زندگی یه بازیه
یه بازی بی انتها
یه بازی که
عشق تاسشه
من و تو هم مهرهاش
اگه من و تو و تاس عشق
باهمدیگه کنار بیاییم
اون وقته که
یه دنیای قشنگ داریم با تموم دلتنگی هاش
Printable View
زندگی یه بازیه
یه بازی بی انتها
یه بازی که
عشق تاسشه
من و تو هم مهرهاش
اگه من و تو و تاس عشق
باهمدیگه کنار بیاییم
اون وقته که
یه دنیای قشنگ داریم با تموم دلتنگی هاش
تمنای تپش گندمزار را
می توان شنید ،
آن هنگام
که از شوره زار ذهنم می گذری
تا مرتکب گناهی شویم
که عمری همدیگر ر ا مقصرش بدانیم ،
و فلاسفه
همچنان گیج آن باشند ،
که زن مرد رافریفت
یا مرد زن را .........
چارده سال است می خندی در این قاب
چقدر جوان مانده ای!
چارده سال است می گریم بر این قاب
چقدر پیر شده ام...!!
نقل قول:
خسته نباشی داغون بودم یکم ارومم کرد
خيلي زيبا بود.خودت گفتي؟؟نقل قول:
مرسی نگار جان از توجهتنقل قول:
نه از خودم نیست اما اسم شاعرش را هم بلد نیستم
كاش مي شد ولي گريزي نيست بايد از اين صبورتر باشم
ناگزيرم كه در تب تقدير از خودم از تو دورتر باشم
گفتنش ساده است اما نه! بر نمي آيم از پسش ديگر
آه...از من نخواه خوب من! كه از اين هم جسورتر باشم
مادرم هي نصيحتم مي كرد بروم طور ديگري باشم
گفت بايد كمي عوض بشوم يا كمي پر غرور تر باشم
من ولي فكر ديگري دارم ديگر از اين حساب ها سيرم
به كسي چه؟ دلم نمي خواد دختري با شعور تر باشم!
خسته ام خسته...شعر هم كافي است دست بردار از سرم تا من
بروم گم شوم براي خودم بروم از تو دورتر باشم
كاش اما به ياد من باشي روزهايي كه سرد و باراني است
ياد اين دخترك كه هي مي گفت دوست دارم خود خودم باشم!
پریا کشفی
من «ونسان ونگوگ» نیستم
اما دلم به حال آن ستاره ی زردی که می خواهد
خودش رااز بالای برج«میلاد»پرت کند روی تحته ی رنگم می سوزد
و می دانم
چیزی از آسمان کم نمی شود
اگر بگویم آبی سهم من است
و بنفش سهم کسی که پرت می شود
من« ونسان » و انسان
هر روز شاهد سقوط ستاره های زردیم
و بنفش گریه اش می گیرد
اگر این حرف ها را بشنود
مسلم کلانتری
من دلم ميخواهد خانه اي داشته باشم پر دوست كنج هر ديوارش دوستانم بنشينند آرام گل بگو گل بشنو هر كسي ميخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد شرط وارد گشتن شستشوي دلهاست شرط آن داشتن يك دل بي رنگ و رياست بر درش برگ گلي ميكوبم و به يادش با قلم سبز بهار مينويسم اي دوست خانه دوستي ما اينجاست تا كه سهراب نپرسد ديگر خانه دوست كجاست!!!
نمي گنجم در اين ديوارهاي سرد و سيماني
خلاصم كن از اين غمها خلاص اي زخم پنهاني
نمي دانستم از اول كه شرط عشق بي باكيست
وگرنه بيمه ميكردم دلم را با سرافشاني
اگر چه مبتلاي پيچ و تاب دست گردابم
نمي مانم در اين محدوده همواره طوفاني
به ساحلهاي دور از خاك مي راند مرا موجي
كه سر شار از اشارات است لبريز از غزل خواني
دلي دارم كه نذر آسمانها كرده ام آنرا
خيال اوج دارد روز وشب اين مرغ زنداني
برايت سفره اي از گريه ها گسترده ام مولا
به اميدي كه ميگويند مي آيي به مهماني
رفتي
رفتي
به آخرين جاده رسيدي
به آخرين پرچين
آن سو كسي منتظر نبود
نه حتا ساقه ي لوبيا كه تو را به قصر بالاي ابرها ببرد
خط را بگير و بيا
اين جا هنوز بستري است بي پرچين
و زني در باد
سرگرمِ كشتِ قاصدك
بگذار در فاصلهُ پوست تو و غربتِ من
يك بار كلاغ به خانه اش برسد
پيش از آن كه قصه به سر شود
خدا گذاشت برايم تو آسمان باشي
ترا مرور كنم تا از او نشان باشي
خدا گذاشت صداي تو منتشر گردد
كه گوش ناشنواي مرا اذان باشي
اگر چه بال پريدن مرا نداده ولي
خدا گذاشت برايم تو آسمان باشي
قلندرانه بيا و دوباره تار بزن
كه رعيت دل ما را دوباره خان باشي
در اين زمانه بي پير تشنه حق تو است
دچار آبي درياي بيكران باشي
و رود رود بريزد ستاره از چشمت
كه بعد ديگري از روح كهكشان باشي
من از نگاه جهانگير تو چه مي فهمم
خدا گذاشت تو در فهم ديگران باشي
چقدر بند زمينم چقدر بال و پري
خدا گذاشت من اين باشم و تو آن باشي
مريم رزاقي
بال در بال خودت جان مرا پر دادي
دلخوشم كه به من اقبال كبوتر دادي
اي كه هر بار دلم را نمكين خنديدي
زخمي روح مرا درد مكرر دادي
شب و تنهايي و سردرگمي و درد و سكوت
دستخوش عشق! مرا اينهمه خواهر دادي
سر به زيري مرا قابل تحسين خواندي
سركشيهاي مرا بيدر و پيكر دادي
مهرباني تو اخم است و خوشرويي قهر
دادهاي گل به من اما همه پرپر دادي
باغ خورشيد شدي منظرة زيبايي است
قسمت چشم تماشاي مرا تر دادي
مردهام در لحظاتي كه هوادار توأند
خير باشد كه سرانجام مرا تر دادي
مريم رزاقي
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود ، خدا میداند
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این قاصدک را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی؟
این ترانه بوی نان نميدهد
بوي حرف ديگران نميدهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفرهاي كه بوي نان نميدهد
نامهاي كه ساده و صميمي است
بوي شعر و داستان نميدهد:
…با سلام و آرزوي طول عمر
كه زمانه اين زمان نميدهد
كاش اين زمانه زير و رو شود
روي خوش به ما نشان نميدهد
يك وجب زمين براي باغچه
يك دريچه، آسمان نميدهد
وسعتي به قدر جاي ما دو تن
گر زمين دهد، زمان نميدهد!
فرصتي براي دوست داشتن
نوبتي به عاشقان نميدهد
هيچ كس برايت از صميم دل
دست دوستي تكان نميدهد
هيچ كس به غير ناسزا تو را
هديهاي به رايگان نميدهد
كس ز فرط هايوهوي گرگ و ميش
دل به هيهي شبان نميدهد
جز دلت كه قطرهاي است بيكران
كس نشان ز بيكران نميدهد
عشق نام بينشانه است و كس
نام ديگري بدان نميدهد
جز تو هيچ ميزبان مهربان
نان و گل به ميهمان نميدهد
نااميدم از زمين و از زمان
پاسخم نه اين ، نه آن…نميدهد
پارههاي اين دل شكسته را
گريه هم دوباره جان نميدهد
خواستم كه با تو درد دل كنم
گريهام ولي امان نميدهد
حيف شد كه رفت .... :41:
---------------------------------------------------------
چون شعر كامل را از اينجاپيدا كردم ويرايش كردمکد:http://forum.p30world.com/showthread.php?t=175294&page=3
خدا مرا فراموش کرد
مرا با هزاران غم رها کرد
در این شهر تاریک
همه مقصدی دارند
در این شهر غمناک خواب زده
همه از هم می ترسند
خدا همه را دوست ندارد
خدا مرا رها کرده
مرا رها کرده شاید که
در تاریکی این شهر
به روشنایی وجودش برسم
شاید
شاید
شاید
شاید خدا مرا نیز دوست دارد
شاید
Boof6260
سلام دوست عزيزمنقل قول:
شعر جالبي بود از يه شاعر تقريبا تازهكار و جوان كه البته تا اونجايي كه من ميدونم چندتايي كتاب شعر داره
خانم رضايي به نظر من از اون شاعرهايي كه تازه بايد منتظر شعرهاي ناب و قشنگ سالهاي پختگيش هم باشيم
magmagf جان دست شما هم درد نكنه با اين انتخاب قشنگتون زحمت كشيدين
اگه تونستم من هم چندتايي از شعرهاي قشنگش رو برا دوستان ميذارم
همگي شاد باشين
میبوسمت ! به دور از چشم کسانی که امروزه ، خواستن را به اندازه توانستن حقیر کرده اند و این گناه نا بخشوده را پنهان از چشم داروغه های حلال و حرام به پاک ترین حادثه زندگیم، بدل میسازم و رویایت از آن من خواهد شد به دور از چشم داروغه های حلال و حرام
هر چه تردید شد عشق به پایان نرسید
ماه در مهر تو محصور شد آبان نرسید
می شکستند دلم را که مرا ابری تر ...
ابرها هم متراکم شد و طوفان نرسید
باد هی بال کبوتر به حیاتم آورد
نامه های تو ولی از تو چه پنهان نرسید
مشهد عشق تو را صحن دلم می طلبد
چشم من اما به خراسان نرسید
چمدان سفر از حسرت دیدار تو پر
مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسید
همسفر ٬ باز بگو راه کمی طولانیست
عاقبت مرد تو در نم نم باران نرسید
نقل قول:
جداً من نمی دونستم این شعر هم از خانم رضایی هست
اینم یکی دیگه از شعهای همین شاعر خیلی خوب هست که من خیلی دوستش دارم
آدمك آخر دنياست ، بخند
آدمك مرگ همينجاست ، بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند
دست خطي كه تو را عاشق كرد
شوخي ِ كاغذي ِ ماست ، بخند
فكر كن درد تو ارزشمند است
فكر كن گريه چه زيباست ، بخند
صبح فردا به شبت نيست كه نيست
تازه انگار كه فرداست ، بخند
راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست كه درجاست ، بخند
آدمك نغمه ي آغاز نخوان
به خدا آخر دنياست ، بخند
(نغمه رضايي)
اسطوره هاى كودكى ام را صداكنيد
من را ميان قصه آنها رها كنيد
دنياى مردمان حقيقى دروغ بود
ديگر حساب باور من را جداكنيد
بى قهرمان و قصه نشستن براى چيست
فكرى به حال آخر اين ماجرا كنيد
يكبار قصر رستم افسانه ساز را
در نغمه هاى تلخ حقيقت به پا كنيد
اينجا فناپذير و حقيرند مردمان
من را به جاودانه شدن آشناكنيد
ازدست واقعيت اين شهر خسته ام
اسطوره هاى كودكى ام را صداكنيد
نغمه رضایی
بگو براي تپيدن چقدر بايد داد؟
براي خوب دويدن چقدر بايد داد؟
به بارگاه خدا مي برند روح مرا
براي دير رسيدن چقدر بايد داد؟
درون گور، خودم را به چشم مي بينم
در آرزوي نديدن چقدر بايد داد؟
مرا از اين قفس زندگي رها نكنيد
به خاطر نپريدن چقدر بايد داد؟
نغمه رضایی
دو دلم: اول خط نام خدا بنويسم
يا كه رندي كنم و اسم تو را بنويسم!
همه "يك" گفتم و دينم همه "يكتايي" بود
با كدامين قلم امروز دو تا بنويسم؟
اي كه با حرف تو هر مسالهاي حل شدنيست
به خدا خود تو بگو، نام كه را بنويسم؟
***
صاحب قبله و قبله، دو عزيزند، ولي
خوشتر آن است من از قبلهنما بنويسم!
آسمان، مثل تو احساس مرا درك نكرد:
باز غمنامه، به بيگانه چرا بنويسم؟
تا به كي زير چنين سقف سياه و سنگين
قصهي درد، به اميد دوا بنويسم؟
***
قلمم، جوهرش از جوش و جراحت، جاريست
پست باشم كه پي نان و نوا بنويسم
بارها، قصد خطر كردم و گفتي: ننويس!
پس من اين بغض فروخورده كجا بنويسم؟
***
بعد يك عمر، ببين، دست و دلم ميلرزد
كه "من" و "تو" به هم آميزم و "ما" بنويسم
"من" و "تو" چون تن و جاناند، مخواه و مگذر
اين دو را، باز همينطور، جدا بنويسم!
شعر من، با تو پر از شادي و شيرينكاميست
باز، حتا، اگر از سوگ و عزا بنويسم
با تو از حركت دستم بركت ميبارد
فرق هم نيست؛ چه نفرين چه دعا بفرستم!
از نگاهت، به رويم، پنجرهاي را بگشا
تا در آن منظرهي روحگشا بنويسم
تيغ و تشباد، هم از ريشه نخواهد خشكاند
غزلي را كه در آن حال و هوا بنويسم
عشق، آن روز كه اين لوح و قلم دستم داد
گفت:هر شب غزل چشم شما بنويسم !
"غزل خليل ذكاوت"
در جايگاه تنگ فراموشي
در خواب سرد زنگ
فرو بودم
دستي مرا کشيد
با خون خصم
دستي مرا جلا داد
من
شمشير باستاني شرقم
اصحاب آفتاب بر قبضهي قديمي من کندند:
«ياران مصطفي
شمشير زرنگار
حمايل نميکنند...»
من
شمشير باستاني شرقم:
پروردهي مصاف
بيزار از غلاف!
سيد حسن حسيني
فرشته محبوبم
پس کی تو را خواهم دید
این دقایق چشم در راه آمدنت هستم
تا تو به دیدار من بیایی
این ساعتهای زشت
چقدر کند حرکت می کنند
بالهایت را باز کن و به کنارم بنشین
آن لحظه که با تمام وجودم
تو را فریاد خواهم زد!
فرشته مرگم من سالهاست در انتظارت چشم در راهم
روزهاست که به یادت هستم
Boof6260
سلام دوست عزيز جناب kar1591نقل قول:
شعرهاي قشنگي بودن ولي در اين مصرع به نظرم يه نقص وجود داره اگه ميتوني ويرايش كن
مرسي
موفق و مسرور باشينقل قول:
چشم من اما به خراسان نرسید
این عشق نیست،فاجعه ی قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است
حالا به حرف های غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم، که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
این ها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتّی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیّر است
ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دل خوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
ما می رویم مقصدمان نامشخّص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگی ست گر به کسی تکیه کرده ایم
این جا که گرگ با سگ گلّه برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم ، قافله پیران قافله
اینجا دگر چه باب منو پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم
امروز
كه از تو دورم ....
صداي تيك تيك ساعت
همانند
عمري دراز مي گذرد
و من ....
در خيال رويايي تو...
در ميان عقربه ها گم شده ام .... حيرانم و دلتنگ ....
كاش...
زمان زود مي گذشت ....
تا تو در كنارم باشي ...
پرینترم دیوانه شده
هر چه پرینت میفرستم
تنها شعر پرینت میکند
فرمان شعر را
هزار بار پاک کردهام
کنسل کردهام
ولی
باز
شعر پرینت میکند
بیچاره پرینتر
سیمش را میکشم از برق
میزنم به شانهاش
کمی بخواب
من هم جای تو بودم
میمردم و
اخبار روز را
پرینت نمیگرفتم
یک بستهی پستیام
آدرس فرستنده و گیرندهام پاک شدهاست
از این سو به آن سو
مردم کمی نگاهم میکنند
شانه بالا میاندازند
سپاس گزاری میکنم
آهسته برمیگردم
مادر همیشه میگوید
هنگام تولد
روی پیشانیی من نوشته بود :
با احتیاط !
شکستنیست
صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
ای کبوتر به کجا قدری رگرتاب بیار
آسمان بای برت بیر شود بعد برو
تو اگر گوچ کنی بغضی گلو میشکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
حس
دلم لبریز از غم است
نه نفرت ، غم
این غم نیز برایم زیباست
همچو خود تو که گوهری در میان دستا نم بودی
شاید دگر بار تو را نینم
شاید این دیواری که بین من وتوست
تا ابد باقی باشد
نمی توانم دیگر بگویم
شاید
شاید این بار هم فریادم را نشنوی
دوستت دارم را نشنیدی
Boof6260
سلام دوست عزيزنقل قول:
به نظر ميرسه كه شعر ناقص ارسال شده
اگه امكان داره كاملش كنين
مرسي
غافل گيرم كردينقل قول:
از پشت دیوار به چشمانت خیره شدم
آری آن روز من بودم
من بودم که در گوشت نجوا کردم
دوستت دارم
درنگاهت شادی را دیدم
اما صداقت را نه
Boof6260
wordistعزیز
اول همون که تو خاطرم بود نوشتم
ولی کاملش اینه:
به کجا می روی
به کجا می روی٬صبر کن
صبر کن ٬عشق زمینگیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
ای کبوتر به کجا می روی
قدر دگر صبر کن
آسمان پای پرت پیر شود٬بعد برو
تو اگر گریه کنی بغض من نیز می شکند
خنده کن
عشق نمک گیر شود بعد برو
یک نفر حسرت لبخند تو را می بارد
صبر کن٬ گریه به زنجیر شود بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
باش
باش ٬باش ای نازنین
باش ای مهربان
خواب تو تعبیر شود بعد برو.
از توجه تون ممنونم
سلام دوست عزيزنقل قول:
مرسي از عنايتت نسبت به تكميل شعر
قربانت
كلاغ پير قصه ها كجاست ؟
بگو كه خانه اش اسير ماست
بگو هزار و يك شب سياه
ميان راه رفتنش رهاست
بگو كه قارقار كودكش
به گوش مردمان چه بي صداست
بگو كه آشيان كوچكش
فداي انتهاي قصه هاست
بگو نمي رسد نمي رسم
بگو كه راه آسمان جداست
كلاغ گنگ قصه ها منم
بگو كه بال من اسير ماست
بگو كه نغمه هاي غربتم
فداي قصه هاي آشناست
بگو نمي رسم نمي رسي
بگو كه پر زدن چه بي بهاست
كلاغ پير قصه ها تويي
بگو كه خانه ات اسير ماست
(نغمه رضايي)
با او رابطه داشتم
تنها بودم
او هم تنها مانده بود
هر دو خسته بودیم
من از زمین
او از آسمان
قرارمان نیمه شب بود
پشت پنجره آمد
باورت نمیشود
به من لبخند زد
خیلی زیبا
فوق العاده زیبا بود
یادم آمد
شب چهاردهم بود
و
او
کامل ِ کامل
چمدانی که
دوست داشتی بلندش کنی
که سنگینتر شده
که در آن لباس خواب نیست
میبرم راه آهن
مثل همیشه کنار پنجره خواهم نشست
تو چه
آیا هنوز به لکومتیورانها حسودی میکنی؟
هی پیش می روم هدفم ساحل است نیست
هی جار می زنم که خدا عادل است نیست
آخر به من چه آدم اگر اشتباه کرد
در چشمهای آبی حوا نگاه کرد
حوا ویار داشت دلش در هوای سیب
آدم تمام زندگی اش شد فدای سیب
در این میان گناه من بی نشانه چیست؟
تصمیم ناخدای جهان عادلانه نیست
کم کم به مرز کفر تو نزدیک می شوم
اصلا درست مثل تو لائیک می شوم
با این حساب مرد تو آواره می شود
این سیم آخر است نگو پاره می شود