Falling in love is when she falls asleep in your arms and wakes up in your dreams!
عاشق شدن یعنی وقتی که اون توی آغوشت به خواب می بره و تو رویاهات بیدار بشه....
Printable View
Falling in love is when she falls asleep in your arms and wakes up in your dreams!
عاشق شدن یعنی وقتی که اون توی آغوشت به خواب می بره و تو رویاهات بیدار بشه....
Love is Pure
Love is Sure
Love is sweet poison
that Doctors can't cure
عشق یعنی خلوص
عشق یعنی اطمینان
عشق یه زهر شیرینه
که دکتر ها نمی تونن درمانش کنن!
There are 3 steps to happiness: 1. you, 2. me, 3. our hearts, 4. eternity
سه گام برای رسیدن به شادی وجود داره: 1- تو 2- من 3- قلب هامون.......... 4- ابدیت!
5 greatest words : I dun wana los U.
4 pleasant words : I care for U.
3 sweet words : I admire U.
2 wonderful words : miss U.
1 most important word : YOU
5 تا از بزرگترین کلمات: من نمیخوام از دستت بدهم.
4 تا از دوست داشتنی ترین کلمات: تو برام مهم هستی.
3 تا کلمه ی شیرین: من تحسینت میکنم.
2 تا کلمه ی شگفت انگیز: دلتنگ توام.
1 کلمه که از همه مهمتره : "تو"
Knock! Knock! May I Come Into Ur World? I Bring No Flowers, No Gifts But Wishes
To Keep U Fresh, Prayers To Keep U Healthy & Love To Keep U Smiling
تق! تق! اجازه هست پا به دنیای تو بزارم؟ من با خودم گل نمیارم، با خودم هدیه هم نمیارم اما یه عالمه آرزو با خودم میارم که تورو همیشه تر و تازه نگه داره، با خدم کلی دعا میارم برای سلامتی تو، و با خودم عشق میارم تا کاری کنم تو همیشه لبخند بزنی....
___________________________
Find arms that will hold u at ur weakest, eyes that will c u at ur ugliest,
heart that will luv at ur worst, if u hv found it, u've found luv.
دستایی رو پیدا کن که در ضعیف ترین حالتت نگهت دارن، چشمایی که در زشت ترین حالتت نگاهت کنن
قلبی رو که وقتی توی بد ترین حالت هستی دوست داشته باشه؛ اگر تونستی اینارو پیدا کنی بدون که عشق رو پیدا کردی....__________________________________
The essential sadness is to go through life without loving.
But it would be almost equally sad to leave this world without ever telling
those you love
بد ترین غم اینه که وارد زندگی بشی که توش عشق وجود نداشته باشه
تقریبا مثل این میمونه که این دنیا رو ترک کنی بدون اینکه به کسایی که دوسشون داری چیزی از عشقت گفته باشی...!!!!!
_____________________________
Accidents do happen.i slip- i trip- i stumble- i fall & usually i dont care at all.but now i dont know what to do cos i slipped and fell in love with u
اینا همه اتفاقیه که میفته.... من لیز می خورم، میلغزم ، تلو تلو میخورم، میافتم و اکثرا هم اصلا اهمیت نمی دم..... اما حالا نمیدونم چیکار کنم! آخه ایندفه لیز خوردم و توی عشق تو افتادم!!!!!! (در اصل منظور این بوده که عاشق تو شدم!)
A bell is no bell 'til u ring it, a song is no song 'til u sing it & luv in ur
heart wasnt love put there to stay - luv isnt luv 'til you give it away
یک زنگ هیچی نیست تا وقتی به صدا درش بیاری، یک شعر تا وقتی خونده نشه شعر نیست، عشق توی قلب تو تا وقتی که اسیرش کنی عشق نیست، عشق وقتی عشقه که رهاش کنی تا بره (به کس دیگه ای هدیه بدیش)
___________________________
I wish i was ur blanket,i wish i was ur bed, i wish i was ur pillow
underneath ur head,i wanna b around u,i wanna hold u tight, & b the lucky person
who kisses u goodnite
کاش میشد من پتوی تو بودم، کاش میشد توی تخت تو بودم
آرزو داشتم که بالش تو باشم، زیر سرت باشم
میخوام همیشه اطراف تو باشم، میخوام تورو محکم در آغوش بگیرم، دلم میخواد من همون شخص خوش شانسی باشم که میبوستت و بهت شب بخیر میگه
___________________________
love is like war....
easy to start....
and difficult to end....
عشق مثل جنگ میمونه....
شروع کردنش خیلی آسونه.....
اما پایان دادنش سخته......
my'' love'' is non stop like ''sea''.
its ''trust'' like ''blind''.
its''shine'' like ''star''.
its''warm'' like ''sun''.
its'' soft'' like ''flower''.
AND
its '' beautiful'' like ''u''
عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه.
عشق مثل یه آدم کور اطمینان میکنه.
عشق مثل ستاره میدرخشه.
عشق مثل خورشید گرم میکنه.
عشق مثل گل ها لطیفه.
و
عشق درست مثل تو زیباست....
(اینجا تاکید روی صفت های عشق بیشتر بوده یعنی مثلا می خواسته بگه : عشق متوقف نمی شه مثل دریا. اما بخاطر این که از نظر ترجمه این حالت نوشتن زیاد قشنگ نیست من اول مشبه به رو آوردم و بعد وجه شبه! خودتون که دیگه استادین....)
_____________________________
To Luv some1 is madness, 2b loved by some1 is a Gift,
Loving some1 who loves u is a duty, but being loved by some1 whom u luv is LIFE.
دوست داشتن یه نفر دیوونگیه، دوست داشته شدن توسط یه نفر یک هدیه ست
دوست داشتن کسی که دوست داره وظیفست، اما دوست داشته شدن توسط کسی که دوسش داری زندگیه!
_______________________________
In life luv is neither planned nor does it happen for a reason but when the luv is real it becomes your plan for life n reason for living.
توی زندگی عاشق شدن نه برنامه ریزی شدست و نه با دلیل اتفاق میفته...اما وقتی که عشق حقیقی باشه تبدیل میشه به برنامه ی زندگیتون و دلیل زنده بودنتون!
می گن شیشه عمر آدما اگه خیس بشه عمرشون کم می شه!
می دونستی چشات شیشه عمر منه؟
می دونی آدما بین "الف" تا "ی" قرار دارند. بعضی ها مثل "ب" برات می میرند، مثل "د" دوستت دارند، مثل "ع" عا شقت می شوند، مثل "م" منتظر می مونند تا یه روز مثل "ی" یارت بشن.
می گن قلب آدما اندازه مشتشونه. ولی چه طوری یه دنیا مهربونی، یه آسمون صداقت، یه کهکشون محبت و یه دریا عشق تو مشتت جا شده؟
آدما سرشون روبالا می کنن تا ماه رو ببینن ولی نمی دونن ماه سرشو پایین کرده داره اس ام اس می خونه!
هیچ می دونستی هربار که تو پلک می زنی من نفس می کشم؟
پس مواظب باش به کسی خیره نشی که من خفه می شم!
چشماتو ببند
بستی؟
حالا باز کن
باز کردی؟
چقدر طول کشید؟
همین قدر هم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم!
توی زندگی افرادی هستند که مثل قطار شهربازی می مونن، از بودن با اونا لذت می بری، ولی باهاشون به جایی نمی رسی!
تقديم به او كه نبود ولي حس بودنش بر من شوق زيستن داد دلم براي كسي تنگ است كه آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد و گيسوان بلندش را به باد مي داد و دست هاي سپيدش را به آب مي بخشيد و شعر هاي خوشي چون پرنده ها مي خواند
اگر باران بودم انقدر مي باريدم تا غبار غم را از دلت پاك كنم اگر اشك بودم مثل باران بهاري به پايت مي گريستم اگر گل بودم شاخه اي از وجودم را تقديم وجود عزيزت مي كردم اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برايت مي نواختم ولي افسوس كه نه بارانم نه اشك نه گل و نه عشق اما هر چه هستم دوستت دارم.
یادته یک روز بهم گفتی هروقت خا ستی گریه کنی برو زیره بارون که نکنه یک نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده .............گفتم اگه بارون نیامد چی؟ گفتی اگه چشمایه قشنگه تو بباره آسمون گریش می گیره...... گفتم :یه خواهش دارم وقتی آسمانه چشمام خاست بباره تنهام نزار گفتی: به چشم.............حالا امروز دارم گریه میکنم اما آسمون نمی باره ..........توهم دور دورا ایستادی و داری میخندی
ديشب بنفشه با گل سخن گفت و نشاني خوبي داد كه چين و تاب مرا به جمال زلف فلاني بخشيد.از آن پس هروقت نسيمم از سر كوي مجنونم سخني براي من مي آورد من از بوي خوش مجنونم سر مست و لبريز از محبت ميشدم....
دلم گنجينه ي رازهاي عشق بئد و پنجه ي تقدير در اين گنج را قفل برنهاد و كليدش را به مجنوني داد.
به درگاهت شكسته وار آمده ام زيرا پزشك براي درمان دردم موميايي اطف تو را تجويز كرد.
مانند حباب از شادي كلاه خود را به آسمان افكندم.زيرا كه او مرا مداوا كرد...
پس از مدتي او به سفر رفت و دگر سيماي او را نديدم!!!
شبي كه ماه مقصود و آرزو از كوي جانان آشكار شد پرتو روشنايي به خانه مان افكند به اميد بوسه اي از او جان گذشتم و تصور ميكردم و اميد ميبردم كه يك قطره از زلال اين چشمه ي نوش به كام تشنه من برسد.
صورت خيالي گيسوي تو با من به سخن آمد و گفت:جان را واسطه ي رسيدن به زلال لب من مكن كه اعتباري ندارد و از اين گونه صيد بسي در دام ماست.
پس بيهوده خود را به دام مينداز ...
روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم
مدتهاست كه يار برايم پيامي نفرستاده است .درودي به من ننوشته است و سخني برايم نفرستاده است!اي دل ادب را رعايت كن گرچه پادشاهي براي غلامش خبري نفرستد مورد باز خواست قرار نميگيرد!!
صدتا نامه برايش فرستادم ولي آن فرمانرواي سواران ميدان حسن پيكي به من نزد و درود و سلامي نفرستاد.چون ميدانست كه مرغ دلم براي او به پرواز در خواهد آمد از آن زيبايي چون سلسله دامي براي من نفرستاد تا دلم بدان بسته شود!
جاي گله و شكايت است كه آن ساقي نوشين لب مست از باده ي حسن دانست كه خمار آلودم ولي سلغري برايم نفرستاد!
اي نسيم صبا اگر به آستان دوست راه يافتي بوي خوشي از گيسوي خوشبوي او برايم ارمغان آور تا از آن بهره گيرم.
به جان دوست سوگند اگر پيامي از جانب دوست برايم بياوري به شكرانه ي آن جانم را نثار خواهم كرد و اگر به درگاه دوست راه نيافتي گردي از درگاه دوست براي چشم من باور تا توتياي ديده خود سازم.
عجب مدار مه من بينوا خيال وصال يار را در سر بپرورم.
اين آرزو عملي نيست مگر آنكه نقش خيال سيماي او را در خواب بينم.از حسرت قد و بالاي مانند صنوبر يار دل صنوبر شكل من مانند بيد لرزان است و لحظه اي آرام و قرار ندارد.
گر چه دوست براي ما ارزشي قائل نيست ولي ما موئي از سر دوست را با جهاني عوض نميكيم. چه ميشود اگر دلش از بند غم آزاد شود چونكه من مسكين چاكر و بنده ي او هستم.
اي دلاكنون بنگريد كه فكر عشق كه يار ديرين عاشق است .بر اين عاشق دلسوخته چه جفائي روا داشت؟
ديده اي كه قصه ي عشق بار دگر چه كرد؟
مجنون چگونه رفت و با ليلي وفادار چه كرد؟
او را تنها گذاشت و به تنهائيش فكر نكرد؟!
آه از آن چشم جادو كه چه بازي به پا كرد چه شوري بر انگيخت؟دريغا از آن مست بي خبر كه با مردم هوشيار چه كرد و چه بلائي سر آنها آورد؟
اشك من از بي مهري يار به رنگ افق پس از غروب آفتاب در آمد!بخت نامهربان مرا ببين كه در اين كار چه كرد و چه طور از فرمان من سر پيچي كرد.؟!
از منزلگاه مجنون برقي درخشيد و پيداست كه آن برق آهنگ خرمن ليلي را دارد و ميرود تا خانه او را خراب كند.
اي ساقي به من باده بده كه هيچكس نميداند كه صورتگر نهان ازل در پس برده چه نقشها رقم زده است.
سحرگاه باد بهاري شميمي از گيسوي يار همراه مي آورد و دل پريشان ما را به آرزوي وصال بر كار عشق بر مي انگيخت.بلكه در خلوت.
نقش صنوبري اندام يار را از باغچه ي چشم از ريشه درآوردم.
چه گلي كه از نهال غم آن دلبر شكوفا شد و رنج و اندوه يارش بود.از بام قصر آن جانان روشنائي ماه را به وضوح ديدم كه از شرم آن جانان روي به ديوار كرده بود.از ترس اينكه عشقش مرا به يغما ببرد دل پرخونم را رها ساختم اما دلم خون ميريخت
ميريخت و راه به سوي آن قائده و قانون مي آورد.به ترانهي رامشگر و ساقي گه و بيگه گام به راه عشق نهادم .چه اگر آن طريق دشوار دشوار و دراز پيك به آساني خبري نمي آورد.
بخشش جانان ساسر از باب لطف و احسان بود.چه اظهار تقدس ميكرد و زنار ميبست.!؟
خداوند عف كند و ببخشايد اگرچه چين ابروي او مرا ناتوان كرد با ناز و كرشمه نيز پيامي بر اين بيمار ناتوان مي آورد. از جام و پيمانه دل ديشب در شگفت بودم.اما معذورش داشتم و هيچ سخني نگفتم چون كه صوفي بار باده مينوشيد نه با يار بلكه در خلوت..
ديشب نسيم باد صبا مرا آگاه ساخت كه روز رنج و غم رو به پايان گذاشت و كوتاه شد...به واسطه ي مژده وصلي كه نسيم سحرگاهي آورد به رامشگر ميبخشيم بيا بيا كه تو حور بهشت را بهشت براي اين به اين جهان آورد تا من به تو دل بدهم و بگويم دوستت دارم.
و شادي به زودي فرا خواهد رسيد. جامه ي خود را كه از غلبه ي وجد و شوق در بزم و شادي و باده نوشي بامدادي چاك زده ايم.
ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه،
اما می تونیم بهش یاد بدیم که
لبه های تیزش دست اونی رو که دلمون رو شکسته، نبره!
هر وقت دل کسی رو شکستی یه میخ به دیوار بکوب
اگه دلش رو بدست آوردی میخ رو از دیوار بردار
اما چه فایده جای میخ رو دیوار مونده!
يكي دسته گل براش دل خوشيه
يكي عادتش برادر كشيه
يكي زاغ مردمو چوب مي زنه
يكي از داغ دلش جون مي كنه
يه نفر خوابه رو تخت نقره كوب
يكي حيرون روي درياي جنوب
يكي زندگي رو زيبا مي بينه
يكي اما خودشو تنهاي تنها مي بينه
شکسپیر می گه: ((کسی را که دوست داری،
ازش بگذر،
اگه قسمت تو باشه بر می گرده،
اگر هم برنگشت حتما از اول مال تو نبوده،پس همون بهتر که رفت.))
سعی کن به کسی که تشنه ی عشق است دل نبندی،
سعی کن به کسی که لایق عشق است دل ببندی،
چون تشنه ی عشق روزی سیراب خواهد شد!
اگه یه روز مردم و تو منو دوست داشتی
پنجشنبه ها بیا مزارم گل سرخی را رو قبرم بزار
تا همیشه اون گل را که بهت داده بودم
به یاد بیارم.....ولی...اگه تومردی...من فقط یک بار...میام مزارت...
میام و اون دسته گل سفید مریم
را که با خون خودم سرخش کردم برات هدیه می کنم
وعاشقانه کنارت جون می دم تا بدونی هیچ وقت تنها نیستی!!
دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکديگــر نگــــاه کنيم ای کاش سه چیز در دنیا وجود نداشت: ۱:عشق ۲:غرور ۳:دروغ آن وقت انسان مجبور نبود به خاطر عشق از روی غرور دروغ بگوید....
تا تنها می شم قاصدک خیالم رو می فرستم به گذشته نمی دونم چرا چشام دوست دارن گریه کنن ... بغضم تو گلوم می شکنه نمی دونم چرا زمان این همه سریع می گذره آخه مگه آینده چی داره که این همه عجله می کنه که بهش برسه این همه کاغذ سرنوشتم ورق خورد اما نتونستم یه برگش رو قشنگ بنویسم ... بدون خط خوردگی ... از همون کوچکی هم نامرتب بود دفتر مشقم ... و پر از خط خوردگی بود
لاک پشت ها هم عاشق میشن .. ولی تحمل درد عشق ، براشون راحته ... چون عشقشون ، آروم آروم ترکشون می کنه
لحظه سخت رفتنه" هيچي تو قلب من نبودلايق بودنت نبود قلب حقيرم ميدونم"قرار تا آخر عمر تنهاي تنها بمونم
نگاه آخرين تو شعر جنونمو سرود"ار التهاب بي کسي پناه آوردم به جنون
زندگي زندونه وبس"به فکر نباش اي همزبون
خواستم فراموشت کنم اما خيالت نمي ذاشت"به غير ديوونه شدن راهي جلو پام نگذاشت
منو هرگز نبخش اي مهربونم"هميشه بد بودم اينو خوب ميدونم
بهتر نشناسي منو "مني که با تو بد بودم"تنها از عشق و عاشقي شکستنو بلد بودم
گُل ریشه دارد، آن را در گلدان می کارند.
گل سینه هم سوزن دارد، آن را روی سینه سنجاق می کنند.
گل سینه من طلای ناب است. پُر است از نگین های گران بها. از آن هایی که من نه دیده ام و نه می فهمم. آن را در یک لفافه خوش آب و رنگ به من هدیه دادند و پایه های خنجر وارش را در قلبم برای تا اَبَد فرو کردند و از آن روز به بعد به هر جا که می روم آن را با خودم همراه می کنم.
عاشق شدم. عاشق مردی که ثروت اش در اندیشه اش بود، در زبان اش بود، در کلام اش بود، در صدای اش بود و در تصویر اش.
آه... از این جذابیتِ مکتوب که گول اش را خوردم.
و سهم من از جبروتِ نهفته در چشمان اش، از حرمتِ نهفته در صدای اش، از صداقتِ نهفته در گفتار اش و از قداستِ نهفته در افکار اش، پرداختِ شش ماه از حقوقم، یک سال بیکاری ام، دو سال درماندگی میانِ تنهایی و دادگاه و یک سال و نیم افسردگی و غم بود. سهمِ من یک سبد پُر از حتاکی و تهمت و سیاست و حسادت بود. سهم من بیشتر از این ها بود.
آه... این جواهر دارد روی قلبم سنگینی می کند. پایه هایش سینه ام را آزرده است. درد دارد. درد دارد. می فهمید؟!
یک نفر بیاید از روی قلبم بازَش کند.
من از گلِ سینه ام بیزارم.
اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگراشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم اگر گل بودم شاخه ایاز وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم اگر عشق بودم اهنگ دوستداشتن را برایت مینواختم ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نهعشق اما هر چه هستم دوستت دارم
وقتي با تو آشنا شدم؛درخت مهربانيت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را نديدممعجون زيبايت آنقدر شيرين بود که هر چه نوشيدم نتوانستم تمامش کنمو درياي عشقت آنقدر وسيع بود که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببينم
و سرانجام در آن غرق شدم.
هزاران بار قسم خوردم که نامت را به زبان نیاورم ولی چه کنم که آن قسم هم به نام تو بوده
من از تجربه های تلخ آموختم که هیچ شاخه ای از هیچ ساقه ای جدا نیست و هیچ ساقه ای از هیچ برگی راضی نیست...برگ از درخت دلخوره پاییز بهانه ای بیش نیست...پرنده همیشه بر درخت ثابت نیست...اما تو بی حاصل به خاک ایمان آوردی؟...میشه مثل یه قطره اشک منو از چشمهات بندازی...ولی من نمی تونم جلوی اشکم رو که از رفتن تو سرازیر شده بگیرم...ببین ..من یه دل دارم که کارش منت کشیدنه....تو مقصر نیستی خودم خواستم کنار آرزوهات اردو بزنم...
به تو یاد دادم عاشق شدن را و دلم خواست که از تو یاد بگیرم عاشق بودن را و عاقبت به من آموختی که منطق عشق را نمی شناسد...
پیشتر ها از خدا بی خبران می گفتند که عشق منطق را نمی شناسد، لعنت بر آن ها
دستت را از من بگیر، سرت را از روی شانه هایم بردار و عطر نفس هایت را از من دریغ کن و بگذار با غم خویش تنها بمانم تا بمیرم
ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، نفس کشیدنم دوستت دارم ....
ای امید و آرزوی من ، دنیای من دوستت دارم....
ای تو به زیبایی یک گل سرخ ، به پاکی یک چشمه زلال ، به لطافت باران بهار دوستت دارم....
ای تو فصل بهارم ، همیشه یارم ، همدم این دل پاره پاره ام دوستت دارم....
ای تو آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم دوستت دارم....
ای تو طلوع زندگی ام ، ناجی لب تشنگی ام دوستت دارم....
ای تو عشق زندگی ام ، همیشگی ام ، ماندنی ام دوستت دارم....
دوستت دارم و خواهم داشت ای که تو لایق این دوست داشتنی .....
عاشقت می مانم و خواهم ماند ای که تو لیلی این دل دیوانه ای....
به خاطرت جانم را ، زندگی ام را ، فدایت می کنم ، نثارت میکنم ......
دوستت دارم که چشمهایم را قربانی نگاهت میکنم ....
اگر می گویم که دوستت دارم از ته دلم می گویم ، از تمام وجودم می گویم!
باور کنی ، باور نکنی یک کلام! دوستت دارم.........
براي کشتن يک پرنده يک قيچي کافي ست. لازم نيست آن را در قلبش فرو کني يا گلويش را با آن بشکافي. پرهايش را بزن...
خاطره ی پريدن با او کاري مي کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند. شک نداشته باش
ضجه ي اين ني دارد ديوانه ام مي كند. جگرم دارد از شدت التهاب مي سوزد. شن هاي گداخته اين صحرا دارد سرب سنگين و راكد روحم را سوراخ مي كند. اين ناله ني گوش روحم را دارد مي درد. اين قطره هاي معصوم شفاف و سبك خونِ پاشيده شده چرا هوس هبوط به اين شن گداخته را ندارند؟ ديگر نه ناله ني اي مي آيد و نه ضجه طفلي. اما قطرات مردد و بهت زده من هنوز روي گونه هايم مي لغزند و روي اين شن گداخته محو مي شوند.
از خودت بر خودت طلوع کن
و آنگاه که اشراق هستی ات را به جان کشیدی
غروب از خودت ناگزیر خواهد بود
اما ترس به خود راه مده زیرا
طلوع دوباره ات را در سرزمین دوست به نظاره خواهی نشست
هان جامه ی حیرت از تن وهم بدری چون دریابی
که به جامه ی دوست دیرینه در آمده ای
آنگاه برگرد، هبوط کن در عین صعود
که قوس صعود و نزول قاب قوسین یک کمان هستند
هبوط کن به جایی که دخترک یتیم کابوسهای شبانه ات
آنگاه که هُرم آفتاب به صورت زمخت و ستبر دیوار کاهگلی
بی رمق شره کرده باشد و سُکیده شود
با حسرتی غریب بر آن تکیه کرده باشد وچشم انتظار
که گلویش در اصطکاک گرم خنجر سرد بغض بریده شود
و باد ارغوانی و سیاه غروب زلفک پریشانش را
به طرز غم انگیزی به بازی گرفته باشد
هبوط کن به جایی که دخترک یتیم کابوس های شبانه ات
در انتظار نوازش دست خدا به حسرت نشسته است
چه هوای گرفته و ماتیه. تو بگی آسمون بغ کرده باشه. مث دخترک یتیمی که دمدمای غروب تنهایی غریبش غریب تر شده باشه. زانواشو تنگ بغل کنه، سرخی مات و تنهای غروب بغض بشه تو گلوش و چنبره بزنه و یهو ببینی که گونه هاش خیسن.
گویی این دیار هم خزانی داره، اینو قطره بارون مردّدی می گه که هنوز تسلیم داغی تیز و سرخ صورت ملتهبم نشده و داره زور می زنه خودشو از شر گونه های استخونیم خلاص کنه. اینو زق زق نوک بینی م می گه که همیشه خدا یکم که هوا سوز برمی داشت شروع میکرد به سرخ شدن و مفم بی رنگ و بي خاصيت مي سريد پایین. آستین بولیز پشمی مو خرکش می کردم و دو تا خط مفام که سفیدیشون به زردی می زد و می لولیدن پایینو از پش لبام می دزدیدم. اینو گزگز مثله کننده کلیه هام داره می گه که بد مسب داره مصلوبم می کنه. اینو پژواک صدای خش خش برگای تبریزیای کوچه باغ منتهی به خونه که با حس غریبی ترانه فناشونو زیر پای آدما بغض کُش می کنن و داره تو گوشم صفير می کشه و گنگ و گم می شه بهم می گه. اینو برگای چنار جلو پنجره می گن که دارن سلانه بوسشونو از سرانگشتای درخت پس می گیرنو می رن به سوی فنا. اما چیزی که هیچ وقت نفهمیدم این بود که چرا با رقص؟ چرا می رقصنو می رن به سوی فنا؟ نمی دونم هیچ وقتم نمی دونستم. اینو سوز کَمک اتاق که بعد از مدت ها پنجره ها شو بسته می بینیم و دیوارای چرک بالا آوردش دارن برا هم دهن کج می کنن بهم می گه.
نوستالژی برای من همه ی آن چیزیست که بودم، همه آن چیزی که داشتم که همه داغی از معصومیت کودکی بر پیشانی داشتند. که همه بی گناه بودند، که حتی اگر بدی ای و زشتی ای بود عاری از هر تعمّدی بود. که هر چه بود کودکانه بود. اما من نوستالژی را چنان آفریدم که هیچگاه اشک بر چشمانم جاری نسازد، آنگونه آفریدمش که تنها لبخندی محو آغشته به حسرتی درد آلود بر لبانم بخشکد و چشمانم بسته شوند و اگر تاب نیاوردم در درون بگریم. در درون سفر کنم،سیری انفسی کنم تا دریابم. دریابم که چون بود که معصوم بودم؟ چگونه به این "چرخ بلند ساده بسیار نقش" می نگریستم که گناه برایم واژه ای تعریف نشده بود؟ که چرا کودک نماندم؟ که چرا روح ساده و سفیدم را آلوده کردم به لکه نام و ننگ؟ که چرا گناهکار شدم؟ که چرا گناهکار شدیم؟
نمی دانم دست تقدیر به کجا خواهدم کشاند. شاید به آن سوی دنیا. شاید به غربتی سخت تر از آنچه که دارم.شاید به سرزمین هایی که آدمهایش برایم موجودات بیگانه ای خواهند بود که نه آنها مرا خواهند فهمید، نه من آنها را. نمی دانم دست تقدیر به کجا خواهدم کشاند. شاید به جایی که زرق و برقش چشمانم را کور کند. شاید به جایی که حتی تصور زندگی کودکی ام برای ساکنانش ناممکن باشد. اما من نوستالژی ام را حفظ خواهم کرد. نوستالژی ام را زنده نگاه خواهم داشت. من به نوستالژی ام خواهم بالید و در آغوشش خواهم کشید. همچون کودکی ام، همچون معصومیت از دست رفته ام، همچون کودکی پاکم ...
"پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی....خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی تماشایت می کند و می گذارد که شاد باشی.اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی خدا سخت گیرتر می شود هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر بیشتر باید از خدا بترسی زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند......و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی ست و وصل چه ممکن و عشق چه آسان خدا وارد کار می شود و خیالت را در هم میریزد و معشوق را درهم می کوبد....معشوقت می شکند و تو نا امید می شوی و نمی دانی که نا امیدی زیباترین نتیجه ی عشق است . نا امیدی از اینجا و آنجا نا امیدی از این کس و آن کس نا امیدی از این چیز و آن چیز...
تو نا امید میشوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست و بر آنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای اما خوب که نگاه می کنی میبینی....خدا همه را جمع کرده و همه را برای خودش برداشته و به حساب خود گذاشته....خدا به تو می گوید.....پس به پاس این قلبت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و نا امیدتر تا بی نیاز تر شوی و به او نزدیکتر...."
(عرفان نظر آهاری)