امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
Printable View
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
تافته از گرمی خود آفتاب
تابش او کرده جهان را به تاب
شب شده چون روز وی اندر گداز
روز چو شبهای زمستان دراز
-------------------------
من ديگه بايد برم
خداحافظ
ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني
يارب تو آن جوان دلاور نگاه دار
كز تير آه گوشه نشينان حذر نكرد
دلا تا كي در اين دار مجازي
كني مانند طفلان خاكبازي
...
يا رب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تواز چشم حسود چمنش
الان به معنیه واقعی اعصاب ندارم
-------------------
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود
دوستان عيب من بيدل حيران مكنيد
گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.
در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار
كرده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش
شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني
بذار یواش شروع کنم ، سلام گلم ، هم نفسم
آرزوهام راضی شدن ، دیگه بهت نمی رسم
گفتم چیا گفتی بهم ، گفتی که آینده داری
دنیا همش عاشقی نیست ، گریه داری ، خنده داری
گفتم که گفتی من باشم به لحظه هات نمی رسی
به قول دل شاید دلت گرو باشه پیش کسی
خلاصه گفتم که چشات ، قصد رسیدن نداره
رویاها کاله و دسات خیال چیدن نداره
گفتم که گفتی زندگی ت غصه داره ، سفر داره
هم واسه من هم واسه تو با هم بودن خطر داره
گفتم توگفتی رویاها مال شبای شاعراس
شهامتو کسی داره که شاعر مسافراس
مسافرا اون آدمان که با حقیقت می مونن
تلخیاشو خوب می چشن ، غصه هاشو خوب می دونن
گفتم فقط می خوای واست یه حس محترم باشم
عاشقیمو قایم کنم ، تو طالع تو کم باشم
گفتم که گفتی ما دوتا به درد هم نمی خوریم
ولی یه جا مثل همیم ، هر دومون از قصه پوریم
گفتم تو گفتی می تونیم یادی کنیم از همدیگه
اما کسی به اون یکی لیلی و مجنون نمی گه
گفتم تو گفتی سهممون از زندگی جدا جداس
حرف تو رو چشم منه ، اما اینام دست خداس
هر چی که تو گفته بودی ، گفتم به دل بی کم و بیش
حال خودم؟ نه راه پس مونده برام نه راه پیش
این حرفای خودت بوده ، از من دیوونه تر دیدی؟
اصلاً نگفتم اینارو ، خودت دیدی یا شنیدی
دلم که حرفاتو شنید ، اول که باورش نشد
ولی نه ، بهتره بگم ، نفهمیدش ، سرش نشد
یه جوری مات و غمزده ، فقط به دورا خیره شد
رنگ از رخش نه ، نپرید ، شکست و مرد و تیره شد
بلور رویاهام ولی ، چکید مث خواب تگرگ
آرزوهام از هم پاشید ، رسید ته کوچه ی مرگ
راستش ازم چیزی نموند ، به جز همین جسم ظریف
خوب می دونی چی می کشه غریب تو خونه ی حریف
نگی چرا نوشته هام لطیف و عاشقونه نیست
رویا و آرزوم که هیچ ، حتی دل دیوونه نیست
زیبا باید تنهایی من ، این نامه رو سیا کنم
رسم گذشته ها می گه باید به تو نگا کنم
حرفاتو گفتم به خودت ، ببینی راستی تو زدی
اصلاً توی ذات تو هست ، یه همچی چیزی بلدی؟
اگر توبیداری بودی ، بشین میادش خبرم
اگر نگفتی بنویس ، من می خوام از خواب بپرم
دوست دارم چه توی خواب ، چه توی مرگ و بیداری
فدای یک تار موهات ، که تو من و دوس نداری
مواظب آدما باش ، زندگی گرگه مهربان
خدای رویای منم ، هنوز بزرگه مهربان
دوشنبه ی پرواز غم یه ظهر گرم مردادی
با اون چشای روشنت ، چه کاری دست من دادی
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد
دستي سايه اش را از روي ئجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم
زمين، آسمان، قلم، دفتر، ماه،
دلتنگي، بي ريا، بي جان، عشق، روشني
لحظه ها، زندگي، تيرگي، يك وداع
حادثه، عاشقي، يك تپش، يك صدا
جيره ها، بينوا، يك جفا، يك وفا
لاله ها، دل ريا، در خفا، يك ندا
بيم و ترس، هول و هوش
كوچه ها، جاده ها، يك سفر
راه عشق، بي ثمر
ديده ها بي فروغ
سينه ها بي صفا
آب و غم، نان و سنگ
يك زبان، يك صدا
دين و دل، جان و روح
يك فروغ، يك سحر، يك غروب
آه من، ناله ها
شور تو، باله ها
رقص و مرگ يك هوار:
هاي و هاي
هاي و هاي
مرده ها، روزه ها، يك اتم، يك فضا
سايه ها، سايه ها
پس ز پيش، پيش جدا
من ز تو، تو جدا
من اسير، تو رها
واژه ها بي صفا
واژه ها بي دوا
دل غريب
دل نحيف
نبض ها بي صدا
قلب ها بي صدا
زندگي بي صدا...
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.
امیدوارم تکراری نباشه
:::::::::::::::::::::::::
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این کهنه براتم دادند .
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رويش باز گردد
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى ؟
ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس
سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه دردل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.
کاش ! قلبم درد تنهايي نداشت
سينه ام هرگز پريشاني نداشت
کاش! برگهاي آخر تقويم عشق
حرفي از يک روز باراني نداشت
کاش! مي شد راه سخت عشق را
بي خطر پيمود و قرباني نداشت
تنهايي ما در دشت طلا دامن كشيد.
آفتاب از چهره ما ترسيد .
دريافتيم ، و خنده زديم.
نهفتيم و سوختيم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستيغ جدا شديم:
من به خاك آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتي، و خدا شدي .
تو بالا رفتي، و خدا شدي
يادم امد هان
داشتم مي گفتم : انشب نيز
سورت سرماي دي بيدادها مي كرد
و چه سرمايي چه سرمايي !
باد برف و سوز وحشتناك .
ليك خوشبختانه آخر سرپناهي يافتم جايي .
گرچه بيرون تيره بود و سرد همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود همچون شرم .
گرم
از نفس ها دودها دم ها
از سماور از چراغ از كپه اتش
از دم انبوه ادمها .
و فزون تر زان دگرها مثل نقطه مركز جنجال
از دم نقال
لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
صداش به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد
در سكوتش غرق
چون زني عريان در ميان بستر تسليم اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي تن رها كردست
پهنه ور مرداب .
بي تپش و ارام
مرده يا در خواب مردابيست
وانچه در وي هيچ نتوان ديد
قله پستان موجي ناف گردابيست.
من نشستم بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
از لبم جاري خروشان شطي از دشنام
و به سوي اسمانها بسته گوناگون پل پيغام
ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل يك لهجه يك سطل آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
راي خوردن يك سيب
چه قدر تنها مانديم
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار.
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.
راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد
شعري بخوان كه با ان رطل گران توان زد
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش
شوخي مكن كه مرغ دل بيقرار من
سوداي عاشقي از سر بدر نكرد
دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
يافت مکانی بحد لامکان
جست برون جوهرش از کن فکان
نور را پيموديم ، دشت طلا را در نوشتيم.
افسانه را چيديم ، و پلاسيده فكنديم.
كنار شنزار ، آفتابي سايه وار ، ما را نواخت. درنگي كرديم.
بر لب رود پهناور رمز روياها را سر بريديم .
ابري رسيد ، و ما ديده فرو بستيم.
سلام دوستان
ما اجنبي زقاعده كار عالميم
بيهوده گرد گوچه و بازار عالميم
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته ي هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
تابش او کرده جهان را به تاب
تافته از گرمی خود آفتاب
روز چو شبهای زمستان دراز
شب شده چون روز وی اندر گداز
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای ز هر طرف می زندم به چنگ و دف
بیخبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
فراموشيش کاري محال
دفتر خاطراتشو
دونه دونه ورق مي زد
انگارکه از گذشته ها
صداهايي يواشکي
توي گوشش شلاق مي زد
کجايي تو؟ کجايي تو؟
مي بينمت که خوابي تو
گرفتاراين آبي تو
خونه تو اينجا ها نيست
برکه جاي ماهي ها نيست
تشنهی به سرچشمهی حیوان رسید
مرغ خزان دیده به بستان رسید
زنده شد از دیدن خویشان خویش
مرده دل از حال پریشان خویش