عالی بود،حال میخواهید خود بیوگرافی را بنویسید یا من بنویسم،البته بهتر است خودتان زحمتش را بکشید و مسابقه را ادامه دهید.نقل قول:
Printable View
عالی بود،حال میخواهید خود بیوگرافی را بنویسید یا من بنویسم،البته بهتر است خودتان زحمتش را بکشید و مسابقه را ادامه دهید.نقل قول:
باشه من میگذارم... (البته مجبورم از آثار شما کش برم!)
"مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی" (تولد:900 ه.ق، محل: حله (بغداد). وفات:963 ، محل دفن: کربلا)
فضولی را معروفترین شاعر قرن دهم می دانند. او در کودکی نزد پدر مقدمات ادبیات عرب و ترکی و فارسی را آموخت. در نوجوانی در نجف به تحصیل مشغول بود. ایشان تمامی علوم رایج زمانه ی خویش را فراگرفته و در زمینه ی بیشتر آنها نیز رساله نوشته است.
اما فضولی بغدادی در شعر ید طولایی دارد. به علت تسلط به سه زبان ترکی-عربی-فارسی، توانایی او در ترکیب ادبیات این سه زبان چشمگیر است.
اما در مورد تخلصش می گوید:
(( در ابتدای شروع نظم،هر چند روزی دل بر تخلصی می نهادم و بعد از مدتی به واسطه ی ظهور شریکی،به تخلص دیگر تغییر می دادم.آخر الامر،معلوم شد یارانی که پیش از من بوده اند،تخلص ها را بیش از معانی ربوده اند.خیال کردم که اگر تخلص مشترک اختیار نمایم،در انتساب نظم بر من حیف رود اگر مغلوب باشم.و ر شریک ظلم شود اگر غالب آیم.
بنا بر رفع ملا بست التباس،فضولی تخلص کردم و از تشویش ستم شریکان پناه به جانب تخلص بردم و دانستم که این لقب مقلوب طبع کسی نخواهد افتاد که بیم شرکت او به من تشویشی نتواند داد.الحق ابواب آزار شرکت را بدین لقب بر خود بستم و از دغدغه ی انتقال و اختلال رستم...
فی الواقع تخلصی واقع شد موافق هوای من و لقبی اتفاق افتاد مطابق دعوای من به چندین وجوه:اول آنکه،من خود را یگانه ی روزگار می خواستم،و این معنی،در این تخلص به ظهور پیوست و دامن فردیتم از دست قید شرکت رست.دیگر آنکه،من به توفیق همت،استدعای جامعیت جمع علوم و فنون داشتم.تخلصی یافتم متضمّن این مضمون.چرا که در لغت حمع فضل است،بر وزن علوم و فنون.دیگر مضمون فضولی به اصطلاح عوام،خلاف ادب است و چه خلاف ادب از این برتر که مرا با وجود علّت معاشرت علماء عالیمقدار و عدم تربیت سلاطین نامدار مرحمت شعار،و نفرت سیاحت اقالیم و امصار،همیشه در مباحثه ی عقیله،دست تعرض در گریبان احکام مختلفه ی حکماست.و در مسائل نقلیه،داعیه ی اعتبار اصول اختلاف فقهاست.و در این فنون سخن به استاد یک فنه ی هر فن مباحثه ی جسن عبارت و مناقشه ی لطف اداست.اگر چه این روش نشانه ی کمال فضولی است،اما نشانه ی کال فضولی است.
دید دوران در حصول علم و عرفان و ادب
اهتمام و اجتهاد وسعی واقدام مرا
بر خلاف اهل عالم یافت عزم همّتم
کرد در عالم فضولی زین سبب نام مرا
المنة لله که ایام ارتکاب این فن گرامی و اوقات تعلّق این نام نامی همیشه بر من به خیر گذشت و از میامن خاک اولیا به تکمیل هر رساله ای که توجه نموده ام،اتمام آن به آسانی میسر گشت،غیر از غزل های فارسی که...))
آثار ترکی:
* دیوان شعرها.
* شاه و گدا.
* لیلی و مجنون.
* مثنوی بنگ و باده.
* روضه.
* حدیقت السعداء.
* صحبت الاثمار.
* شکایتنامه.
* رساله معما.
و خود در مورد پرداختن به سرایش شعر فارسی، به طنز می گوید:
((تا آنکه روزی گذارم بمکتبی افتاد، پری چهرهٔ دیدم فارسینژاد، سهی سروری که حیرت نظارهٔ رفتارش الف را از حرکت انداخته بود و شوق مطالعهٔ مصحف رخسارش دیدهٔ نابینایی صاد را عین بصر ساخته بود. چون توجه من دید از گفتهای من چند بیتی طلبید. من نیز چند بیتی از عربی و ترکی باو ادا نمودم و لطایف چند نیز از قصیده و معما برو فزودم. گفت که اینها زبان من نیست و بکار من نمیآید، مرا غزلهای جگر سوز عاشقانهٔ فارسی میباید.))
آثار فارسی:
* دیوان شعرها
* رند و زاهد
* صحت و مرض
* انیس القلب
* ساقینامه
* روح نامه
و در مورد اشعار عربی می گوید:
((گاهی به اشعار عربی پرداختم و فصحای عرب را به فنون تازه فی الجمله محظوظ ساختم و آن بر من آسان نمود،زیرا زبان مباحثه ی علمی من بود.))
آثار عربی:
شعر:
* مطلع الاعتقاد
* دیوان اشعار عربی
فلسفه:
* مطلع الاعتقاد فی معرفت المبدأ و المعاد
منبع: t.s.m.t و ویکی !!!!! (البته با تلخیص و تبدیل ِ متن!)
___________________
خوب حالا نوبت منه:
ای فدای تو هم دل و هم جان .:|:. وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر.:|:. جان نثار تو چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل .:|:.جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آسیب.:|:.درد هجر تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف .:|:.چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر دل ِ صلح داری اینک دل.:|:.ور سر جنگ داری اینک جان
دوش از سوز عشق و جذبه ی شوق .:|:.هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم.:|:.سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور خلوتی دیدم.:|:.روشن از نور حق نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کآن شب.:|:.دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی.:|:.به ادب گرد پیر مغبچه گان
همه سیمین عذار و گل رخسار.:|:.همه شیرین زبان و تنگ دهان
چنگ و عود و نی و دف و بربط.:|:.شمع و نقل و می گل و ریحان
ساقی ماه روی مشکین موی.:|:.مطرب بذله گوی خوش الحان
مغ و مغ زاده و موبد و دستور.:|:.خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی.:|:.شدم آنجا به گوشه ای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند.:|:.عاشقی بی قرار و سرگردان
گفت جامی دهیدش از می ناب.:|:.گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست.:|:.ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش.:|:.سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی.:|:.به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضا.:|:.همه حتی الورید و الشریان:
" که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:.وحده لا اله الا هو"
از تو ای دوست نگسلم پیوند.:|:.گر به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان .:|:.وز دهان تو نیم شکّر خند
ای پدر پند کم ده از عشقم .:|:.که نخواهد شد اهل این فرزند
من ره کوی عافیت دانم.:|:.چه کنم که افتاده ام به کمند
پند آنان دهند خلق ایکاش.:|:.که ز عشق تو می دهندم پند
در کلیسا به دلبری ترسا.:|:.گفتم ای دل به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت.:|:.هر سر موی من، جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی؟ .:|:.ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید.:|:.که اب و ابن و روح القدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت.:|:.وز شکر خنده ریخت آب از قند
که گر از سرّ وحدت آگاهی.:|:.تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی.:|:.پرتو از روی تابناک افکند
سه نگردد بریشم ار او را.:|:.پرنیان خوانی و حریر و پرند ... (بریشم=ابریشم)
ما، درین گفتگو که از یک سو .:|:.شد زناقوس، این ترانه بلند:
"که یکی هست و هیچ نیست جز او.:|:. وحده لا اله الا هو"
دوش رفتم به کوی باده فروش .:|:. ز آتش عشق، دل به جوش و خروش
محفلی نغز دیدم و روشن .:|:. میر آن بزم، پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف .:|:. باده خواران نشسته دوش به دوش
پیر در صدر و می کشان گردش .:|:. پاره ای مست و پاره ای مدهوش
سینه بی کینه و درون صافی .:|:. دل پر از گفت و گو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی .:|:. چشم حق بین و گوش راز نیوش
سخن ِ این به آن: هنیئا لک! .:|:. پاسخ ِ آن به این که: بادت نوش!
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر .:|:. آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم: .:|:. ای تو را دل قرارگاه ِ سروش
عاشقم، دردمند و حاجتمند .:|:. درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت .:|:. ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا، ما کجا، که از شرمت .:|:. دختر ِ ر َز نشسته برقع پوش!
گفتمش سوخت جانم آبی ده .:|:. و آتش من فرونشان از جوش
دوش می سوختم از این آتش .:|:. آه اگر امشبم بود چون دوش!
گفت خندان که: هین! پیاله بگیر! .:|:. ستدم. گفت: هان! زیاده منوش!
جرعه ای در کشیدم و گشتم .:|:. فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون بهوش آمدم یکی دیدم .:|:. ماقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان، از صوامع ملکوت .:|:. این حدیثم سروش گفت به گوش:
"که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:. وحده لا اله الا هو"
چشم دل باز کن که جان بینی .:|:. آنچه نادیدنی است، آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری .:|:. همه آفاق، گلسـِتان بینی
بر همه اهل این زمین به مراد .:|:. گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد .:|:. وانچه خواهد دلت همان بینی!
بی سرو پا گدای آنجا را .:|:. سر ز مُلک جهان، گران بینی!
هم در آن، پا برهنه قومی را .:|:. پای بر فرق ِ فـَرقـَدان بینی
هم در ان، سربرهنه جمعی را .:|:. بر سر از عرش، سایبان بینی
گاه ِ وجد و سماع، هر یک را .:|:. بر دو کون، آستین فشان بینی
دل هر ذره ای که بشکافی .:|:. آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی .:|:. کافرم! گر جویی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق .:|:. عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق ِ جهات در گذری .:|:. وسعت ِ مُلک ِ لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش، آن شنوی .:|:. وآنچه نادیده چشم، آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی .:|:. از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان .:|:. تا به عین الیقین عیان بینی
"که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:. وحده لا اله الا هو"
یار بیپرده از در و دیوار .:|:. در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند .:|:. روز بس روشن و تو در شب ِ تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی .:|:. همه عالم مشارق الانوار
کوروَش قائد و عصا طلبی .:|:. بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلسـِتان و ببین .:|:. جلوهی آب صاف در گل و خار
ز آب ِ بیرنگ صد هزاران رنگ .:|:. لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق .:|:. بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند .:|:. که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال .:|:. یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند .:|:. بازمیدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد .:|:. پای اوهام و دیدهی افکار
بار یابی به محفلی کان جا .:|:. جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل .:|:. مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران .:|:. یار میگوی و پشت سر میخار
- - - -، ارباب معرفت که گهی .:|:. مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی .:|:. از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است .:|:. که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی .:|:. که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:. وحده لااله الاهو
سلام.خسته نباشین. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:.وحده لا اله الا هو
این شعر مسابقه است دیگه؟
فکر کنم ترجیع بند از هاتف اصفهانی هست... درسته؟
سلام
کاملا درسته...
بیو گرافی با شما!
امیدوار شدم!!!:31:
تشکر...
======
هاتف اصفهانی
سیداحمد اصفهانی که هاتف تخلص یافت اصل خاندان او از قصبه اردوباد آذربایجان بوده که در زمان پادشاهان صفوی از آن سامان به اصفهان آمده و در این شهر مسکن گزیدهاند.
هاتف در (نیمه اول قرن دوازدهم هجری) در اصفهان زاده شد. وی به سال (۱۱۹۸ هجری قمری) در شهر قم درگذشت.
ترجیعبند دلپسند هاتف سرآمد تمام اشعار صوفیانه است که در قرن هیجدهم میلادی سروده شده است.
(ویکیپدیا)
----------
سال و محل تولد: عهد افشاريه و زنديه - اصفهان
سال و محل وفات: 1198
زندگينامه:
سيد احمد حسيني متخلص به هاتف از شعراي نامي ايران در عهد افشاريه و زنديه است. وي اصالتا از خانوادهاي آذربايجاني بود ولي در اصفهان بدنيا آمد; سيد احمد دركودكي به تحصيل علوم قديمه و از جمله ادبيات فارسي و عربي،طب، منطق و حكمت پرداخت و گذشته از علم طب كه در آن تسلط داشت، به يكي از سرآمدان زبان عربي مبدل گشت و اشعاري به زبان عربي سرود. هاتف در جواني به سرودن اشعار خود پرداخت و در طول زندگي آرام خود از مدح شاهان و روي آوردن به دربار سلاطين خود داري كرد و بيشتر به مطالعه و حكمت و عرفانمشغول بود. وي در سال 1198 درگذشت. هاتف اصفهاني شاعري توانا و مسلط به زبان و ادبيات فارسي بود; وي از سبك شعراي متقدم ايران به ويژه حافظ و سعدي پيروي مي كرد و طبع خود را در سرايش تماميقالبهاي شعري اعم از غزل ،قصيده و رباعي ، ترجيع بند و تركيب بند آزمود. شهرت عمده هاتف به سبب شاهكار بزرگ ادبي او (ترجيع بند عرفاني) است كه در آن هم از حيثحسن تركيب الفاظ و هم از حيث توصيف معاني داد سخن داده است. وي مرثيه هاي زيبايي نيز با استفاده از ماده تاريخ (حروف ابجد) در مرگ بزرگان و دوستان خود سرود كه اين اشعار از ارزش بالايي برخوردارند.
آثار: مهمترين اثر باقي مانده از هاتف اصفهاني ديوان اشعار او و چند صد بيت شعر بهزبان عربی است.
(شورای گسترس زبان فارسی)
هاتف اصفهانی
خوبه یه دو روز نبودیم کلی این تاپیک جلو رفته امیدوارم همینطوری باشه منتظر سوال بعدی هستیم
اگه اجازه بدید سوال بعدی با من.
مرا دی شادمانی شد پدیدار
که کردم با نگار خویش دیدار
زنخدانش گرفتم با دو انگشت
ربودم از لبانش بوسه بسیار
شب دوشین من از شادی نخفتم
دو دیده دوختم بر روی دلدار
گهی عنبر خریدم زان دو گیسو
گهی سوسن چریدم زان دو رخسار
نبید و نقل بود و بربط و چنگ
همه روزم چرا شب باد هموار
ندانم تا چه گفتم وقت مستی
که گفت آن گفتنی بس ناسزاوار
نشست از من به یک سو وز دو نرگس
فرو بارید لولو بر دو گلنار
...
نظر:نقل قول:
مرا دی شادمانی شد پدیدار
اگه بقیه یه شعر رو نتونستن تشخیص بدن،حالا طرح کننده راهنمایی میکنه،ولی بهتر ه بقیه ،سؤالاتی در مورد شاعر مذکور بپرسند تا زودتر به جواب برسیم.البته نه سؤالات تابلو!طرح کننده ی سؤال هم فقط باید در جواب بگه بله و یا خیر.در واقع سوالی که جوابش به غیر از بله ویا خیر باشه قبول نیست.و جواب داده نشود.
سؤال اول رو خودم میپرسم...
ولادت شاعر قبل از 300 سال پیش بود؟
خیر.سال تولد شاعر قبل از 300 سال نبوده.نقل قول:
راهنمایی1:
ز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنى
دگر ازو طمع بوسه از چه راه كنى
اگر بر آتش سوزان نشاندت منظور
خلاف شرع محبت بود كه آه كنى
....