دفتر اول: من وارث تمام بردهگان جهانم! (3)
ترانه 21
در سرزمینِ فرشتگانْ
به یکی نه جاودانه میشوم !
ابلیسْوارْ در خندقِ سوزانِ سَربُلَندیِ خویش !
این رَمهی آریْتبارْ را میشناسم
و میدانم طوقِ منوّرِ چهرههاشان
از هزار فانوسکِ حیله چراغانْ است
و بالهای سپیدِ مقدسّشان را
ـ که نقطهچینِ قطرههای رسواگرِ خونْ است ـ
از سلّاخیِ هزار قو به غنیمت گرفتهاند
بی که آوازِ واپسینشان را رُخصت داده باشند !
و من که نفرینی اَبَدی را بدرقهی قدمهای خود دارم
از تمامِ جادههای جهان میگذرم
تا آریِ ناگفتهی خویش را نثارِ تو کنَم
و به زانو درآیم در آستانهی پَرَستِشَت !
چونان ابلیسْ که خدای را و فرشتگانْ که انسان را...
تو اُستوای خدا و انسانی !
بیطوقِ منورِ آتشُ بیبالهای فَریبْ !
زانو میزنم و میدانم
آن کس که به یاراییِ دستانِ بیدریغِ تو بَرخیزدْ
هرگز فرو نمیاُفتَد !
ترانه 22
نه کلیدی در دستُ
نه ترانهیی بر زبان ،
تنها با یکی نگاه
کلَندْ از دریچهی تَنگْچالَمْ بَر گرفتی
به رها شُدَنی اَبَدی
و من
ـ که عمری مَلاتْآورِ دیوارهای محبسِ خودْ بودم ـ
چونان به شگفتْ
بَر دستانِ بیزنجیرِ خویش مینگریستَم
که قناریِ پیری
دریچهی گُشودهی قفسش را !
پَس دو بَردهی یاغیِ دستهایم
به سپاسْداریِ همانْ یک دَمْ
فداییِ همیشهی دستهای تو شُدند
و این تَرجمانِ بیزنگارِ آزادی بود !
فروغلتیدنِ یکی سنگیْ تو
به مُردابی که مَنَمْ
و مَدارِ موجْدرموجِ حضورتْ
آنِ برخاستنِ دریاستْ !
ترانه 23
به بَدرَقهاَتْ
نه کاسهی آبِ خُرافهیی بَر خاکْ خواهم ریختْ
نه بوسهْ بَر عطفِ اُرادی را از تو طَلَبْ خواهم کرد
که جهانْ
بازگشتِ دوبارهی تو را
به بانگِ صامِتَش با من در میانْ نهاده است !
روحِ آبُ نفسِ زنبق ،
جرأتِ دُرنا وُ سخاوتِ سپیدار ،
شَرمِ بهارُ باورِ بارانْ ،
رقصِ بلورُ تحملِ سَنگها با توست !
عشقَت رستاخیزِ ترانههاست !
باز میگَردیُ
میرَهانیاَم از دیارِ دِلْمُردهی اندیشههای خویشْ !
تَسلّای صدایتْ ،
نوشْدارِ به هنگامِ تمامِ حسرتهاست !
مرا به میهمانیِ چشمانَتْ بِبَر !
ترانه 24
عشقِ ما گُستاخیِ جملهی عاشقانهییست ،
نقر شُده بَر دیوارِ چرکْمُردهی سِلولی خالیْ
که ضربْآوای یاغیِ قدمهای حبسیاَش
بداههْنوازیِ سازی را مانَد
در سمفونیِ سفّاکِ چکمههای دوازده قَراوُلْ
که تا سپیدهی تیرکُ طنابْ بدرقهاَش میکنَند !
عشقِ ما ترجمانِ بهشتْ است ،
به دوزخی که جهانَش مینامیم
و در آن مرگْ ارزانترین مایدهایست که به نصیبْ میرسد !
عشقِ ما همْخوانیِ دو چکاوکْ است ،
که صیاد را به خَلسه میبَرَد
در آن سوی ماشهی آتشْبارِ خونْریزِ خویشْ !
ـ تا الههی شرمْسارِ مرگْ
جامه از تَنْ بَردَرَد به خلعِ لباسی اَبَدی ! ـ
عشقِ ما غریوِ عصیانْ است ،
در روزگاری که بَرّهگانِ مُقدَسشْ
به چلّهی سکوتی همیشه نشستهاند�
تا قصّابْباشیِ اعظمْ خوانِ شقاوتِ خویشْ را
به گُلْگُلِ خونِ ایشان رنگینْ کنَد !
عشقِ ما گریزِ به هنگامْ است ،
آن دَم که ماندنْ
گردنْنهادنْ را تداعی میکنَد !�
با من نیا !
خلاصهی تمامِ مادرانِ جهانْ !
تفاهُمِ بیغشِ یخُ آتشْ !
مرا بِبَر از دامنهی شومِ شبْ
که هزارْ خورشیدُ فشفشه با نگاهِ توست !
ترانه 25
گفتی : عشقْ فراموشی نیست !
و نشانم دادی
شبْ را و کلیدِ دریچه را !
شَتَکِ سرخِ سپیده را بَر دیوار !
آرزوهای پَستِ شبْزیانْ
و نَردههای زرّینِ قفسهاشان را
که چارچوبِ گُسترهاش
بستهتَر از تَنگْچالِ محبسِ آفتابْاندیشانْ است !
نشانم دادی شهر را که ـ به بیحیایی ! ـ
زندگیِ هَمْشهریان را تقسیم کرده است
به فرودستُ فَرادست
چونان رودی که دهکدهای را !
نشانم دادی آدمیان را
که گورکنِ خاطرههای خویشند
و عمرشان به حفرِ مغاکی سَر میشود
تا آنْ سوی عبورِ دروْگَرْ
در آن بیارامند !
نشانَم دادی سفرههای گشودهی خوشبختی
و چشمانِ گرسنهی کودکانِ سرزمینم را !
نشانَم دادی فرشتهی چشمْبستهی عدالت را
که خطاکاران را ـ به بیخیالی ! ـ گردن میزد
با خطِ سیاهِ تبسمی بَر لَب !
نشانَم دادی که مقامِ نَفَس ،
نه حبسِ سینه شُدَن
و مقامِ قَلَم
نه دیوْنامهنویسیستْ !
نامِ تو را تکرار کردم
چونان آیهی مذهبی ممنوع
که خدایش به آینه میماند
و بهشت را به عاشقان اَرزانی میدارَد !
و نامِ تو را تکرار خواهم کرد
در حصارِ همین حیاتْ
و در سطرْ سطرِ ترانههای نانوشتهی خویشْ
چونان قناریِ سَرْخوشی
که بلندتَر از نردههای ناگزیرِ قفس میخوانَد !
ترانه 26
نفرینَم کن !
اگر بَر آنی که به نیکْانجامیاَم برسانی ،
اگر بَر آنی که وارَهانیاَم از زندانِ زندگیْ
ـ پیشْتَر از آن که به جیرهی اِجباریاَش خو کنَم� ـ ،
به مَرگی عاشقانه نفرینَم کن !
فرشتهی زمینیِ من� !
که این دعای آمُرزشْ است
در بستهْگاهِ روزگارْ !
واپسینْ نفس را به حلقهی معلّقِ ریسْ وانهادن
و سقوطِ چهارپایه را رقصیدن !
یا با تَنی سُرخُ فَرّار
چشمْ در چشمِ مأمورِ مرگِ خودْ داشتن
که دندان بَر هَم فشرده
به رها کردنِ تیرِ خلاصْ !
مرگی این چنینَم آرزوست !
مرگی که زندگی را ،
عشقْ را و انسان را معنایی دوباره ببخشد !
مرگیْ هَمْقداستِ نخستین جرعهی شیرِ مادرم !
مرگیْ دُرُست
چون مرگِ گُرگی پیرْ
که سگْ شُدَن به کلبهی اربابْ را تَن نمیدَهَد
و آزادیِ خویش را ـ به زوزه ـ آوازْ میکنَد
بَر چکادِ یکی صخره
تا شکارچی را
هدفْ گرفتنِ سینهاَش
به مشامِ تازی نیازْ نیفتد !
آن جا که گوسفندانِ سَربهزیرِ گَله را
یارای دیدنِ آبیِ آسمانْ نیست ،
در خونِ خودْ تعمیدِ جاودانه یافتن !
در کمینْگاهِ گلولهْ گُرگانه بودن !
زندگیْ همین دقایقِ سُرخْ است !
مرگَت به حیات میمانَد اگر غریوْ سَردهی !
در سیارهی سُربُ ساطور ،
گوسفندان نیزْ
به مرگِ طبیعی نمیمیرند !
ترانه 27
کتابهایم را بَر هَم مینَهَم
تا از آنها تَختْگاهی بیآفرینَم
و در این پَستْآبادْ بَر آن بهایستَم
تا تو
ـ تنها تو ! ـ
مَرا ببینی !
وَرنه شعرْ
جُز خودْزَنیِ نامتناهیِ تازیانه نیست
در محکمهیی که قاضیُ محکومْ هَر دو مَنَم
و پُتککِ حُکمَم را
جُز به مجازاتِ خویشْ
بَر میزِ نمیکوفَم !
کتابهایم را بَر هَم مینَهَم
تا بَر تَختْگاهِ خودْ ساختهاَم بهایستَم
و تو را
در مهتابیِ بالادستْ
بوسهیی بفرستم !
ترانه 28
دیدهاَم را که به دیدارِ دریا میبَرَم ،
آغوشَتْ وسعتِ دیارِ من است !
دیاری که در آن ترانه رَهاست�
و سیمِ خارْدارْ به افسانه میمانَد !
( این سطرْ به صِلِهی یک تبسمِ تو سروده شُد ! )
آغوشت یادْآورِ بسترِ بیمَرزِ کودکیست
با زمزمههای معجزهْسازِ مادرُ
قصههای شبْسوزِ شبانه !
آغوشت کتمانِ تمامِ تاریکیهاست ،
اِتمامِ تمامِ تحکمها ،
به جهانی که یوزْباشیانَش
حیلهی حقیقتْلباسِ خویشْ را
به آیتِ شکنجه تبلیغْ میکنَند !
دیدهاَم را که به دیدارِ دریا میبَرَم ،
آغوشَتْ پناهِ اندیشههای من است
و سینهاَت تالاریست
که در آن فریادْ میزَنَم :
انسانْ آزادْ است !
ترانه 29
در مَرگِ من نمازِ وحشتْ بخوان
ـ اگر خودْ دُچارِ این مراسمِ اِجباریْ ! ـ
که مرگِ من پایانِ جهانْ است !
عبورِ پرستوْ از پهنهی تقویمْ !
سقوطِ واپَسینْ بَرگْ از پیچَکِ دُگمتَرینْ دیوارْ...
بَر لَبانَم گُلِ سُرخیْ بُگذارْ
تا طعمِ بوسههای تو با من باشَدْ ،
آن دَمْ که اُستوارْ
از جادههای تَفتهی دوزخْ میگُذَرَمْ !
در مرگِ من بخندْ
که خندههای تو را دوستْ میداشتَم
به جهانیْ که در آن گریستنْ سادهتَرینْ عادتِ انسانها بودْ !
هَمْ در آن جایی که تو دستانِ مَرا گِرفتی
گُفتی : دوستَتْ میدارَم
تا رویینه شَوَم !
نه آغازُ نه انجامْ
مرگِ من اتفاقِ سادهایستْ
به مانندِ عطسهی اضطرابی در غروبِ واپسین روزِ زمستانْ
که تبلورِ سبزِ بهارْ را خبرْ میدَهَدْ !
تو جاودانگیِ مَنیْ !
حرارتِ دستانَتْ ،
بینیازَم میکنَدْ از تمامِ هیمههای حَلَبْنشینِ کوچههای شهرْ!
به اِشارهاَت زمستانْ رَنگْ میبازَدْ
و رَنگینْکمانِ بهاریْ
از پیراهَنَم سَرْ میزَنَدْ !
آنْ سوی عشقیْ این چنینْ ،
مرگْ
آغازِ بهارْ است !
ترانه 30
میخواهم تو را
در این شبِ نقطهچینْ !
تا طاعونیترین ترانهی من ،
ـ از نگاهِ هاشورْ خوردهی شبْ ـ
در ستایشِ نفسهای تو باشد !
به دیاریْ که عشقْ را
مصیبتیْ همهْگیرْ میدانند !
تا طاعونیترین ترانهی من ،
ـ از نگاهِ میرْسایهْها ـ
مدیحهی دستهای تو باشد،
آن دستها که ایمنَم میکنند
از تُندْبادِ بی مُروّتِ کینه
به شهری که در آن
گیسوی سپرده به باد را
پرچمِ عصیانْ میدانند!
و طاعونیترین ترانهی من،
نخستینْ درودِ ما بود ،
که بدرودِ واپسین را
به افسانهیی مُبَدَلْ کرد!
(پایان)
بریده ی جراید (مصاحبه ها، مقاله ها و ...)
بریده ی جراید (مصاحبه ها، مقاله ها و ...)
بریده ی جراید (مصاحبه ها، مقاله ها و ...)