-
پس تو آرزوهايت را
کجای اين کوچه جا گذاشتهای،
که حالا کاشیِ اين همه خانه ... شکسته وُ
دريچهی اين همه ديوار، بسته وُ
ديوارِ اين همه دلِ خسته ... خراب!
پاييز همين است که هست
اول ذرهذره باد میآيد
بعد بار و برگِ بیرويا که به باد!
بعد از بلوارِ حضرت زهرا که بگذری==
گهوارهای اين سویِ خواب وُ
آينهای آن سوی آب ...!
.....
زندگی!؟
مردههامان اينجا و زندههامان جايی دور ...
چارهای نيست
بايد يک طوری دوباره به دريا زد
علاقه ورزيد، عاشقی کرد وُ
بعد هم از چرت و پرتِ پاييزِ خسته گذشت!
-
بيش مرو، بيش بيا، مژده از آن يار بيار
برفِکَن اين پردهی دل، رخصت ديدار بيار
چند که يار يار کنم، سر به سرِ دار کنم؟
بهرِ دلِ يوسف من، نقدِ خريدار بيار
باز در اين دورِ هوا، ميل پر و بال کجاست؟
حولِ حلول و حاشيه، نقطه و پرگار بيار
نقش در اين پرده ببين، گردش اين دايره را
می طلب و تشنه بيا، نَشئهی اَسرار بيار
قيمت ما، مهرِ مکان، منزل ما، لالِ دهان
باز گِره گشوده را، بستن زُنار بيار
دی چه هراس از اين حواس، مست توييم مستِ تو
باز بيا و قصه را، بر سَرِ بازار بيار
غرقهی عشق لامجاز، همسفرِ حقيقتيم
جان جهان! بَهرِ جان، مژده از آن يار بيار!
-
یک جمله ساده می آورم
هرکسی
کنار آتشی می نشیند
که هیزمش را
خودش آورده باشد.
-
من خودم را به احتیاط
کنار آن حقیقت گمشده می کشم
و می دانم که رفتن به راه مردم
دردهای بسیاری دارد
من هم مثل شما
درد می کشم از بلاهت و
قلیلی کلمات همین طوری...!
...
می روم کمی سکوت و
یکی دو راه نرفته را تجربه کنم
من باران های موسمی را می شناسم
دروغ های معصومانه آسمان و آدمی را نیز...!
-
یعنی میشود یک شب خوابید و
صبــح از رادیو شنید
باد آزاد است از هر کجا که دلش خواست
اگر خواست از جامهی خواب ِ زن و عطـــر آینه بگذرد !؟
چکارمان دارند نمیگذارند با بوسه گفتگو کنیم
-
گاهی حس میکنم روی دست خــــدا مانده ام!!
خسته اش کرده ام.
................
ویرایش:
شعر کامل:
گاهی آنقدر بدم می آید...
که حس می کنم باید رفت!
باید از این جماعتِ پرگو گریخت!
واقعا می گویم...
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا!
حتی از اسمم! از اشاره، از حروف...
از این جهانِ بی جهت، که مَیا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا...
گوشه ی دوری گمنام،
حوالیِ جایی بی اسم...
بی اسمِ خودم اشاره به حرف!
بی حرفِ دیگران، اشاره به حال!
بعد بی هیچ گذشته ای...
به یاد نیاورم از کجا آمده؟ کیستم؟ اینجا چه می کنم؟
بعد بی هیچ امروزی..
به یاد نیاورم، که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست!
گاهی واقعا خیال می کنم،
روی دست خدا مانده ام!
خسته اش کرده ام!
راهی نیست...
باید چمدانم را ببندم،
راه بیفتم... بروم...
و می روم..
اما به درگاه نرسیده از خودم می پرسم:
کجا... ؟!
کجا را دارم؟! کجا بروم؟!
-
جهان
پیرتر از آن است
که بگویم دوستت می دارم ،
من این راز را به گور خواهم برد.
مهم نیست!
صبح ها گریه می کند کودک ِ همسایه
به جای خودش ،
ظهر ها گریه می کند کودک ِ همسایه
به جای من ،
و شب ها
همچنان گریه می کند کودک ِ همسایه
به جای همه.
حق با اوست
همه ی ما بی جهت به جهان آمده ایم.
جهان
پیرتر از آن است
که این همه حرف ،
که این همه حدیث !
-
من خودم هستم بیخود این آینه را روبروی خاطره مگیر
هیچ اتفاق خاصی نیافتاده است
تنها شبی
هفت ساله خوابیدم
و بامدادان
هزار ساله برخواستم.
-
چارچوب های شکسته ی این کوچه
در حقیقت ، داستان یک زندگی ست
چاره ای نیست
می رویم تا در فهمِ فانوس ... خوانا شویم
کمی بخوابیم
و صبح روزی دیگر
دوباره دریابیم که شب احتمالاً
اتفاقی تازه در ادامه ی روز است !
-
دردا ... در این دیار
شکایتِ کدام درنده
به درندهی دیگری باید؟