دانی كه چهها چهها چهها میخواهم
وصـل تـو من بی ســر و پا میخواهم
فـریـاد و فـغان و نـالهام دانی چیســت
یـعنی كه تـو را تـو را تـو را میخواهم
Printable View
دانی كه چهها چهها چهها میخواهم
وصـل تـو من بی ســر و پا میخواهم
فـریـاد و فـغان و نـالهام دانی چیســت
یـعنی كه تـو را تـو را تـو را میخواهم
خبرت خرابترکرد جراحت جدایینه چنان لطیف باشد که به دوست بر گشایی
چه خیال آب روشن که به تشنگان نمایی؟
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی؟
چه ازین به ارمغانی که تو خویشتن بیایی؟
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز درخیالی و ، ندانمت کجایی
دل خویش رابگفتم - چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
تو جفای خودبکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ،ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگرتحمل نکنند زیر دستان ؟
تو هر آن ستم که خواهی بکنی ، که پادشاهی
سخنی که با تودارم ، به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم، تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفته ای تامل نکنم جمال خوبان
بکنی ، اگر چوسعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت بر بر گشودن
سعدی
مي روم خسته وافسرده وزار
سوي منزلگه ويرانه ي خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده وديوانه ي خويش
مي برم تا كه در آن نقطه ي دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه ي عشق
زاين همه خواهش بيجا وتباه
ناله مي لرزد مي رقصد اشك
آه بگذار كه بگريزم من
زتو اي چشمه ي جوشان گناه
شايد آن به كه بپر هيزم من
به خدا غنچه ي شادي بودم
دست عشق آمد واز شاخم چيد
شعله ي آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
چه حقیر است این عشق،
گر بماند به میان من و تو،
خود بمیرد در خود،
گر ببندد در خود،
و بماند به میان من و تو .
عشق در بسته ،
ناسزایی ست به عشق همگان .
او که سیبی را دوست می دارد،
به همه مهر می ورزد.
که همه از گوهریکتایند.
من به خوبی می دانم،
که ورای من و تو ،
هستی هست ،
عشق ما می میرد،مگر آزادشود..
رفتنت رنج من است ،
رنج من عشق من است ،
پس رهایت خواهم کرد ،
که تو را آزاد دوست می دارم ...
پائولو کوئلیو
چه بسیار می نگرم چه کم می بینم
بسی امید کاشته ام سراب میچینم
چه تلخ می گیرم چه زهر میخندم
چه سخت می گشایم و چه سهل می بندم
ز خون رنگین بود چون لاله دامانی که من دارم
بود صد پاره همچون گل گریبانی که من دارم
مپرس ای همنشین احوال زار من که چون زلقش
پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم
سیه روزان فراوانند اما کی بود کس را ؟
چنین صبر کم و درد فراوانی که من دارم
غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم
بترک جان مسکین از غم دل راضیم اما
به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم ؟
بگفتم چاره کار دل سرگشته کن گفتا :
بسازد کار او برگشته مژگانی که من دارم
ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد
ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم
ز خون رنگین بود چون برگ گل اوراق این دفتر
مصیبت نامه دلهاست دیوانی که من دارم
پیاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟
-----
یغما گلرویی
عشق، شاید فراگیری گام زدن در جهان باشد
فراگیری سکوت.
فراگیری دیدن.
شعري از منوچهر آتشي:
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی!
اي واي بر اسيري كز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد، صيّاد رفته باشد
آه از دمي كه تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
خونش به تيغ حسرت يارب حلال بادا
صيدي كه از كمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناكي سازم خبر دلت را
روزي كه كوه صبرم بر باد رفته باشد
پر شور از حزين است امروز كوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
حزین لاهیجی
همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند
مانند شب به روز سياهم نشانده اند
گرد خبر نمي رسد از كاروان راز
شد روزها كه بر سر راهم نشانده اند
در مرگ آرزو، نفس سرد مي زنم
چون ياد، در شكنجه آهم نشانده اند
غافل گشت قافله شادي از سرم
آن يوسف كه در دل چاهم نشانده اند
هر روز شيوني ست ز غمخانه ام بلند
در خون صد اميد تباهم نشانده اند
از پستي و بلندي طالع، چو گردباد
گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند
از بيم خوي نازك تو، دم نمي زنم
آيينه در برابر آهم نشانده اند
شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز
صد دزد در كمين نگاهم نشانده اند
در ماتم دو روزه هستي به باغ دهر
تنها بنفشه نيست، مرا هم نشانده اند
محمد قهرمان
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
هر روز بیفزود همی لطف تو با من
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
عبدالواسع جبلی
یک شبی مجنون به خلوتگاه راز
با خدای خویش می کرد راز
ای خدا من را تو مجنون کرده ای
در غم لیلی دلم خون کرده ای
گاه مجنون را پریشان می کنی
گاه لیلی را خرامان می کنی
درد هرکس را طبیبی داده ای
رنج هرکس را نصیبی داده ای
ای خدا آخر طبیب من کجاست
مردم از حسرت نصیب من کجاست
گه ندا آمد که ای شوریده حال
هرچه می خواهی در این درگه بنال
کار لیلی نیست آن کار من است
حسن خوبان عکس رخسار من است
بمان با من...
در اين بحبوحه ي غم
در اين دنياي دلهاي نمادين
كه در آن عاطفه جايي ندارد
و احساس از خودش هم هست خالي!
بمان ...
تا آرزو رنگي بگيرد....
براي حس تاريك نگاهم
براي بارش باران اميد
مبادا دلخوشي هايم بميرد
بمان...
تا يك بهانه بشكفد باز
براي كوچ زيباي پرستو
براي رویش يك آشيانه
به جنس خاطره ازلحظه اي دور
بمان ...
تا من به شوق بودن تو
بمانم زنده دردنياي عشقت
ببينم مردن دلواپسي را
از افسون وجودپرزمهرت
بمان با من....
من و تو
برای رسیدن به هم
هیچ چیزی کم نداریم
به غیر از
یک معجزه!
:40:
چیزی ندارم که به تو تقدیم کنم
نه سکه ای
که مرا به خیابان شما برساند
نه پیراهنی
که اندازه دیوانگی ام باشد
اما می توانم
ابرها را یکی در میان بشمارم!
تا دلم کمتر برایت تنگ شود...
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است .
بخوان به نام عشق
از گفته ها
تنها کلام توست که می ماند .
ازین پنجره
شامگاه را پیشباز می کنم .
می گفتی :
« لالایی بلند مژگانت را دوباره خواهم شنید »
آغاز کن
که
شبی به بلندی انتظار یافته ام
فرخ تميمي
كولي ها چمدان سفر ندارند. كوچي ها سقفي بر سر ندارند. پرستوها مرزها را نمي شناسند .
اما كولي ها و كوچي ها و پرستوها در سفر همراه دارند. همراهان. بيشماران .
قاصدك ها تنها سفر مي كنند.
من پاي سفر ندارم. دلي هم ندارم تا قوي دارمش .
من باز هم به سفر مي روم...
يادت مي آيد؟
مي گفتي خانهُ باد در گوديدستهاي رنگ پريده و پشت رگهاي آبي بازوان من است .
مي داني؟
ديگر فرقي همنمي كند.
دستهايم يادگار بي خانماني منند اما هنوز توان آن را دارند كه اشكي رااز گونه اي پاك كنند.
حالا هم دوباره وقت رفتن است جان دلم ...
سلام مرا بهخدايت كه نگهدار توست برسان
به دور دست ها که می نگرم،تو را در بخشش خورشیدی می یابم،همرنگ شب
از دست های خالی شبها که بگذریم
دیدار رودخانه ی خورشید ساده است
دلتنگی صدای قلب تو نیست ، ترانه ی باران است
من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم...
که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود...
و من...
روبه روی تو...
می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم...
آیه
مثل عكس رخ مهتاب
كه افتاده بر آب
در دلم هستي
و بين من و تو
فاصله هاست ...
چه اشکالی دارد اگر
بهشت را به جهنمیان بدهند
تو را
به من ؟!!
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من
[بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
اگر در خواب مي ديدم
غم روز جدايي را
به دل هرگز نمي دادم خيال اشنايي را
امشب گرانترین غم توبردل من است
امشب مرا
تمام مرا
چند می خری؟
نگاه آشنا
ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سرایمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشنک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست
ابتهاج
گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما رایا نه٬ ویرانه کنی ساخته ی دنیا راگفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروزکه به تشویش سپردی شب عاشق ها راچه شد آن زمزمه ی هر شبه ی ما ای دوست؟چه شد آن صحبت هر روزه ی یاران یارا؟چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکیهمتی تا که رهایی بدهی دریا راحیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشقکاش خورشید تو آغاز کند فردا را...محمدعلی بهمنی
برای نشان دادن عشقیک قلب کوچک می کشیمو اغلب قلب بزرگ می شود،بزرگ می شودجوهر سیاه، سرخ می شودکاغذ سفید بلند می شودو شروع می کند به تپیدنمحکم،محکم تر.جرات نمی کنیم لمسش کنیم،به خود می لرزیموقتی که این قلب را روی قلب خودش می گذارد.فرانسوا داویر
گفتـم غـم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتـم کـه ماه من شو گفتا اگر برآید
گفـتـم ز مـهرورزان رسم وفا بیاموز
گـفـتا ز خوبرویان این کار کمـتر آید
گفـتـم کـه بر خیالت راه نظر ببندم
گفـتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتـم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گـفـتا اگر بدانی هم اوت رهـبر آید
گفـتـم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفـتا خنـک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گـفـتا تو بـندگی کن کو بنده پرور آید
گفـتـم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفـتا مـگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
و نباید فراموش کرد که عاشقانه ترین شعرها را می توان در دیوان حافظ یافت.....
از بهار
چه بنويسم
بهار در چشمان توست
وقتي غرق رويايي
عليرضا بخشعلي
تمام دانایی ها
تمام دارایی ها
و تمام زیبایی های نهفته ی حوایی
در سرزمین دل من
گیاه نورسته ایست
در انتظار لبخند خورشیدی تو.
بخواه تا ببالم
بخند تا برویم
و با تمام عشق
به تمام لحظه هایم سلام بگویم.
این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده ی توام
خانه ام
در مرز خواب و بیدار ست
زیر پلک کابوس هاست
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی یاد...
مرا دید و نشناخت
این بود درد ...
"محمدرضا ترکی"
پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم
یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم
بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار ،
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم
چون زمستان و خزان از پی هم می آیند
من چگونه به بهاران تو عادت بکنم ؟
بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق ، به طوفان تو عادت بکنم
ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم ؟!
طاق و قحطی زده از مصر مرا راندی و نیست
طاقت آنکه به کنعان تو عادت بکنم
ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم
به سخنهای پریشان تو عادت بکنم !
شبی به دست من سیب دادی تونگو که چشم و دلم را فریب دادی توتو آشنای دل خسته ام نبودی حیفدرد را به دل خسته دادی تو
من از طرح زیبای هر خاطره،سلامی غزل گونه خواهم نوشت،که باور کنی گرچه دور از توامفراموش هرگز نکردم تو را.در این رخوت بی مجال زمان،که احساس پژمرده،همچون خزان،به یاد تو من مانده ام آشنا،که شاید، که من یاد باشم تو را!
هر شب که میخواهم بخوابممیگویمصبح که آمدی با شاخه ای گل سرخوانمود میکنمهیچ دلتنگ نبوده امصبح که بیدار می شوممیگویمشب با چمدانی بزرگ می آیدو دیگرنمی رود!