تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود
Printable View
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردي مرواد از يادت
در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتي ز حريفان دل و دل ميدادت
تا تو نگاه میکنی کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد
هشیار گرد، هان، که گذشت اختیار عمر
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
نقل قول:
انگار درست حدس زدم که مریم خانم همه اشعار دوستان رو نخوندن...
نقل قول:
انگار درست حدس زدم که مریم خانم همه اشعار دوستان رو نخوندن...
دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی
بسته بر آخور او استر من جو میخورد
تیزه افشاند به من گفت مرا میدانی
خوندم عزیز. 99% دوستان رعایت میکنن.نقل قول:
=============
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
يار مردان خدا باش كه در كشتي نوحنقل قول:
هست خاكي كه به آبي نخرد طوفان را
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه بجوی خوشه ی پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو
وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ ولی معاشر رندان پارسا می باش
وجود ما معمایی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
توضیح اینکه : چون Last Night عزیز دوره ی آزمایشی (10 پست تاییدی) رو می گذرونن، پست ایشون با تاخیر قرار گرفته و گرنه ما حالیمون هست فرق بین ش و و رو:31:
هزار جان مقـــدس بـسوخـت زیـن غیــرت
کــه هـر صبـاح و مسـا شمـع مـجلـس دگری
زمـن بحضـرت اصف که میـــبرد پیــــغام
که یاد گـیـرد و مصـرع زمـن بـه نـظـم دری
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بازی چرخ یکی زین همه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
اگر این شراب، خام است و گر این حریف پخته
به هزار باره بهتر ز هزار پخته، خامی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت
كنار آب ركن آباد و گلگشت مصلا را
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی ازین طرفه تر برانگیزد
بر آستانه ی تسلیم سربنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
درویش را نباشد نُزل سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
The post reedited by NOKIA_n95
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشگر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کُنج قلندری
یا رب آن آهوی مشکین به ختن باز رسان
وان سهر سرو خرامان به چمن باز رسان
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادي روي کسي خور که صفايي دارد
خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمناي دعايي دارد
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
در کوي عشق شوکت شاهي نميخرند
اقرار بندگي کن و اظهار چاکري
ساقي به مژدگاني عيش از درم درآي
تا يک دم از دلم غم دنيا به دربري
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
در شاهراه جاه و بزرگي خطر بسيست
آن به کز اين گريوه سبکبار بگذري
سلطان و فکر لشکر و سوداي تاج و گنج
درويش و امن خاطر و کنج قلندري
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جامهاي بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود ميدانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود