-
گنجشک و فيل
يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچکس نبود.
يک دسته از گنجشکها در صحرايي زندگي مي کردند و در زير بته هاي علف تخم گذاشته بودند و جوجه در آورده بودند.
يک فيل هم در آن صحرا زندگي مي کرد و يک روز که فيل مي خواست برود لب رودخانه آب بخورد سر راهش چند تا از جوجه هاي گنجشک را زير پاي خود له کرد.
گنجشکها خبردار شدند و خيلي غصه دار شدند و هر يکي چيزي گفتند. يکي گفت «سرنوشت اينطور بوده». يکي گفت«چاره اي نيست بايد بسوزيم و بسازيم.»
يکي گفت «دنيا هميشه پر از بدبختي است». ولي يک گنجشک که بيش از همه دلدار بود و اسمش کاکلي بود گفت:«من هيچکدام از اين حرفها را قبول ندارم. من مي گويم صحرا جاي زندگي است خيلي هم خوب است ولي زندگي بايد حساب داشته باشد و فيل نبايد جوجه هاي گنجشک را لگد مال کند.»
گنجشکها گفتند:«خوب، نبايد بکند ولي حالا مي کند، ما بايد جاي خودمان را عوض کنيم و برويم يک جايي که فيل نباشد.»
کاکلي گفت:«اين که نمي شود. پس هر کسي تا يک دشمن داشت فرار کند برود جاي ديگر؟ اين صحيح نيست، ما بايد از حق خودمان دفاع کنيم، اينجا وطن ماست و ما بايد آن را از شر دشمن حفظ کنيم. چرا ما جاي خودمان را عوض کنيم؟ فيل راه خودش را عوض کند!»
گنجشکها گفتند:«حرف حسابي است ولي چه کسي مي تواند اين حرف را به فيل بزند؟»
کاکلي گفت:«همين ماها، مگر ما حق زندگي نداريم؟ مي رويم به فيل اخطار مي کنيم که حق ندارد توي اين بته زار بيايد.»
گفتند:«خوب، اگر فيل قبول نکرد و اگر لج کرد و بد ترش کرد آن وقت چه کار بايد کرد؟»
کاکلي گفت:«اگر فيل حرف حسابي را قبول نکند بلايي بر سرش بياورم که در داستانها بگويند. حرف ما حسابي است و همه خلق خدا از ما طرفداري مي کنند.»
گنجشکها خنديدند و گفتند:«تو چرا اين حرفهاي بزرگ را مي زني، ما که نمي توانيم با فيل در بيفتيم.»
کاکلي گفت:«چرا، اگر همه با هم متحد باشيم مي توانيم، فيل که هيچي، از فيل گنده ترش هم اگر ما زور نشنويم نمي تواند به ما زور بگويد.»
گفتند:«ما حاضريم، تو بگو چه کار کنيم.»
کاکلي گفت:«بگذاريد من اول بروم اتمام حجت کنم و حرفم را به فيل بزنم. اگر قبول کرد که دعوا نداريم، ولي اگر قبول نکرد آن وقت نشانش مي دهيم که «پشته چو پر شد بزند پيل را»
کاکلي پرواز کرد و آمد پيش فيل و گفت:«اي فيل، تو امروز وقتي مي رفتي آب بخوري و از بته زار رد شدي چند تا از جوجه هاي ما را زير پايت لگد مال
کرده اي، اين را مي داني يا نمي داني؟»
فيل گفت:«چه فرقي مي کند که بدانم يا ندانم؟»
کاکلي گفت:«فرقش اين است که اگر نمي دانستي و نفهميده اين بدي را کرده اي از حالا بدان در حق ما ظلم شده، ولي اگر فهميده اي و ميداني مسأله ديگري است.»
فيل گفت:«اهه، مثلا حالا چه شده، دنيا که بهم نخورده!»
کاکلي گفت:«دنيا بهم نخورده ولي اگر همه درباره هم بدي کنند دنيا بهم مي خورد. خودت هم مي داني و مي فهمي. اين است که آمده ام خواهش کنم ديگر در بته زار ما نيايي. اينجا محل زندگي ماست.»
فيل گفت:«آنجا راه من است که بروم آب بخورم.»
کاکلي گفت:«خوب، دنيا بزرگ است، از يک راه ديگري برو که کسي پامال نشود.»
فيل گفت:«پا مال هم بشود عيبي ندارد، صد تا گنجشک هم ارزش يک فيل را ندارد ولي فيل فيل است.»
کاکلي گفت:«البته فيل بزرگ است ولي جان ما هم براي خودمان شيرين و عزيز است و تو اگر درست فکرش را بکني و انصاف داشته باشي حق نداري که اين حرف را بزني. همان طور که تو دلت مي خواهد خودت و بچه هايت راحت باشيد ما هم
مي خواهيم راحت باشيم. آيا تو خوشت مي آيد که کسي بيايد خانه ات را خراب کند و بچه هايت را دربدر کند؟»
فيل گفت:«هيچ کس زورش به من نمي رسد، من فيلم و هر کاري دلم بخواهد
مي کنم.»
کاکلي گفت:«اشتباه نکن که اگر انصاف در کار نباشد همه کس زورش به همه کس مي رسد. تو اين هيکل خودت را نگاه نکن. زندگي فقط با عدالت و دوستي شيرين است وگرنه ما هم مي توانيم به تو اذيت برسانيم، شاعر هم گفته:
«دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد.»
فيل گفت:«اصلا مرا ببين که به تو گنجشک نادان جواب مي دهم. فضولي هم موقوف، علف زار هم مال من است.»
کاکلي گفت:«اي فيل، لج بازي نکن، حرف من حسابي است و همه مي دانند خودت هم مي داني. من آمدم از تو خواهش کردم. بيا و بر ما رحم کن برخودت هم رحم کن و از راه ديگري برو وگرنه به ضرر خودت تمام مي شود و بلايي بر سرت بياوريم که در داستانها بنويسند.
فيل گفت:«همين که گفتم. هر کاري هم که از دستتان برمي آيد برويد بکنيد.»
کاکلي گفت:«بسيار خوب، حالا که تو با اين هيکل بزرگ از اذيت کردن گنجشکها خجالت نمي کشي ما هم مي دانيم چکار کنيم.»
کاکلي برگشت آمد پيش گنجشکها و داستان را گفت و گفت حالا بايد آماده شويم و فيل را از ميان برداريم.
گنجشکها گفتند:«بله، فيل بيچاره مي کنيم. پوستش را مي کنيم. ولي راستي، ما که زورمان به فيل نمي رسد!»
کاکلي گفت:«چرا مي رسد، ذره ذره، قدم به قدم دنبال کار را مي گيريم و مي رسيم، حق با ماست. اولين قدم را خودمان برمي داريم، در قدم بعد از قورباغه ها کمک
مي گيريم.»
گنجشکها خنديدند و گفتند:«کمک قورباغه ديگر تماشا دارد. قورباغه ها که خودشان صد تا صد تا زير پاي فيل خرد و خاکشير مي شوند!»
کاکلي گفت:«من همه فکرهايش را کرده ام. البته ما نمي توانيم با فيل بجنگيم. هزار تا گنجشک هم زورش به يک فيل نمي رسد، ولي فيل پرواز بلد نيست و نمي تواند روي هوا ما را پامال کند، ما بايد همه پرواز کنيم و ناگهان همه با هم بر سر فيل بريزيم، از چپ و راست و جلو وعقب حمله کنيم و هر کس دستش رسيد و توانست، زخمي به چشم فيل بزند. همينکه فيل نابينا شد بقيه اش آسان است. تا وقتي اين کار درست نشده هيچ کس حق ندارد آرام بگيرد. يالله شروع کنيم.»
حمله گنجشکها شروع شد، اطراف فيل را گرفتند و تا فيل آمد به خودش بجنبد، چشمش را درآوردند. ديگر فيل جايي را نمي ديد.
گنجشکها جمع شدند و گفتند:«خوب، حالا بدتر شد، فيل غضبناک شده و تمام علف زار را پامال مي کند.»
کاکلي گفت:«نه، فيل حالا هيچ جا را نمي بيند، تشنه هم هست و حالا نوبت کمک قورباغه هاست.» کاکلي قورباغه ها را صدا زد و داستان بي انصافي فيل را شرح داد. قورباغه ها گفتند:«ما مي دانيم، ما خودمان هم از فيل در عذابيم.»
کاکلي گفت:«پس به ما کمک کنيد. نصف کار را ما درست کرديم نصف ديگرش در دست شماست، مطابق اين نقشه عمل کنيد.»
کاکلي دستور داد قورباغه ها جمع شدند و آمدند جلو فيل و شروع کردند قورقور صدا کردن. فيل تشنه بود، با خود گفت هرجا قورباغه هست آب هم هست. چون چشمش نمي ديد شروع کرد به پيش رفتن. قورباغه ها هم هي قورقور کردند و رفتند تا به يک چاله بزرگ رسيدند که خيلي گود بود و کمي آب باران در آن جمع شده بود. آنها از دو طرف چاله مي رفتند و قورقور مي کردند. فيل هم به هواي آب پيش مي رفت تا اينکه به لب گودال رسيد و در چاله افتاد و ديگر نتوانست از چاله بيرون بيايد و گنجشکها و قورباغه ها راحت شدند.
آن وقت کاکلي به فيل گفت:«اين سزاي کسي است که انصاف ندارد و به جان مردم رحم نمي کند و ديگران را کوچک مي شمارد. حالا اينجا باش تا من بروم همان طور که گفتم بدهم قصه گنجشک و فيل را در داستانها بنويسند.»
-
آرزو
پادشاهى در کوچه و بازار گردش مىکرد. از داخل خرابهاى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشستهاند و حرف مىزنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت: دلم مىخواهد گيس سفيد اندرونى شاه بشوم و تو هم يکى از قراوالان قصر شوي. مرد از دخترها پرسيد شما چه آرزوئى داريد؟ يکى گفت دلم مىخواهد يکى از زنان حرمسراى شاه باشم. دختر ديگر گفت: دلم مىخواهد سوگلى حرمسراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قاليچه مرا بهدوش بگيرد و براى من ببرد سربينهٔ حمام.
شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى ديشب زدهايد الان هم بگوئيد وگرنه گردنتان را مىزنم. آنها حرفهاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قاليچهاى برايش سربينه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندروني، دختر را به حرمسرا و مرد را به قراولخانه فرستاد. وزير دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولايت برود او را رها کرد.
دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکيه داد و با چوبدستى که داشت شروع کرد به خراشيدن زمين. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همينطور که فکر مىکرد چوب خود را به زمين مىکشيد. ناگهان چوب او به زنجيرى گير کرد. آنجا را کند تا به خمرهاى پر از زر رسيد. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. يک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.
يک روز شاه در پشتبام قصر خود قدم مىزد. ديد در جاى دورى چيزى مىدرخشد. چند سوار فرستاد تا ببيند آن چيست. سوارها رفتند تا به قصر رسيدند. پرسيدند قصر مال کيست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغربزمين هستم. از پدرم قهر کردهام و به اينجا آمدهام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.
صبح فردا پادشاه بههمراه وزير و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دلباخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مىکنم اما بايد آداب مغربزمين را بهجا آوريد. اين رسم ما است که موقع عروسى داماد بايد قاليچهاى را بر دوش بيندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد.
پادشاه که سخت شيفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قاليچه را بهدوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقيقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: ”ديدى که من به آرزويم رسيدم و تو خودت قاليچه را بهدوش گرفتى و به حمام بردي؟“
شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سالها به خوشى زندگى کردند.
-
تپل مپل
برادر و خواهرى بودند که با هم زندگى مىکردند. برادر هر روز صبح به شکار مىرفت. عصرهنگام خواهر به پيشواز برادر مىرفت و آنچه را که وى شکار کرده بود شب با يکديگر مىخوردند. روزى دختر متوجه شد که از داخل چاه خانه صدائى مىآيد. چادر خود را از چاه پائين انداخت و چون چادر را بالا کشيد ديد که ديو زرد بدترکيبى بالا آمد. ديو دختر را مجبور کرد که همسر او شود. روزها که برادر نبود ديو از چاه بيرون مىآمد و و نزد دختر مىماند. روزى از روزها ديو به دختر گفت که بايد خود را به مريضى بزنى و به برادرت بگوئى که درمان درد تو انگو باغ ديو سفيد است. شب دختر به برادر خود گفت: که مريض هستم و درمان دردم نيز انگور باغ ديو سفيد است. صبح زود برادر بهدنبال انگور رفت. با ديو سفيد درگير شد و او را کشت. ديو سياه نيز که باغ هندوانه داشت در نبردى ديگر بهوسيلهٔ برادر کشته شد. پس از چند ماه دختر پسرى زائى و به برادر خود گفت که بچه را از سر راه پيدا کرده است. برادر از بچه تپلمپل بود خوشش آمد و اسم او را آلتين توپ گذاشت. آلتين توپ بزرگ و بزرگتر شد تا به سن ۱۶-۱۵ سالگى رسيد.
رزوى ديو زرد به دختر گفت: ”بايد برادرت را با سم بکشي.“ و دختر را مجبور کرد که به اين کار راضى شود. آلتين توپ از پشت پرده همه چيز را شنيد و قبل از اين که دائى خود دست به غذا بزند مقدارى از غذا را به سگ داد. سگ دور خود چرخى زد و افتاد و مرد. برادر نيز شمشير کشيد و خواهر خود را کشت. آلتينتوپ گفت: ”چرا او را کشتي؟“ و سپس تمام ماجرا را براى دائى خود گفت. آندو به جستجو پرداختند و ديو زرد را پيدا کرده و کشتند. سپس براى زندگى کردن به سر کوهى رفتند. هر شب يکى از آنها کشيک مىداد. شبى يکى از شمعهاى زير پاى دائى خاموش شد. آلتين توپ شمع را برداشت و به طرف جائى که از آن نور بيرون مىزد رفت. در آنجا چهل حرامى را ديد که نشسته و به عيش و نوش مشغول بودند. چند تن از آنها نيز سعى مىکردند که ديگ پول را از روى آتش برداشته و کنارى بگذارند اما نمىتوانستند. آلتين توپ جلو رفت. آنها را کنار زد. ديگ را برداشت و کنارى گذاشت. بعد شمع خود را روشن کرد. يک سيب هم در جيب خودش گذاشت. حرامىها نزد حرامىباشى رفتند و حال و قضيه را به او گفتند. حرامىباشى دستور داد جوان را به نزد او ببرند. آلتين توپ نيز برگشته بود که براى دائى خود سيبى بردارد. حرامىها آلتين توپ را نزد حرامىباشى بردند. حرامىباشى گفت: ”مىخواهيم خزانهٔ پادشاه را بزنيم. تو هم حاضرى شريک بشوي؟“ آلتين توپ قبول کرد. آنگاه به قصر پادشاه رفت.
در يک اتاق دختر کوچک پادشاه خوابيده بود. آلتين توپ يکى از سيبها را روى سينهٔ دختر کوچک گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: ”اگر قسمت بودى خودم مىگيرمت.“ به اتاق ديگر رفت که اتاق دختر بزرگ پادشاه بود. در آنجا نيز سيب ديگر را روى سينهٔ دختر بزرگ گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: ”اگر قسمت بود تو را براى دائىام مىگيرم.“ سپس به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربى مىخواست خود را به دهان او بيندازد. آلتين توپ عقرب را کشت و خنجر خود را با خنجر پادشاه عوض کرد و بعد به طرف ديوار قصر رفت. به حرامىها گفت که يکىيکى بالا بيايند و هر چهل نفر آنها را کشت و در باغ قصر انداخت. صبح قشقرقى به پا شد. پادشاه همهٔ مردم شهر را سؤال و جواب کرد تا ببيند اين کار چه کسى بوده است. تا سرانجام آلتين توپ به نزد او آمد و همهٔ وقايع را روشن کرد. شاه دختر کوچک خود را به آلتين توپ و دختر بزرگ را به دائى او داد و تاج و تخت را نيز به آلتين توپ سپرد.
-
عمو نوروز
يكي بود, يكي نبود. پـير مردي بود به نام عمو نوروز كه هـر سال روز اول بهار با كلاه نمدي, زلف و ريش حنا بسته, كمرچين قدك آبي, شال خليل خاني, شلوار قصب و گيوه تخت نازك از كوه راه مي افتاد و عصا به دست مي آمد به سمت دروازه شهر.
بـيـرون از دروازه شهـر پـيرزني زندگي مي كرد كه دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هـر بهار, صبح زود پا مي شد, جايش را جمع مي كرد و بعد از خانه تكاني و آب و جاروي حياط, خودش را حسابي تر و تميز مي كرد. به سر و دست و پايش حناي مفصلي مي گذاشت و هفت قلم, از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرك آرايش مي كرد. يل ترمه و تـنبان قرمز و شليـته پـرچـين مي پوشيد و مشك و عنبر به سر و صورت و گيسش مي زد و فرشش را مي آورد مي انداخت رو ايوان, جلو حوضچه فواره دار رو به روي باغچه اش كه پر بود از همه جور درخت ميوه پر شكوفه و گل رنگارنگ بهاري و در يك سيني قشنگ و پاكيزه سير, سركه, سماق, سنجد, سيب, سبزي, و سمنو مي چيد و در يك سيني ديگر هفت جور ميوه خشك و نقل و نبات مي ريخت. بعد منقل را آتـش مي كرد و مي رفت قليان مي آورد مي گذاشت دم دستـش. اما, سر قليان آتـش نمي گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز مي نشست.
چندان طول نمي كشيد كه پلك هاي پيرزن سنگين مي شد و يواش يواش خواب به سراغش مي آمد و كم كم خرناسش مي رفت به هوا.
در اين بين عمو نوروز از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه مي چـيد رو سينه او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را با قندآب مي خورد. آتـش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي پـيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد.
آفتاب يواش يواش تو ايوان پهـن مي شد و پـيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتـش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف شده. آتـش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند.
پـير زن خيلي غصه مي خورد كه چرا بعد از آن همه زحمتي كه براي ديدن عمو نوروز كشيده, درست همان موقعي كه بايد بيدار مي ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببيند و هـر روز پيش اين و آن درد دل مي كرد كه چه كند و چه نكند تا بتواند عمو نوروز را ببيند؛ تا يك روزي كسي به او گـفت چاره اي ندارد جز يك دفعه ديگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر كوه راه بيفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به ديدارش روشن كند.
پير زن هم قبول كرد. اما هيچ كس نمي داند كه سال ديگر پيرزن توانست عمو نوروز را ببيند يا نه. چون بعضي ها مي گويند اگر اين ها همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند.
-
اقا کوزه
يکى بود يکى نبود.
يه کوزهاى بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد و بره شيره دزدي. رفت و رفت و رفت .... تا تو راه رسيد به يه کژدم.
کژدم ازش پرسيد: ”کوزه کجا؟“
کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، درد و کوزه! ... بگو آقا کوزه.“
کژدم گفت: ”آقا کوزه کجا؟“
کوزه گفت: ”ميرم شيره دزدي.“
کژدم گفت: ”منم مىبري؟“
کوزه گفت: ”بيا بريم.“ و با همديگه راه افتادن.
يک کمى که رفتن رسيدن به يه سوزن جوالدوز:
جوالدوز گفت: ”کوزه کجا؟“
کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، دردو کوزه! .... بگو آقا کوزه.“
بعد که جوالدوز اينجور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراهشون رفت. کمى که رفتند رسيدند به يک کلاغ و بعدم به يه مرغ و همه با هم به راه افتادن بهطرف خونهاى که قرار بود برن شيرهدزدي....
وقتى از در وارد مىشدن، کلوخ پشت در گفت: ”به منم شيره ميدن؟“
کوزه گفت: ”آره، به تو هم شيره ميديم.“
انوخت کوزه به مرغ گفت: ”تو برو تو اجاق.“
کژدم را گذاشت تو قوطى چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطى کبريت و کلاغم رفت نشست سر در حياط.
کوزه رفت سراغ تا غار شيره و قورت قورت دهنشو پر کرد. يه هو صاحبخانه از خواب بيدار شد و به زنش گفت: ”زن، پاشو که دزد اومده.“
زن گفت: ”مرد بگير بخواب، دزد کدومه؟“
و هر دوشون گرفتن خوابيدن.
کمى بعد، زنه از خواب بيدار شد و به شوهره گفت:
”مرد پاشو پاشو، انگار دزد اومده“
مرد گفت: ”زن بگير بخواب دزد کدومه؟“
زن پاشد سرشو از پنجره درآورد. کلاغه که اينو ديد پريد سر زنهرو نوک زد زن گفت: ”واى واي!“، و رفت سراغ قوطى کبريت که ببينه چه خبره. کبريتو که ورداشت، جوالدوزه فرور رفت تو دستش!... زن قوطى رو انداخت و فرياد زنون رفت که سنگ چخماقو ورداره که کژدم دستشو نيش زد.
زن گفت: ”اى واي، اى واي!“ و رفت که از اجاق آتيش ورداره بلکه بتونه چراغو روشن کنه که يه مرتبه مرغه از بالاى اجاق بال و پرى زد و چشماى زنه پر از خاک و خاکستر شد. کوزه که ديگه حالا شکمشو پر شيره کرده بود و غلتون غلتون داشت مىرفت، دم در که رسيد کلوخ پشت در گفت: ”پس سهم ما کو؟“
کوزه گفت: ”بذا برم، بذا برم. همين حالا صاحبخونه سر مىرسه، سهمت باشه براى بعد.“
کلوخه که دلخور شده بود، با يه حرکت تنه شو زد به کوزه و کوزه رو تيکه تيکه کرد و شيرهها ريخت روزمين!....
صبح که شد بچهها تو کوچه جمع شده بودن و تيکه سفالها رو مىليسيدن....
-
احمق تر از احمق
در زمان قديم پيرزنى بود که يک پسر داشت. وقتى که پسر بزرگ شد پيرزن براى او زن گرفت و بزغالهاى را نيز براى او خريد. روزى زن داشت کار مىکرد و در حين کار اشتباهى از او سر زد. به مادر شوهرش گفت: اين بزغاله ديده است که من چه اشتباهى کردهام به همين خاطر به شوهرم مىگويد. چه کار کنم؟ پيرزن گفت: بهتر است لباسهايت را به بزغاله بدهى تا حرف نزد. آنها نيز لباسها را به تن بزغاله کردند. غروب که پسر برگشت ديد به تن بزغاله لباس پوشيدهاند پرسيد: چرا اين کار را کردهايد؟ آنها گفتند: ما کار اشتباهى کرديم. ترسيديم که بزغاله به تو بگويد. اين لباسها را به او داديم تا حرف نزند.
پسر آنقدر عصبانى شد که نمىدانست چه کار کند، به مادر و زنش رو کرد و گفت: من از دست شما فرار مىکنم و تا زمانى که آدمهائى احمقتر از شما پيدا نکردم برنمىگردم. اين را گفت و به راه افتاد. رسيد بهجائى در کنار رودخانه و پيرزنى را ديد که پارچه سياهى را روى سنگى گذاشته بود و با سنگ ديگرى روى آن مىکوبيد! به او گفت: مادر! چه کار مىکني؟ پيرزن گفت: مىخواهم اين پارچه را بشورم تا سفيد شود. جوان با خود گفت: اين يک احمق. جوان از آنجا حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به روستائي. ديد دختر تازه عروسى کنار جوى آب نشسته و دارد کلهپاچه را تميز مىکند. در حين تميز کردن کلهپاچه، کله گوسفند از دستش به داخل جوى آب افتاد. زن وقتى اين وضعيت را ديد فورى رفت و مقدارى علف چيد و جلوى کله گوسفند که آن را آب مىبرد گرفت و مرتب مىخواست که کله گوسفند برگردد، به خيال اينکه گوسفند به هواى دسته علف از آب بيرون مىآيد، جوان وقتى اين موضوع را ديد با خود گفت: خدا را شکر که احمقتر از مادرم و زنم کسان ديگرى را ديدم. به همين دليل راه افتاد و به خانهاش برگشت.
البت قبلا یک شکل دیگه از این داستان تو همین تاپیک بود
-
اسب
در زمانهاى قديم حاکمى بود، روزى زن حاکم مرد و پسر کوچک او خيلى عصهدار شد. حاکم براى اينکه او را از تنهائى و ناراحتى درآورد، اسب کوچک و قشنگى برايش خريد. پسر کمکم با اين اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از يادش برد. حاکم پس از اينکه خيالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جديد حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولى در باطن دشمن او بود. چند سالى گذشت. نامادى دنبال فرصتى مىگشت تا پسر را از ميان بردارد. روزى در غذاى پسر سم ريخت. پسر از مکتبخانه که برگشت يک راست رفت سراغ اسبش ديد، اسب ناراحت است علت را پرسيد: اسب گفت که نامادرى در غذاى او سم ريخته. پس غذا را نخورد. اين کار سه روز تکرار شد. نامادرى فهميد که اسب به پسر خبر مىدهد. پيش حکيم رفت، مقدارى جواهر به او داد و گفت: من خود را به مريضى مىزنم. وقتى به بالينم آمدي، به حاکم بگو دواى درد اين مريض جگر اسب است. بعد به خانه برگشت و خود را به مريضى زد. حکيم همين را به حاکم گفت. حاکم تصميم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شيهه بکش. شيههٔ سوم من حاضر مىشوم.
نامادرى به ملا سپرده بو که به پسر اجازه نده از مکتب بيرون بيايد. پسر در مکتب نشسته بود که شيههٔ اول را شنيد، از ملا اجاز خواست که بيرون برود. ملا نداد. شيهه دوم اسب را شنيد، اجازه خواست. ملا نداد. شيهه سوم، پسر يک مشت خاکستر در چشم ملا ريخت و فرار کرد. به خانه آمد ديد، اسب را مىخواهند بکشند. گفت: حالا که مىخواهيد اسب را بکشيد بگذاريد يکبار ديگر سوار آن بشوم. سوار اسب شد و بههمراه اسب ناپديد شدند.
پسر در سرزمين ديگرى شاگرد يک شيرنى فروش شد. از آنجا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعريف کرد. حاکم وقتى ماجرا را فهميد نامادرى را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند.
-
بی بی ناردونه
زن و شوهرى بودند که يک دختر بهنام بىبىناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چونکه صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مىدرخشيد.
روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بىبىناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بىبىناردونه را برداشت و برد به صحراى بىآب و علف رها کرد و برگشت. بىبىناردونه رفت و رفت تا به کلبهاى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسىکه کلبه را تميز کردهاى خودت را به ما نشان بده! بىبىناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند.
نامادري، پس از اينکه بىبىناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: ”الآن حيوانها بىبىناردونه را خوردهاند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولىها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مىبينم، طالع مىگيرم، انگشتر مىفروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بىبىناردونه کرد. بىبىناردونه حالش بههم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانهاش.
وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بىبىناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مردهشور انگشتر را از انگشت بىبىناردونه درآورد، دختر عطسهاى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند.
روزى نامادرى بهسراغ آينهاش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بىبىناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بىبىناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بىبىناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خونآلود در جيب بىبىناردونه است. او را بههمراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بىبىناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخههاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود بهتن مىچسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت بهتن مردهاى بزند، مرده زنده مىشود.
کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها بههمراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بىبىناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: ”اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمىخواهى جو بخور“. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مىخورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مىبرد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. بهدستور پسر حاکم، گيسهاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند.
-
سلام...
فرانک جان پست 82 قبلا به شکل داستان علی بهانه گیر اومده باشه
پست 83 هم قبلا کاملترش اومده بود.
پست 85 هم فکر کنم تو داستانهای کوتاه اومده باشه...
ممنون از توجهت.
موفق باشی :)
-
82 و 85 را ویرایش کردم
83 را هم که خودم قبلا زیرش نوشته بودم یک جور دیگه اش قبلا بوده اگه لازمه ویرایش کنم
ببخشید در هر صورت و مرسی بابت تذکر