پرید از قفس و دیگر به خانهاش نرسید
دیدم آن روز که داشت در ره آن جان میداد
Printable View
پرید از قفس و دیگر به خانهاش نرسید
دیدم آن روز که داشت در ره آن جان میداد
روسریاش را جلو کشید و موهای سیاه و براقاش را زیر ِ آن پنهان کرد. رو کرد به جوان وُ با ذوق گفت: چه حلقهی قشنگی، نگاه کن، اندازهی انگشتم هست، فکر نمیکردم اینقدر خوشسلیقه باشی.
یکدفعه لحن ِ صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: پدرم نامههایت را دید، حالا دیگر همهچیز را میداند.
امّا تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی وُ دلش را بهدست بیاوری، حتماً موافقت میکند. دل ِ کوچک وُ مهربانی دارد.
من که رفتم، دستهگُل را بردار وُ به دیدنش برو. راحت پیدایش میکنی.
چند قطعه آنطرفتر از تو، کنار ِ درختِ نارون خاکش کردهایم...
مینی مالیده
دو تا از بهترین مینیمال هایی که اخیرا خوندم :
قطع یک نشانه
(اندرو اى.هانت)
درخت سرخه دار طی هزار سال زیبایی با شکوهی پیدا کرده بود. از زلزله و خشکسالی و آتش سوزی جان به دربرده و تنها کوهستان هایی که در آن می رویید با او برابری می کرد. هزار سال دست نخورده ، هزار سال فتح نشده.
سر کارگر با صدای بلند گفت : "چقدر طول می کشد بیندازی؟"
هیزم شکن یغور تفی انداخت : "فوق فوقش دو ساعت"
"پس تمامش کن"
_________________________________
از کتاب "کوتاهترین داستان هاى کوتاه جهان"
گردآورنده: استیو ماس
مترجم : اسداله امرایی
The Incredible Book Eating Boy
"همه چیز، اشتباهی از یک روز بعد از ظهر که حواسش نبود شروع شد."
"اولش مطمعن نبود، و سعی کرد فقط یک کلمه رو بخوره، فقط واسه اینکه ببینه چه مزه ایه."
"بعد سعی کرد یک جمله رو بخوره، و بعد یک صفحه ی کامل رو."
"بله، هنری واقعن از اونها خوشش اومد."
"تا چهارشنبه اون یک کتاب کامل رو خورده بود."
_________________________________
Oliver Jeffers
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تقصیر من بود. هرگز خودم را نمیبخشم. به شوخی بهاو گفتم که خیال دارم یک خرگوش دستآموز بخرم و او سکته کرد. هویجم مرد.
نفیسه طوسی
اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرتخواهی کنم
هی میگفت میناجان تویی، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم،
باز میگفت نازنین جان تویی مادر، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید،
اسم سوم رو که گفت دلم شکست،
گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.
---------- Post added at 10:01 PM ---------- Previous post was at 09:58 PM ----------
(( عزیزم! امروز روز تولد مریم است.
لطفا موقع برگشتن؛ یك عروسك برایش بخر ))
مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت ....
بعد از جشن تولد كه مهمان ها رفتند؛ مریم مشغول بازی با عروسك جدیدش شد.
پدر در حالیكه لبخند میزد به او گفت :
(( اصلا دست خط مامانت رو خوب تقلید نكردی! ))
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .
بعد صحبت به وجود خدا رسید .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول
هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و
گذشته و آینده را می شناسد…
چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه
کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و
آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و
به همان شکل به سوی ما باز می گردد
خداوند پژواک کردار ماست …
آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.
(مترلینگ)
در یک کالج از دانشجویان خواسته شد تا با حداقل کلمات ممکن داستان کوتاهی بنویسند این داستان باید حول سه موضوع زیر می چرخید:
1) مذهب
2) ---
3) راز
داستان کوتاه زیر در کل کلاس نمره ی A+ مثبت گرفت
" خدای خوبم، من حامله ام؛ یعنی کار کیه؟"
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...
از دستنوشته های " ناهی "
---------- Post added at 09:27 AM ---------- Previous post was at 09:23 AM ----------
صدای مادر پیر و زمینگیرشو به سختی از میون هیاهوی x box تازه اش می شنید:"مادرجون این قرص زیرزبونی منو کجا گذاشتی؟"
دادزد:" من چه میدونم کدوم گوریه.مگه کوری؟ همون دور وبراس دیگه،یکم بیشتر بگرد..."
دوباره صدای مادر راشنید این بار با خس خس بیشتری:"مادر جون ترو خدا بیا اینجا یه دقیقه..."
ایندفعه جای حساس بازی بود ،باید امتیاز کاملشو میگرفت...
وقتی بازی تموم شد دیگه شب شده بود...برنده شده بود با خوشحالی بلند شد...
قرص ماه بدن بی جان مادر را که خودش را تا نزدیک در کشانده بود نیمه روشن کرده بود...
از دستنوشته های "ناهی"
ايش ...بازم بابا جلوي همه آبرومو برد...
چرا عزيز دلم چي شده؟
مگه من نگفته بودم واسم اون تويوتا نقره ايه رو بگيره ؟اين ديگه چي بود ؟يعني بعد از شونصد سالي كه از عمرش گذشته هنوز فرق نقره اي متاليكو با اين رنگاي درپيتي نمي فهمه؟ديگه دارم دق ميكنم از دستش ...ماماني تورو جون هركي دوست داري يه چيزي بهش بگو...
وصداي گريه بازهم بلند و بلندتر ..
لي لي جون گريه نكن دماغت دوباره باد ميكنه، خطر داره ها ... مگه يادت رفته كه دكتر بعد از عمل سومت چقدر سفارش كرد؟
اصلا"فداي سرت عزيزم آخه آدم عاقل واسه ي يه همچين چيزي گريه ميكنه ؟اينا كه تو زندگي مهم نيست...حالا اشكاتو پاك كن برو بشين تا معجون چند ميوه اتو بدم بخوري...امروز دادم واست توش عصاره زنجبيلم بريزن كه مقوي تر بشه...
باشه ماماني ولي فقط بخاطر تو...
از دستنوشته هاي " ناهي "
جيرجيرك به خرس گفت: دوست دارم، خرس ميگه: الان وقت خواب زمستانيمونه، بعد صحبت ميكنيم. خرس رفت خوابيد ولي نميدونست كه عمر جيرجيرك فقط سه روزه
موقع نمازش که می شد، فرشته چپ و راست، عزا می گرفتند که چه کنند؛ «إیاک نعبد» را جزء حرفهای خوبش بنویسند یا جزء دروغهایش...
ما را انتخاب کنید
در دولت من هیچ فقیری نخواهد بود.
هیچ کس به خاطر معلولیت بیکار نخواهد ماند و با تدابیر ما هیچ کس معلول به دنیا نخواهد آمد.
و ما ملتی پیشرفته و سرور جهان خواهیم شد»
...
آخه کجا ما رو می برید؟
- ساکت .
توی کامیون پچ پچ هایی شنیده میشد:
« همه معلول ها رو اخته میکنن و بعد میفرستن اردوگاه کار اجباری
فقیر ها رو هم میبرن اتاق گاز »
به دستور رایش.
"مامان پدر کی به خانه بر می گردد ؟ "
"زن گفت : زود ..خیلی زود ...جمگ تمام شده ..دیگر لازم نیست نگران باشیم "
"مامان نگاه کن ..کشتی رسید "
نردبانی پایین افتاد ...عاقبت همه پیاده شدند
پیتر,شوهر زن هم به خشکی رسید.
ستوان گفت : اینجا را امضا کنید
بتی ایستاد و تابوت را لمس کرد
زن پرسید : چرا ...پیتر ؟!
رافائل توبار
برگرفته از کتاب داستان های 55 کلمه ای
پرنده ی نر٬ هر شب جفتش را صدا می کرد...
هنوز خبر انقراض نسلش را٬ در روزنامه نخوانده بود!
علی حمزه ساروی
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد !!!
«این نعلین قهوه ای آخوندی بدجوری چشمم را گرفته. ناکس یک لنگه شو کجا قایم کرده خدا عالمه!
آدم دنیا گیر به همین می گن که خیرش به یک کفش دزد مجلس ترحیم هم نمی رسه!
از لجش هم که شده بی خیال این یک لنگه هم نمی شم!»
مجلس تمام شده بود و تخریب چی جوان با دو عصای فلزی به سختی قدم بر می داشت و از جمعیت جلو مسجد دور می شد!
کنار سفره هفت سین نشسته بود. تنها.
دلش نمی آمد فقط برای او دعا کند. برای همه دعا می کرد، که سلامت برگردند.
زنگ در را که زدند، مثل فشفشه از جا پرید. چادر به سر کشید و دوید سمت در. ته دلش می دانست که او هر طور شده خودش را برای تحویل سال به خانه می رساند.
در را که باز کرد، لبخند از روی لبش پر کشید.
مرد، ساک را جلوی پای او گذاشت. چیزی نگفت. رفت.
دیروز در تابش و انعکاس عاشقانه شمع هایی که اتاق را به طرزی رمانتیک
و شاعرانه مزین کرده بودند، نگاهت را با ولع به چشمان پر امید و عاشق
دخترک معصوم و ساده ای سپردی که غرق در تلالو تاج سنگی و سپیدی
لباس عروس روبرویت با شرمی دخترانه و قلبی مالامال از امید نشسته بود. گفته
بودی عاشقش هستی و می خواهی داستان عشق پرشورت را جاودانه سازی!...
امروز زنی تنها در مهلکه سقوط و شکست، لحظه ها را در انتظار و سکوت به
سر می برد. به ناگاه تو می آیی، سیگار می کشی و دستان خیانتکارت بوی
تعفن می دهند..زن شکسته و دلخسته تر از همیشه، آخرین شمع باقی مانده از
روزهای دروغین تو را خاموش می کند.. بغضش خواهد شکست.
غزال شهروان/ سنندج
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
آدرس خدا
پسرک سرگردان در کوچه و بازار می دوید تا شاید گمشده اش رو پیدا کنه.
اما نمی دونست گمشدش کجاست؟چه شکلیه؟ خسته شد و گوشه ای نشست.
بادی در حال عبور بود که رو کرد به باد ازش کمک خواست.باد گفت: چی
م یخوای؟ دنبال کی می گردی؟پسرک گفت شنیدم من خالقی دارم که منو تو
این دنیا آورده ولی هرچی می گردم نیست؟باد فقط یه جمله گفت و رفت.برای
پیداکردن خالقت به درون خودت رجوع کن.
احسان کوشان/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
آرزو
دستاشو بالا برد ولی هنوز واسه این كار كوچیك بود و قدش نمی رسید با
خودش عهد كرد وقتی بزرگ شد این كارو انجام بده. چند سالی بزرگتر شده و
قدش هم دیگه می رسه واسه انجام كاری كه همیشه آرزوشو داشت ولی بعد از
جنگ دیگه خونه ای سالم نبود كه اون بخواد زنگشو بزنه و فرار كنه.
زهرا امیری/ سمنان/ ایوانكی
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
آرزوی سراب
اشک می ریخت که:می خواهم یک بار هم که شده آرزوی انسانی را بر آورده
کنم و او بیهوده پی من ندود. می دانستم نخواهد توانست...آخر او «سراب » بود!
مهسا صباغی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
آسمانی ها
وقتی باران گرفت پسرک غذای نیمه خورده اش را برداشت و به طرف پل
دوید. بی خانمان هایی که زیر پل پناه گرفته بودند، با محبت برایش جا باز
کردند. پسرک هنوز روی زمین جاگیر نشده بود که پل با صدایی وحشتناک بر
سرشان هوار شد. پسرک دست در دست پیرمردی کنار پل فروریخته ایستاده
بود و آسمان آبی را نگاه می کرد. آسمان هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد!
سعید علی نقی بیگی/ تهران/ شهریار
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
ابوالفضل(ع)
حسین سراسیمه خود را به او رسانید. شاید می خواست بار دیگر لبخندش
را ببیند. آخرین لبخندش را که دید اولین ندای «برادرجان » را نیز شنید.گویا
مادر آن جا بوده است.
سعید امین جعفری
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم، سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید
افسانه ؟؟؟
وحشت زده و نگران به سمت ماشین هایی كه از روبرو می آمدند می دویدم
و فریاد می زدم و از آنها می خواستم كه بایستند و جلوتر نروند. اما سرنشینان با
خنده برایم دست تكان می دادند و دیوانه خطابم میكردند و با سرعت بیشتری
از كنارم می گذشتند. سرخورده و مغموم به ماشین های رفته و سنگ های در
حال ریزش از كوه خیره شدم. با خود زمزمه كردم: چرا دهقان فداكار را افسانه
كردند ؟؟!!!
زیبا شیرازی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
امتحان
باز هم دیر شده.لباس هایش نامرتب است و جزوه های پراکنده او را به
وحشت می اندازد.خیابان ها را یکی پس از دیگری می دود.حواسش کاملا پرت
است. بند کفش هایش باز شده.خیابان آخر را می گذراند.پرنده ای زخمی به او
لبخند می زندو صدای ترمز ماشین می گوید که امتحان تمام شد.
پروانه حسین زاده/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
امید
دلم به وسعت آسمان خدا تنگ بود.نگاهم به دور دست ها بود و به جاده ای
که انتها نداشت. انتظار اشک می شد و روی گونه هایم جاری. امید، مرا کنار خود
نشاند و می خواست که با تمام وجود بخوانمش. اما دلم راضی نشد، زبانم پیش
دستی کرد و امید را، تنها صدا کرد. همان لحظه بود که قاصدک از راه رسید
و دستانم را در دستان خدا جا داد.
سلمی تشویر/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
او
با کشیدن اولین پک سیگار دوباره معدش شروع به خون ریزی کرد این زخم
یک زخم چند ساله بود که دیگه اززندگی سیرش کرده بود.هیچوقت دوست
نداشت در مورد علتش فکر کنه چون به خود خودش نزدیکش می کرد واون
از این می ترسید.یک نگاه به گذشته اش کرد کاری که 14 سال بود نکرده بود.
ساعت 5/ 15 شده بود واون داشت در حال نزدیک شدن به محل کارش آخرین
یاد آوری هارو می کرد: دیروز بعد از ظهر بود که دماغ یک دختر دانشجو رو
کنده بود وجلو چشمش سرخش کرده بود.آخرین پکش رو به سیگار زد وهمراه
یک اره وارد سلول 32 شد..
بنیامین خداکرمی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
ایمان
سنجاقک بر روی نازکترین شاخه درخت استوار نشسته بود، غروب خورشید
را تماشا می کرد. نسیمی ملایم می وزید. شاخه ی نورسته به این سو، آن سو
می رفت. لرزشی هر چند نا محسوس........ نه! سنجاقک استوار بود... درخت
آهسته در گوشش زمزمه کرد: من به این بزرگی. با ریشه هایی در دل زمین.
با کمترین لرزش نازکترین شاخه ام تا ریشه می لرزم. تو به این کوچکی، بدون
ریشه، چگونه استوارایستاده ای؟! سنجاقک گفت:ایمان....
شیوا زیودار/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
بادکنک
هر روز صبح باید آنها را باد می کرد؛ عادت کرده بود. آن روز هم مثل همیشه
آنها را باد کرد و به سمت خیابان راه افتاد، ناگهان تگرگی گرفت که صدای
ترکیدن بادکنکها در آن گم شد.
سحر بکایی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
باران...
نشسته بودم يه گوشه اي و داشتم زندگيمُ ميكردم.تا اينكه يه روز تو اومدي
و به من گفتي:سلام؛باران...!!! و آب شدم...رفتم.رفتم و شدم پا ييز.رفتم يه گوشه
چله نشين شدم...چهل روز گذشت.همه خبر شده بودن انگار.اومدن دوباره
پيشم...و اينبار از من ميپرسيدن:پا ييز؛از باران چه خبر؟!!!
محمود كاتبي پور/ قم
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
بغل کردن سرنوشت
دست های دراز شده به آن طرف نرده ها، منتظر کارت کنکور؛هیاهو و
سروصدای بقیه، تو انگار کن که در صف ایستاده، فقط انگار کن؛کسب علم را
رنگی دوست داشت؛ نه سفید و سیاه! شب کار بود!! اردوی تحصیلی مدرسه
برای آمادگی نهایی کنکور ریاضی بعد از خاموشیِ 12 شب، تازه شروع می کرد
به خواندن؛ هرشب به اندازه ای فرصت داشت که فقط 150 صفحه – رنگی
بخواند؛ فقط 150 صفحه!... و باز هم روز از نو روزی از نو؛ دو روز مانده به کنکور
تاریخ جنگهای انفصال را تمام کرد؛ انفصال سیاه و غیر سیاه! امّا عجیب این که
در سیاه و سفیدی، رنگین تر بود!
محمدباقر شفیعی نژاد/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
بهار
دیدی بهار از پس تابستان آویزان شد روی بند رخت، تاب می خورد. اناری
می چید دخترکی دانه می کرد کنار کرسی. نگاه می کرد از پشت پنجره به انبوه
برف؛چشم به راه بهار است.
مهدی خلیفه قلی/ قم
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
به خاطر یک فنجان چای
پیش خودش گفت: روزهای شنبه چایی دارچین می دهم. یک شنبه ها
چایی با هِل. دوشنبه ها را که اصلاً دوست ندارم. همون چایی ساده هم از
سرشون زیاده! سه شنبه ها را چایی با بهارنارنج. چهارشنبه را چایی زعفران
می دهم که بندگان خدا آخر هفته ای خوش باشند! هنوز یک هفته از حضور
آبدارچی نگذشته بود که به بهانه ی اهمال کاری از اداره بیرونش کردند!
روح الله دوستانی/ اصفهان
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
به سادگی تمام
تصور می کنم مُرده ام. همه چیز آماده است. یک مُرده، یک نفر که ملحف هی
سفید را تا مغز سرم کشیده و یک نفر هم که آمده تا من را ببرد قبرستان.
اول من را غسل می دهند، یعنی مسلمان بوده ام! باید همه چیز مرتب باشد.
حالا حسابی شسته شده ام. یک دست کفن سفید و تمیز، من را مثل شکلات
می پیچند تویش. بعد هم به سمت قبرم که حالا حسابی کنده شده! حالا دیگر
واقعاً مُرده ام. یک پیرمرد که برای دل خوشی خودش یاسین می خواند و یک
پیر مرد دیگر که توی قبرم خاک می ریزد. تمام شد. به همین سادگی.
روح الله دوستانی/ اصفهان
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
پروانه ی محبت
نویسنده ی جوان وارد ایستگاه مترو شد و روی صندلی انتظار نشست. به
ساعت مچی اش نگاهی انداخت و سرش را که برگرداند دختر بچه زیبایی را
مقابل خود دید. دختر بچه با خجالت می خواست از نویسنده چیزی بپرسد.
نویسنده با بی اعتنایی به او گفت: چه می خواهی دختر! او با هیجان گفت: من
کتابی را که درباره ی پروانه محبت نوشته بودید خوانده ام. می شود بگویید آیا
این پروانه واقعا وجود دارد؟! او با پوزخندی به دخترک گفت نه! در ضمن من
حوصله سروکله زدن با بچه ها را ندارم و با بی حوصلگی کودک را پس زد. در
همان لحظه پروانه ی محبت از قلب نویسنده پر کشید و رفت.
زینب شوشتری زاده / تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
پسرک کار می کرد
وقتی معلم سر کلاس، موضوع انشارو گفت همه هیجان زده شدن جز پسرک
دستفروش. وقتی توی ذهن همه ی بچه ها امید به آینده بود و فکر این که می
خوان چی کاره بشن اونا رو به وجد می آورد. پسرک به این فکر می کرد که چه
جوری هم خرج مادر و برادر کوچیکشو در بیاره و هم درس بخونه!!!!
سلامه بیات/ قم
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
پنجره روبرویی
مدت زیادی است که اتاق مرا زیر نظر دارد یعنی درست از زمانی که به اینجا
امدم.نمیدانم کیست و برای چی اتاق من را زیر نظر دارد؟باید چراغ را خاموش
کنم و از کنار پرده ببینم. هنوز هم اتاق من را زیر نظر دارد.... اره اره باز هم از
گوشه پنجره اتاق مرا نگاه می کند. دیگر خسته شدم این ترس اجازه رفتن نمی
دهد ولی باید بروم و بفهمم کیست؟ این بار می روم.........
واقعا خسته شدم نمی دانم او کیست و چرا از وقتی به آنجا آمده مدام اتاق
مرا نگاه می کند. ترس بی ترس می روم تا بفهمم............
بهروز رادمان/ مشهد
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
پیرمرد
پشت میز ریاستم لم داده بودم. پیرمرد مدتی بود منتظر موافقت من با
درخواستش بود. چهره ی آرامش مجبورم کرد خیلی معطلش نکنم موافقتنامه
رو با غرور امضاء کردم و از اون جایی که حدس می زدم خوندن و نوشتن ندونه
با اشاره به جوهر روی میز بهش فهموندم که اثر انگشتش روی نامه لازمه. با
متانت خاصی قلم زیباشو از جیبش بیرون آورد و با خط خوشی نامشو نوشت
و امضاء کرد کمی خودمو جمع و جور کردم و مجذوب خط خوشش بودم که
نامش توجهمو جلب کرد آموزگار کلاس اول دبستانم بود...
سید ایمان برقعی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
پینوکیو
پینوکیو رفت دکتر تا دماغشو عمل کنه که دیگه با دروغ گفتن دراز نشه،
وارد مطب که شد دید آدمای زیادی اومدن واسه عمل دماغشون، با خودش
گفت: « اگه آدمها هم دروغ می گن به همدیگه، نمی خوام آدم شَم »
رجبعلی محبی/ گرگان
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات