-
اقيانوس و آبدره ها
اين داستان هم از Christian Godefroy است.
(توضيح: آبدره معادل فارسي Fjord و به معني پيشروي هاي باريك و خليج گونه دريا است كه در پرتگاههاي تند محصور شده است و معمولاً با برخورد شديد آب به كناره هاي سخره مانند آن همراه است.)
تام يك ناوبان و معاون كاپيتان ناوچهي Impudence(خيره سري )بود. او با ماهيت سيستم سلسله مراتبي دستورات در تضاد بود، و با بي حوصلگي و بي طاقتي عاديش گاهاً باعث مي شد كه دستورات كاپيتان را زير سوال ببرد.
روزي ناوچه Impudence در ميان آبهاي بسيار سرد نروژ شناور بود. تام بسيار تند روي كرد و در برابر تمامي خدمه با مافوقش مخالفت كرد.
كاپيتان عصباني نشد، در عوض به آرامي به ناوبان نزديك شده ، دست در شانه او انداخته و او را به كنار خلوتي برد. در آن موقع تام از رفتار گستاخانه اش پشيمان شده بود.
كاپيتان گفت: "به تمام اين آبدره ها نگاه كن، تام. ببين چه تعداد هستند و چگونه تند و شديد در جريانند."
تام نمي دانست كه كاپيتان سعي مي كند چه چيزي را به او بگويد، اما موافقت كرد.
" اكنون به طرف ديگر نگاه كن و ببين اقيانوس عظيم چگونه است، مثل اين است كه به يكباره تمام نور خورشيد را سر مي كشد.ببين كه چگونه به نظر مي آيد كه با حركتهايش همه چيز را مي بلعد. آيا تو فكر مي كني كه آبدره ها با عظمت تر از اقيانوس هستند؟"
"نه قربان، چنين فكري نمي كنم."
" واقعاً؟ اما تعداد بسيار زيادي آبدره وجود دارد و آنها بسيار سريعتر از تورم آرام دريا هستند."
"اما هنوز، قربان، اقيانوس قويتر و با عظمت تر از يك آبدره است."
كاپيتان گفت: " دقيقاً چيزي را گفتي كه من مي خواستم بشنوم، تام." " اگر رودخانه ها و درياها بزرگتر از نهرها و جويها هستند، به همين علت هم همواره آرامتر هستند. اگر تو مي خواهي روزي كاپيتان شوي،ابتدا لازم است كه يادبگيري اطاعت كني، گوش بدهي كه من چه مي گويم، و از من بياموزي. روزي ممكن است از من بهتر شوي، اما آن روز هنوز نيامده است."
-
درد
در طی این هفت ماه درد بی پایان، برای اولین بار به خواب عمیقی فرو رفته بود و خواب می دید. فرشته ای آمد وگفت: تو را، بر دو بخش خواهم کرد. بخشی را، به یادگار بر زمین خواهم گذاشت، و بخشی را با خود خواهم برد.
لبخندی بر لبش نشست. دردش تمام شد. رفت.
وطن
زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.
پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!
معامله
مرد مو سفید وقتی رسید که دخترک می خندید. خندهایش را دید و به خود لرزید. قرار داد خرید کلیه را امضا کرد و چکش را هم کشید. خارج که شد، نفسی کشید و خندید. دخترک ماند و چک و پس انداز سه ماه فاحشگی. او هنوز برای خرید قلب انتظار می کشید.
-
خد ا
چون لبهایم برای نخستین بار آماده سخن گفتن شدند و جنبیدند ، از کوه مقدس بالا رفتم و خدا را چنین صدا زدم:
پروردگارا !من تو را پرستش کرده ام . مشیت پنهان تو شریعت من است . تا روزی که زنده ام در برابر تو خضوع خواهم کرد . اما خداوند پاسخ مرا نداد بلکه مانند طوفانی سهمگین از من گذشت و از دیدگانم پنهان شد.
یک هزار سال بعد. برای دومین بار از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا چنین سخن گفتم:
تو مرا از خاک آفریدی و از روح معنوی ات بر من دمیدی و زنده ام کردی ، پس همه ی وجودم به تو مدیون است .اما خداوند پاسخ مرا نداد و همچون هزاران پرنده ی بالدار به پرواز در آمد و از من گذشت .
یک هزار سال بعد .از کوه مقدس بالا رفتم و برای سومین بار با خدا سخن گفتم:
ای پدر مقدس! من فرزند دوست داشتنی تو هستم .با عشق و دلسوزی مرا به دنیا آوردی .با محبت و عبادت ملکوت و ملک تو را به ارث خواهم برد! این بار نیز خداوند پاسخم نداد و همچون مه، که تپه ها را می پوشاند از چشم من دور شد.
یک هزار سال بعد . از کوه مقدس بالا رفتم و برای چهارمین بار با خدا سخن گفتم :
ای اله من! ای حکیم و دانا! ای کمال و مقصود من! من گذشته ی تو و تو فردای من هستی.
من ریشه هایت در ظلمات زمین و تو روشنائی آسمانها هستی. در این هنگام خداوند به سوی من خم شد و واژ گانی شیرین و لطیف بر گوشم نواخت ؛ چنانکه دریا ، رودخانه ی سرازیر شده را در خود فرو می برد ،خداوند مرا در خود فرو برد !و چون به سوی دشتها و دره ها سرازیر شدم ، خدا نیز آنجا بود !
جبران خلیل جبران
-
عاشق خجالتي
سلام به همه.با اين تاپيك خيلي حال كردم.از همتون ممنونم. :biggrin: اين هم اولين مطلبي كه من مي گذارم...
منبعش هم فكر ميكنم اينجا بود...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عاشق خجالتي
وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو داداشي صدا مي كرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميكرد .
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت متشكرم و گونه من رو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينكار رو كردم. وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميكردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم ، خواست بره كه بخوابه ، به من نگاه كرد و گفت متشكرم و گونه من رو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد .
من با كسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زماني هيچ كدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه خواهر و برادر . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، كنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فكر نمي كرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت متشكرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ، و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
يه روز گذشت ، سپس يك هفته ، يك سال ... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي كردم كه درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي كرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينكه كسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشكرم و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي كليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه ، من ديدم كه بله رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج كرد. من ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فكر نمي كرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت تو اومدي ؟ متشكرم
ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميكنم كه دختري كه من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست كه اون نوشته بود
تمام توجهم به اون بود. آرزو ميكردم كه عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم كه بدونه كه نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره.
اي كاش اين كار رو كرده بودم ................. با خودم فكر مي كردم و گريه ! :sad:
-
سلام دوستان
خسته نباشيد
::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پسر كوچكي روزي در هنگام راه رفتن در خيابان سكه اي يك سنتي پيدا كرد.
او از پيدا كردن اين پول آنهم بدون هيچ زحمتي خيلي ذوق زده شد.
اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشم هاي باز سرش را پايين بگيرد.
او در مدت زندگي اش دويست و نود و شش سكه يك سنتي ، چهل و هشت سكه پنج سنتي ، نوزده سكه ده سنتي ، شانزده سكه بيست و پنج سنتي، دو سكه نيم دلاري و دو اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد.
يعني در مجموع چهارده دلار و بيست و شش سنت.
و در برابر اين مبلغ او زيبايي دل انگيز سي و يكهزار و سيصدوشصت ونه طلوع خورشيد، درخشش صدوپنجاه و هفت رنگين كمان و منظره درختان افرا را در سرماي پاييز از دست داد.
او هيچگاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمانها در حالي كه از شكلي به شكل ديگر در مي آمدند نديد.
پرندگان در حال پرواز و درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.
-
تكشاخ در باغ
روزي روزگاري در يك صبح آفتابي، مردي كه سر ميز صبحانه اش نشسته بود، ناگهان چشم از غذاي خود برداشت تا تك شاخي را كه با شاخي طلايي در وسط پيشاني اش به آرامي مشغول خوردن گل سرخ هاي باغ بود، تماشا كند. مرد به اتاق خواب رفت تا همسرش را كه هنوز خواب بود، بيدار كند: "يه تكشاخ تو باغه و داره گل ها رو مي خوره". زن يكي از چشمانش را با بي ميلي باز كرد: "تكشاخ يه موجود افسانه اي يه." زن اين را گفت و پشتش را به مرد كرد. مرد به آرامي از پله ها پايين آمد و به باغ رفت. تكشاخ هنوز آنجا بود و حالا داشت در ميان لاله ها جست و خيز مي كرد. مرد يك شاخه زنبق در دستش گرفت و گفت: "بيا اينجا تكشاخ!" و بعد گل را به او داد. حيوان با اشتها آن را خورد. مرد كه از ديدن يك تكشاخ در باغش به هيجان آمده بود، دوباره از پله ها بالا رفت و همسرش را بيدار كرد: "تكشاخ يه شاخه زنبق خورد." زن روي تخت نشست و با خونسردي به شوهرش خيره شد: "تو يه احمق ساده لوحي و من به همين زودي ها مي سپرمت به يه ديوونه خونه." مرد كه هرگز از واژه هاي "ديوانه" و "ديوانه خانه" خوشش نيامده بود و شنيدن چنين عباراتي در يك صبح زيبا و آفتابي با يك تكشاخ در باغ، بيشتر ناراحتش مي كرد، براي لحظه اي با خود انديشيد و سپس گفت: "خيلي خب، با هم مي ريم و مي بينيم." به طرف در به راه افتاد و در همان حال خطاب به زن گفت: "حيوون يه شاخ طلايي وسط پيشونيش داره." بعد به باغ برگشت تا تكشاخ را تماشا كند. اما اثري از حيوان ديده نمي شد و او رفته بود. مرد همانجا در ميان گل هاي سرخ نشست و به خواب رفت.
به محض اينكه مرد از خانه خارج شد، زن با سرعت هر چه تمامتر لباس هايش را پوشيد. بسيار هيجانزده بود و برقي از كينه و بغض در چشمانش مي درخشيد. با پليس و روانكاو تماس گرفت و به آنان گفت كه هر چه زودتر به خانه او بروند. در ضمن يك لباس مخصوص نگهداري ديوانگان هم همراه خود بياورند. پليس و روانكاو با علاقه هر چه تمامتر منتظر شنيدن صحبت هاي زن بودند كه او گفت: "شوهر من امروز صبح يه تكشاخ تو باغ ديده." پليس و روانكاو به يكديگر خيره شدند. زن ادامه داد: "به من گفت كه اون يه شاخ طلايي وسط پيشونيش داره". با علامتي جدي از جانب روانكاو، پليس فوراً از صندلي خود برخاست و زن را دستگير كرد. زن به شدت تقلا مي كرد و آرام كردن او كار بسيار سختي براي آن دو بود. اما آنها سرانجام زن را مقهور قدرت خود كردند. پليس و روانكاو تازه از پوشاندن لباس مخصوص بيماران رواني به زن خلاص شده بودند كه مرد به خانه بازگشت.
پليس از مرد پرسيد: "شما به همسرتون گفتين كه يه تكشاخ ديدين؟" و او پاسخ داد: "البته كه نه، تكشاخ يه موجود كاملاً خياليه." روانكاو گفت: "اين همه اون چيزي بود كه من مي خواستم بدونم. ببريدش. متأسفم قربان. اما همسر شما درست مثل يك زاغ سياه، ديوونه شده." مأمورين، زن را در حالي كه جيغ مي كشيد و نفرين مي كرد با خود بردند و در مؤسسه زنداني كردند. مرد هم از آن پس در كمال خوشبختي زندگي كرد.
نتيجه اخلاقي: ديوانه ها را آخر پاييز مي شمرند! :thumbsup:
-
يقين، انتخاب و ترديد
روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"
پائولو كوييليو
-
يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.پري چوب جادووييش رو تكون داد و اجي مجي لا ترجي
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت: خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!! پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي
و آقا 92 ساله شد!
پيام اخلاقي اين داستان مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ، ولي پريها................ مونث هستند !!!!!!!!
-
در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت سالهاي جلوي ويترين مغازهاي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا ميگذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.
آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .
-
سلام
....
مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبشاحساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!
منبع کويست کرمانشاه!!!