خیلی خوب دوستان شروع کردم به گذاشتن چهارمین رمانم...چون در حال حاضر نوشته می شه شاید ایرادهای زیادی داشته باشه پس ببخشید و حتماً نظر بدید تا بتونم اگه ایرادی داشته باشه برطرف کنم فعلاً یک صفحه نوشتم می ذارم...
در به صدا درآمد:(اجازه هست استاد؟) پیرمرد جواب داد :(بیایید تو) سه جوان به دنبال هم وارد دفتر نمیه روشن شدند.جان لیمپل به محض دیدن مایکل براون که جلوتر از آندو وارد اتاق شده بود،غر زد:(چرااینقدر دیر کردید؟) مایکل خود را رساند ودست داد:(ببخشید استاد من توی دوش بودم بچه ها هم معطل من شدند) کلودیا لیچ هم برای دست دادن پیش آمد:(دروغ می گه سر شام بودیم) لیمپل ناراحت شد:(متاسفم...اما اگه مهم نبود اینطور ناگهانی صداتون نمی کردم) کوین وست در رابست:(نگرانمون کردید استاد) پیرمرد به صندلی ها اشاره کرد:(مساله جدی تر شده...) سه معلم جوان روبروی میز چوبی استادشان، دایره وار نشستند و لیمپل بی مقدمه گفت:(آقای ساتر لند قربانی سوءقصد شده!) آه وحشت از گلوی هر سه خارج شد:(چطور؟چی شده؟) لیمپل نفس عمیقی کشید:(مسمومش کردند!) (زنده است؟) (نمی دونیم!) (یعنی چی؟) (پلیس اجازه نمی ده خبری بیرون درز کنه...سلامتی رییس به حالت سری در اومده!) (اما چرا؟) (آقای ارموند می گه پلیس از سوءقصد مجدد می ترسه که جواب نمی ده و این نشون می ده آقای ساترلند هنوز زنده است منم عقیده دارم مرده اما پلیس مخفی می کنه تا عوامل رو پیدا کنه) (حالا قراره چه اتفاقی بیفته؟اینجا رو می بندند؟) (امیدواریم که اینطور نشه ذاتاً چنین چیزی از ما خواسته نشده...بودجه درجریانه و ما مشکلی در ادامه دادن نداریم) کلودیا با وحشت گفت:(اما پس کارها چی می شه؟هرروز توی هنرستان اتفاقی می افته که تصمیم گیری اش با رییس...آقای لومت هم که استعفا دادند و ما...) کوین با خشم حرف او را برید:(اگه اجازه بدی استاد می خواد توضیح بده) کلودیا با خجالت سکوت کرد و لیمپل لبخند سردی زد:(نگرانی شما رو کاملاً درک می کنم ما خودمون هم آواره و گیج شدیم چون از ما خواسته شده تا اونجایی که بتونیم این موضوع رو مخفی نگه داریم تا جزیره دچار هرج و مرج نشه ومنم از شما میخوام در مورد سوءقصد با کسی حرف نزنید)