ديگرم گرمي نمي بخشي عشق
اي خورشيد يخ بسته !
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام از عشق هم خسته .........
ديگرم گرمي نمي بخشي عشق
اي خورشيد يخ بسته !
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام از عشق هم خسته .........
چه بگویم که ناگفتنم بهتر است.......
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد
یک مونس نامزد ندارم جز غم
پیش چشمت خطاست شعر قشنگ
چشمت از شعر من قشنگ تر است
من چه گویم که در پسند آید
دلم از این غروب تنگ تر است
از : فریدون مشیری
بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد
که نه هر جنگجوی را ظفر است
فضل، خود همچو مشک، غماز است
علم، خود همچو صبح، پرده در است
ديدى آن قهقه كبك خرامان حافظ
كه ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود
ای دلخور از گریه مرد پر از گریه
بغض ترک خورده دریاچه ی مرده
با گریه جاری شو بازم بهاری شو
با درد خلوت کن از غم شکایت کن...
یه روز چشاتو وا کنی میبینی من تموم شدم
میبینی جام چه خالیه یا رفته ام پی خودم
اگه یه روزی..........
خال مشکین بر آفتاب مزن
شیوهای دیگرم بر آب مزن
گر به آتش نمیزنی آبی
آتشم در دل خراب مزن
صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن
برد زنجیر زلف تو دل من
قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن
فتنه را بیش ازین مکن بیدار
راهم از چشم نیم خواب مزن
شب تاریک ره زنند نه روز
راه را روز و آفتاب مزن
دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد يک جا
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت يک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن ديوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه يک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را ديـدی ...؟!!
گاهـی دلــم می گيــرد
از آدم هايی كه در پس نگـاه ســردشان با لبخندی گرم...
فريبت می دهند
دلــم ميگيـرد از خورشيــدي كه گـرم نمی كند...
و نوري كه تاريكي مي دهد
ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت مي دهند...
دلم مي گيرد...!
از سردي چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد
و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند
از دوستي كه برايت
هديه ، دوبال براي پريدن مي آورد
و بعد ...
پرواز را با منفورترين كلمات دنيا معني مي كند
دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين همه هيچ
گاهي حتي...
از خودم هم دلم ميگيرد...!
دوره ارزانیست ...!
و دروغ از همه چیـــز ارزانتــر !
آبــرو ...
قیمت یک تکـه نان !
و چه تخفیف بزرگـی خـورده ست ...
قیمت هر انســان ...!
ماییم و می مطرب و ایــن کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر دُرد شراب
فــارغ ز امیـــد رحمت و بـیـــم عذاب
آزاد ز خـــاک و بـــــاد و از آتــش و آب
زندگي را بد ساخته اند
كسي را كه كه تو دوستش مي داري تو را دوست نمي دارد
و كسي را كه تو را دوست مي دارد تو دوستش نمي داري
و كسي را كه تو دوستش مي داري و او نيز تو را دوست مي دارد
به رسم تقدير هرگز بهم نمي رسيد
و اين است رسم زندگي ....
یک روز ز بند عالم آزاد نی ام
یک دم زدن از وجود خود شاد نی ام
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار فلک هنوز استاد نی ام
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کوله بارت بربند !
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد
که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا را
و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم
می شود آسان رفت
می شود کاری کرد که رضا باشد او
ای سبکبال ، در این راه شگرف
در دعای سحرت ، در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد نبر
من جامانده بسی محتاجم......
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
MoBn
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
حرفی نگفته نیست ،
هر چه بوده گفته اند ،
به سهم ما زندگی هم کرده اند
دیگر باید اجازه ی سکوت بگیریم...
مرد بغض کرد و نه
مرد گریه هم نکرد
مرد،مرد و مرد و مرد
خسته بود از این سکوت
هق هقی که میرسد
جز تو هیچکس که نیست
این صدا صدای کیست؟
گریه مال مرد نیست!
مرد سطر آخر شعر را چنین نوشت:
همچنان که میگریست
گریه مال مرد نیست!
.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی
به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند.
و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی
برایش اشک بریزی.
با توام ای سهراب،ای به پاکی چون آب
یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد
نیستی سهراب که ببینی،شقایق هم مرد
دیگه به چی باید دلخوش کرد؟
كاش تو اين شهر غريب صداي آشنا بياد
دل من هواتو كرده فقطم تورو مي خواد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست:
هنوز در سفرم
خیال میکنم
در آب های جهان قایقی است
ومن - مسافر قایق - هزارها سال است
سرود زنده ی دریانورد های کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
خدا گفت :
لیلی یك ماجراست
ماجرایی آكنده از من
ماجرایی كه باید
بسازیش
شیطان گفت :یك اتفاق است ،
بنشین تا بیفتد .
آنان كه حرف شیطان راباور كردند .
نشستند
و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد .
مجنون اما بلند شد،
رفت تا لیلی را بسازد
خدا گفت :
لیلی درد است
درد زادنی نو
تولدی به دست خویشتن
شیطان گفت :آسودگی است
خیالیست خوش
خدا گفت :
لیلی رفتن است
عبور است و رد شدن
شیطان گفت :
ماندن است
فرو رفتنِ در خود
خدا گفت :
لیلی جستوجو است ،
لیلی نرسیدن است .
نداشتن و بخشیدن
شیطان گفت :
خواستن است
گرفتن و تملك
خدا گفت :
لیلی سخت است
دیر است و دور از دست
شیطان گفت :ساده است
همین جایی و دم دست .
و دنیا پر شد از لیلیهای زود
لیلیهای ساده اینجایی ،
لیلیهای نزدیك لحظهای
خدا گفت :
لیلی زندگیست .زیستنی از نوعی دیگر .
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود
مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و
میدانست كه لیلی تا ابد طول میكشد..
حالا من موندم و تیغ و رگ دست و عکس پاره ی تو و من بگو گفتم یا نگفتم ...
مگه بت نگفته بودم ...
حالا روزگار من ...
تیغو میکشم رو رگهام میپاشه خونم رو عکسات...
نتونه سدی بسازه رنگ چشمات سیل اشکات
شبي نيست كه آهم به ثريا نرسد
از چشم ترم آب به دريا نرسد
مي ميرم از اين غصه كه آيا روزي
ديدار به ديدار برسد يا نرسد :41:
من چه هستم
هیچ
جز سکوت ساکت سردی
در میان خلوت تنهایی بغرنج
من غریوی خسته و خاموش را مانم
در گلو مانده.....
محو سرد ساکت سنگین سکوت خویش
دلم می خواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
منم دیگه تصمیمم رو گرفتم
اصلا نمی خوام که پیشم بمونی
دیشب که داشتم فکرام و می کردم
دیدم با تو تلف شده جوونی
یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم
عاشقو باید از خودت برونی
چه شعرایی من واسه تو نوشتم
تو همه چیز بودی جز آسمونی
یادت میاد منتم رو کشیدی ؟
تا که فقط بهت بدم نشونی ؟
یادت می اد روی درخت نوشتی
تا عمر داری برای من می خونی ؟
یادت میاد حتی سلام من رو
گفتی به هیچ کس نمی رسونی
حالا بیار عکسامو تا تموم شه
اگر که وقت داری اگه می تونی
نگو خجالت می کشی می دونم
تو خیلی وقته دیگه مال اونی
خوش باشی هر جا که می ری الهی
واست تلافی نکنه زمونی
از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
پروانهای است در قفس واژههای من بیتاب پر زدن
نه از تو می پرسند
و نه گوش می کنند !
تنها می آیند ...
و فراموش می کنند ..
چو ماه از كام ظلمتها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغا با غروب نابهنگام
مرا در كام ظلمتها كشيدي
مرا رازیست اندر دل به خون د یده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
.
.
کنون دم درکش ای سعدی;که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم:41:
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
ومن چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
وهمچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
در دلي ، هر چند دور از نظر
خرم آن روزي كه باز آيي ز در
با تو مارا خوشترين ديدار باد
هر كجا هستي خدايت يار باد
هر که بد ما به خلق گوید
ما چهره زغم نمی خراشیم
ما خوب از او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم!
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید روئید
در پس این باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان...
باز گفتم
کوه صبرم
مثل سنگم
عهد بستم
نکنم شکوه ز کس
بد نگویم به کسی
صبح زودی رفتم
گله ها را بردم
سر جویی شستم
باز گفتم
که تو خوبی و قشنگی و تو مستی
و من از روز ازل عاشق تو بودم و هستم
لیک دیدم
چشم هایم
غرق اشکند
غرق اشکند
گله دارند
از من وعهدی که بستم
تاریک ،تنهایی و بیداد وحشت
ایمان گرفته شده به امانت
نور اعلام درون دست است
ولی اما ،نمیدانم که راه کجاست
باز خواهم رفت اما دگر نخواهم آمد
شاید این سخت عبرتی
نه شایدم آخر شد
سایه مرگ به دنبال
پرنده و اراده ی پرواز بی بال
زجر وخشم و روشنایی روبه زوال
نه محال است
خیال است
خیال