در دام تو هر کس که گرفتــار تر است***در چشم تو ای جان جهان خوارتر است
وان دل که تو را به جان خریدارتر است***ای دوســــت به اتفاق غمخوارتر است
سنایی
Printable View
در دام تو هر کس که گرفتــار تر است***در چشم تو ای جان جهان خوارتر است
وان دل که تو را به جان خریدارتر است***ای دوســــت به اتفاق غمخوارتر است
سنایی
تا پرده ز رخسار چو ماه تو بر افتاد
از پرده بسی راز نهانی به در افتاد
بود آتش رخسار تو چون میوه ی توحید
از بهر کلیم آتش از آن در شجر افتاد
عمادالدین نسیمی
دانستی اگر سوز شبانروز مرا
دامن نزدی ، آتش جانسوز مرا
.
از خنده ی دیروز حکایت چه کنی ؟
باز آی و ببین گریه ی امروز مرا
.
رهی
از زندگانیم گله دارد جوانــــــیم***شرمنده جوانی از این زندگانیــــــــم
دارم هوای صحبت یاران رفته را***یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
شهریار
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویان رخ یار ز اغیار نترسد
عیار دلاور که کند ترک سر خویش
از خنجر خونریز و سر دار نترسد
عمادالدین نسیمی
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر***جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشه لب نایــــــی***در نی ،زدم عیســی مریم خوشتر
هاتف اصفهانی
رنج مردم ز پیشی و از بیشیست
امن و راحت به ذلت و درویشیست
بگزین تنگ دستی از این عالم
گر با خرد و بدانشت هم خویشیست
ابو سعید ابوالخیر
تو پريشان ما و ما ايمن
تو گرفتار ما و ما آزاد
همگى كودكان مهد منند
تير و اسفند و بهمن و مرداد
اعتصامی
دیروز که چشم تو بمن در نگریست
خلقی بهزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق تو ام
میباید مرد و باز میباید زیست
ابو سعید ابوالخیر
تو را توش هنر مىبايد اندوخت
حديث زندگى مىبايد آموخت
ببايد هر دو پا محكم نهادن
از آن پس فكر بر پاى ايستادن
اعتصامی
نهادنــــــد آوردگاهـــی چنـــان
که کم دیده باشد زمین و زمان
.
زبس گرد از آن رزمگه بر دمید
تن هر دو شد از نظر ناپدید
.
فردوسی
در اينجا عرشيان تسبيح خوانند
سخن گويان معنى بى زبانند
بلندى را كمال از درگه ماست
پر روح الامين فرش ره ماست
اعتصامی
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
انوری
ای جان عزیز تن بباید پرداخــــــــــت***گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت
اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت***با روی نکو چو عاشـــــــــقی خواهی باخت
سنایی
توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان
تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا
برقلهی کهسار زنی بیرق خورشید
برپردهی زنگار کشی پیکر جوزا
خواجوی کرمانی
اگر سنگى زِ كوى دلبر آمد
تو را بر پاى و ما را بر سر آمد
بتى گر تير ز ابروى كمان زد
تو را بر جامه و ما را به جان زد
اعتصامی
دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا
دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا
خواجوی کرمانی
اگر ماهيم و گر روشن سهيليم
تمام اين شمع هستى را طفيليم
اگر گل رست و گر ياقوت شد سنگ
يكى رونق گرفت از خور يكى رنگ
اعتصامی
گویند کسان بهشت با حور خوش است***من میگـویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیــه بردار***کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
خیام
تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید
کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا
ایکه بر گوشهی چشمم زدهئی خیمه ز موج
مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا
خواجوی کرمانی
اگر به عقل و هنر همسر فلاطونى
وگر به دانش و فضل اوستاد لقمانى
به آسمان حقيقت به هيچ پر نپرى
به خلوت احديت رسيد نتوانى
اعتصامی
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتادهام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما
خواجوی کرمانی
از آن روزم كه موش كور شد نام
سيه روزيم روزى كرد ايام
تو را آنان كه نزد خويش خواندند
مرا بستند چشم آنگاه راندند
اعتصامی
دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد
که می لعل برون آورد از رنگ مرا
من که بر سنگ زدم شیشهی تقوی و ورع
محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا
خواجوی کرمانی
اى كه عمريست راه پيمايى
به سوى ديده هم ز دل راهيست
ليك آن گونه ره كه قافلهاش
ساعتى اشكى و دمى آهيست
اعتصامی
تبارکالله از آن روی دلستان که توراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست
گمان مبر که شود منقطع به دادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که توراست
سیف فرغانی
تو را آنان كه نزد خويش خواندند
مرا بستند چشم آنگاه راندند
تو از افلاك مىگويى من از خاك
مرا آلوده كردند و تو را پاك
اعتصامی
کنون انفاس ما آب حیات است
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذرهی بیتاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
سیف فرغانی
از آن رو تيرگى را دوستارم
كه چشم روشنى ديدن ندارم
خيال من بود خوردى و خوابى
چه غم گر نيست يا هست آفتابى
اعتصامی
یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است
نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است
سیف فرغانی
تو را افروزد آن چهرِ فروزان
مرا هر دم زند بر ديده پيكان
چو خور شد دشمن آزادى من
رخ دشمن چه تاريك و چه روشن
اعتصامی
نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید
راحت رسد ز بند تو سر در کمند را
برکشته زندگی دگر از سر شود پدید
گر بر قتیل عشق برانی سمند را
خواجوی کرمانی
از چه شد اين نور به ظلمت نهان
از چه برنجيد ز ما ناگهان
از چه بر اين جمع در خير بست
اين همه افتاده بديد و نشست
اعتصامی
تو ستم کش نئی ، ستم کیشی
تو ستم گستری ، نه رنج گسار
.
چه ستم دیدی ای ستم گستر ؟
چه جفا بردی ای جفا کردار ؟
.
رهی
تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست
کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را
خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ
کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را
خواجوی کرمانی
از چه دلش ميل مدارا نداشت
از چه سرِ همسرى ما نداشت
اى پدرِ پير ز چين آمدم
از بلد شك به يقين آمدم
اعتصامی
مسعود که یافت عزّ و جاه از لاهور
تابید چو نور صبحــــگــاه از لاهـــور
.
سالار سخنوران بتازیّ و دری است
خواه از همدان باشد و خواه از لاهور
.
رهی
رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را
ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را
زندهی جاوید گردد کشته شمشیر عشق
زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را
خواجوی کرمانی
روز به چشم همه كس روشنست
ليك شب تيره به چشم منست
گر ز ره لطف نگاهم كنى
فارغ ازين حال تباهم كنى
اعتصامی
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهی رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
خواجوی کرمانی