-
مثل این است کسی را در من خاک میکنند. شب دارد میآید و من با کمال میل روز را تقدیمش میکنم. نشستهام روی پلههای حیاط و فکر میکنم چه چیزی غمگینتر و زیباتر از اینکه در یکی از آخرین روزهای اردیبهشت روی پلههای حیاط نشسته باشی، باد عطر گلهای اقاقیای توی کوچه را بیاورد، ببینی که پرستوها برگشتهاند، و تو هنوز زندهای.
-
اولین و آخرین پسری که جلویش زانو خواهم زد.....
..... پسرم خواهد بود......
...... آنهم برای بستن بند کفشهایش.......
-
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
" من " خسته است …!
-
هَروَقتــــــ دَر آغوشِــــــ مَنــــ بُودے چِشمآنَت رآ میَبستــے …
نِمیدآنَم بِہ خآطِر اِحسآسِ زیآد بود یآ خُود رآ دَر آغوشِ دیگرے تَصَوُر میکَردے …
-
هنوز هم چشمانم، نگاهت را؛
نگاهم، لبانت را؛
و لبانم، لبانت را نشانه ميرود
در طلب يک بوسه ...
هنوز هم زيباست انتظار آغوشت را کشيدن
حتّی زيباتر از گذشته
-
غفلت کرده ای مــادر!
پشت یک قلب عاشق
فرزندت آرام آرام می میــرد
و تــو...
فراموش کردن را به من نیاموختی ~ مادر!
-
صدای احساسم را شنیدی
نگاه عاشقم را هم دیدی
اما با بی مهری گفتی
احساست کمی خش دارد
عشقت تب زیادی دارد
ای کاش حقیقت را می گفتی
می گفتی که احساس پاکم برایت دردسر دارد
عشقم حتی یک لک هم ندارد
-
صبورم !!!
به اندازه ای که
بهانه ای
دست احساسِ دمدمیَت ندهم
...
---------- Post added at 09:35 AM ---------- Previous post was at 09:33 AM ----------
دلم ميخواهد شب باشد، من باشم و تو ...
به خيالم تو خواب باشي ...
نگاهت كنم، آرام ببوسمت...
نوازشت كنم...
و آرام بگويم دوستت دارم ...
و تمام حرفهاي دلم را كه وقتي نگاهم ميكني نميتوانم بگويم عاشقانه نجوا كنم...
و تو در سكوت بشنوي و از عشقم سر كيف شوي ، اما ...
چشمانت را باز نكني و به خيالم خواب باشي... !
من هم به خيالت ندانستم كه بيداري ... !
-
هیچ دلیلی، مطلقا هیچ دلیلی برای ادامه دادن به زندگیام ندارم. نشسته ام روبروی مانیتور و به عکسم نگاه میکنم. زندگی من همان سیگار نیمسوختهای است که متاسفانه انگار قصد تمام شدن ندارد. کف اتاق پر است از کتاب. همچون گورستانی که روی بعضی از سنگ قبرهایش نام مترجم هم آمده باشد. یکی از این کتاب ها، کتابی است به نام «فضای پروستی» نوشتهی «ژرژ پوله» او در این کتاب از این میگوید که چگونه در کتابِ پروست مکان ها به حضورهای انسانی گره خوردهاند. و معمولا شخصیت های داستانی اولین بار در منظرهای پدیدار می شوند که پیشتر نویسنده با چنان وسواسی آن را شرح داده که حتا در حضورهای بعدی و در مکان های دیگر هم، در پیوند با آن منظره ی نخستین به یاد میآیند. روی جلد کتاب تابلویی است اثر «کلود مونه»؛ تصویر دختر جوانی که از پشت یک پنجره -شاید هم یک در- دیده می شود. این تصویر همان تصویری است که من دوست دارم حضورم با آن گره خورده باشد. دوست دارم من هم آنجا میبودم. نه در کنار دختر، بلکه در طرف دیگر پنجره؛ درست روبروی او. و طوری ایستاده باشم که کسی نتواند تصویر پشت پنجره را تشخیص بدهد. اینکه کیست که من اینگونه خیرهاش شدهام. یک دوست، یک معشوق. سایهی خودم، یا مرگ.
زاهد بارخدا
-
بعضی اشکا ...
بی دلیل ...
بی بهانه ...
یه دفعه ای ...
نصف شبی ...
عجیب آدم رو آروم می کنن !!!