-
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بایست بداد
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است
---------- Post added at 05:22 PM ---------- Previous post was at 05:21 PM ----------
بر لوح نشان بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بایست بداد
غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است
-
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانچی بپروردهاند
-
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
-
«هر ذره که بر روی زمینی بودست// خورشیدرخی، زهرهجبینی بودست// گرد از رخ نازنین به آزرم فشان// کین هم رخ و زلف نازنینی بودست»
-
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
-
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
-
دگر آنک این گرد گردان سپهر
همی نو نمایدت هر روز چهر
-
روشــن روان ِعاشق از تیـــره شـــب ننالد
دانــد که روز گـــردد روزی شب شبــانان
باور مکــن که من دســت از دامـنت بـدارم
شمـــــشیر نگـــــسلاند پیـــوند مهــربانان
چشــــم از تو بر نگیرم ور می کشد رقیـــبم
مشـــــتاق گل بســازد با خوی باغبــــانان
سعدی
-
نام تو داغی نهاد بر دل بریان من ........................ زلف تو در هم شکست توبه و پیمان من
شد دل بیچاره خون، چاره ی دل هم تو ساز ....... زانکه تو دانی که چیست بر دل بریان من
بی تو دل و جان من، سیر شد از جان و دل ........ جان و دل من تویی، ای دل و ای جان من
گر تو نگیری این دست، کار من از دست شد ..... زانکه ندارد کران وادی هجران من
بر در عشقت که دل داشت نهان از جهان ........... بر رخ زردم فشاند اشک دُر افشان من
-
نفخ صور امر است از یزدان پاک
که برآرید ای ذرایر سر ز خاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
مولانا