ای نداشته باشد یا شرایط را چنان ببیند که امکانی را برای تامین خواسته اش یا تغییر شرایط نتواند تصور کند، طبیعی است که انگیزه ای برای حرکت و فعالیت در خود نخواهد دید و از او انتظار پویایی و تحرک نمی توان داشت. جامعه ای هم که در آن چنین وضعیتی غلبه داشته باشد، تبدیل به جامعه ای ایستا و بی تحرک و ساکن خواهد شد.
طبیعتاً عوامل فردی می توانند در بروز هر دو این حالات نقش داشته باشند. مثلاً در بیماری افسردگی ممکن است فرد مبتلا چنان شوق به همه چیز و میل به زندگی را از دست بدهد که اساساً خواسته ای در دنیا نداشته باشد (حتی بسیاری اوقات این افراد شوقی برای رسیدن به نهایت سکون و بی تحرکی دارند و آرزوی مرگ می کنند). از سوی دیگر به واسطه نوع نگرش و تفکر افسرده وار خود، آنچنان خود و دنیا و آینده را منفی می بینند که ممکن است احتمالی هم برای بهبود اوضاع و تامین خواسته هایشان تصور نکنند. این نوع تفکر (نگاه منفی به خود، دنیا و آینده) هم حاصل افسردگی است و هم می تواند خود افسردگی زا باشد و افسردگی فرد را تشدید کند یا تداوم بدهد یعنی فرد افسرده، به دلیل افسردگی اش، نگاهی منفی دارد بنابراین احساس ناامیدی می کند و از سوی دیگر، این نگاه منفی به خود و دنیا و آینده، و احساس ناامیدی حاصل از آن، خود منجر به احساس افسردگی بیشتر در او می شود و این چرخه معیوب به طور مداوم خود را تکرار می کند و افسردگی تولید می کند. این ناامیدی ممکن است چنان در فرد افسرده فراگیر شود که حتی امیدی به درمان هم نداشته باشد و تنها چاره را در پایان زندگی خود ببیند.
به این ترتیب در فرد مبتلا به افسردگی که به واسطه عوامل زیست شناختی و روان شناختی فردی خود (و البته غالباً تحت تاثیر عوامل تنش زای زندگی) دچار این اختلال شده است، می توان انتظار ناامیدی و بی انگیزگی داشت. اما عوامل اجتماعی و فرهنگی چه نقشی در احساس امیدواری یا ناامیدی افراد، و به طور کلی جامعه دارند؟ همان طور که گفته شد، دو مولفه وجود خواسته یا خواسته هایی در فرد، همراه با احتمالی قابل قبول برای دستیابی به آن خواسته هاست که منجر به احساس امیدواری در فرد می شود. پس اگر در فرهنگی اساساً میل و شوق و خواست در افراد سرکوب شود و امری مذموم شمرده شود یا اگر در شرایط اجتماعی خاصی دستیابی به خواسته های افراد ناممکن شود یا روش های رسیدن به آن محدود و مسدود شود، احتمال بروز ناامیدی و بی انگیزگی در جامعه افزایش خواهد یافت و عملاً منجر به سکون و ایستایی در آن جامعه خواهد شد. برای مثال فرض کنید شرایط اجتماعی چنان باشد که فرد احساس کند با برنامه ریزی و تلاش خود نمی تواند به اهدافش نزدیک شود و تلاش های او در نهایت تاثیری بر دستیابی به اهدافش ندارد، و موفقیت را حاصل عواملی دیگر ببیند، نه نتیجه تلاش و کوشش خود.
در این صورت، فرد یا چنان خود را بیرون از دایره گروه غالب می بیند که احساس سرخوردگی و ناکامی او با درماندگی و ناامیدی همراه می شود که چاره ای جز انفعال و فرو خوردن خشم یا بروز آن به صورت پرخاشگری منفعلانه نمی بیند یا به این نتیجه می رسد که برای کامیابی و موفقیت مسیری دیگر را به جای برنامه ریزی و تلاش (مثلاً برای تحصیل و شغل خود) انتخاب کند و موفقیت خود را با وابستگی خود به گروه های برخوردار از احتمال پیشرفت و گروه های غالب تضمین کند (یعنی به اصطلاح «روابط را جایگزین ضوابط» پیشرفت و موفقیت خود کند). یا فرض کنید شرایط اقتصادی و اجتماعی از چنان ثباتی برخوردار نباشد که فرد بتواند بر مبنای آن برنامه ریزی کند و برای موفقیت خود از عمر خود یا از نظر مالی سرمایه گذاری کند. در این حالت فرد مطمئن نیست که اگر بخواهد برای دستیابی به اهدافش در درازمدت برنامه ریزی کند و طبق آن عمل کند، تا وقتی که او به نتیجه برسد شرایط همچنان طبق پیش بینی او باشد. در این حالت سرمایه گذاری امری پرخطر خواهد شد و فرد ترجیح می دهد روش هایی زودبازده تر را انتخاب کند که در بی ثباتی ای که او احساس می کند زودتر به نتیجه برسد.
به این ترتیب حتی لذت ها و شادمانی های زندگی هم محدود به لذت های آسان یاب و شادمانی های زودگذر خواهد شد. فرد ترجیح می دهد در کوتاه ترین زمان ممکن به شادمانی دست پیدا کند، نه اینکه ماه ها و سال ها زمینه سازی و تلاش کند. آشکار است که مثلاً روی آوردن به مصرف مواد خیلی زودتر به فرد احساس سرخوشی می دهد تا سرمایه گذاری برای تحصیل و شغل و شکل دادن به خانواده ای موفق؛ و البته این را هم خوب می دانیم که این لذت آسان یافته چه آسان هم از دست می رود و چه لطمه هایی به کل زندگی فرد و خانواده و اجتماعش می زند. در واقع روش هایی که افراد برای حصول موفقیت در زمان کوتاه و در شرایط بی ثبات در پیش می گیرند، غالباً در کوتاه مدت برای دیگران، و در درازمدت هم برای خود فرد و هم برای دیگران زیانبار است و اغلب با سوءاستفاده از دیگران و روش های ضداجتماعی توام است. به این ترتیب تخصیص شرایط و امکانات بر مبنای معیارهایی جز شایستگی و کوشش افراد، می تواند منجر به گسترش نگرش و رفتارهای ضداجتماعی در سطح جامعه شود.
علاوه بر این، چنین شرایطی که در آن افراد احساس می کنند نقشی در تعیین سرنوشت خود و دستیابی به اهداف شان ندارند و به اصطلاح باعث «درماندگی آموخته شده» در افراد می شود، می تواند ترویج دهنده نوعی خاص از تفکر جادویی و نگرش منفعلانه باشد؛ نگرشی که بر مبنای آن افراد میل و شوق و خواسته هایی دارند، اما تنها همین خواستن صِرف را برای دست یافتن به اهداف شان در پیش می گیرند و انتظار دارند حالا که آنها از صمیم قلب و با تمام وجود چیزی را می خواهند، نیرویی یا انرژی ای بیاید و خواسته آنان را برآورده کند یا قهرمانی پیدا شود و آنان را به آنچه می خواهند برساند. این نوع نگرش در ظاهر امیدوارانه است، چون با خواست و اشتیاقی همراه است اما در واقع توام با ناامیدی و انفعال است، چون موجب تعقل و تفکر و برنامه ریزی و بعد کوشش و فعالیتی برای دستیابی به آن خواست و میل نمی شود.
این نوع نگرش موجب گرایش جامعه به سبکی از فکر و عقیده می شود که با تبلیغ شکل هایی از باورهای شبه عرفانی و وارداتی، توجیه گر رفتار منفعلانه افراد می شود. امید لازمه حیات و جنبش فرد و اجتماع است. احساس ناامیدی همان طور که می تواند فرد را به سوی ایستایی و سکون ببرد، قادر است جامعه را نیز از حرکت و پیشرفت بازدارد. لازمه دستیابی به جامعه ای پویا و زنده، توجه به عوامل مختلفی است که در احساس امید و انگیزه افراد جامعه نقش دارد. در این یادداشت به برخی از عوامل موثر در احساس امیدواری در سطح فردی و اجتماعی اشاره شد ولی طبیعتاً مرور و بررسی جامع این عوامل نیازمند مطالعاتی دقیق و نظام مند درباره زمینه ها و شرایط فرهنگی هر جامعه است، و این نوشته مدعی انجام چنین کاری نیست.