مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
Printable View
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
دو تاسپيد دگر مانده اند مي دانم
دو تا که ... نه نه ...به وزن دلم نمي گنجد
دو تا برادر همنام سوگ رفتنشان
به هيچ مر ثيه اي ...هيچ غم نمي گنجد
شهاب قرمز تنها سوار طوفان شد
زمين توقف کرد آسمان شتابان شد
شهاب قرمز تنها به آسمان بر گشت
و چشم شوق خدا از ستاره گريان شد
دارم به ابتدای خودم می رسم - به عشق -
راه مرا از این همه آتش جدا کنید
حالا که خویش را به تماشا نشسته ام
با آخرین غریبه مرا آشنا کنید
دلش گرفت ...و جام شراب را برداشت
و مست شد ، عاشق شد ، طناب را برداشت؟
و مُرد مثل كسي كه سؤال كرد : چرا؟
و بعد گوركن آمد جواب را برداشت
و قرص ماه تو و قرصهاي زردي كه ...
فقط گريست ... و ليوان آب را برداشت
همينكه خواست كه شك بين ِ ... خواست شك بين ِ...
خدا همان لحظه ، انتخاب را برداشت
تا به كنارمن بودي ، بود به جا قرار دل
رفتي و رفت راحت از خاطر آرميده ام
تا تو مراد من رهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام
چون به بهار سر كند لاله ز خاك من برون
اي گل تازه ياد كن از دل داغ ديده ام
يا ز ره بي وفا بيا ، يا ز دل رهي برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسيده ام
مثلا خواستم اين بار موقر باشم و به جای تو بگويم که شما بدتر شد
اين متانت به دل سنگ تو تاثير نکرد بلکه بر عکس فقط رابطه ها بدتر شد
آسمان وقت قرار من و تو ابری بود تازه با رفتن تو وضع هوا بدتر شد
چاره دارو و دوا نيست به حال بد من بی تو با خوردن دارو و دوا بدتر شد
روی فرش دل من جوهری از عشق تو ريخت آمدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد
ديشب در انتظار تو جانم به لب رسيد
امشب بيا كه نيست به فردا تقبلي
گلچين گشوده دست تطاول خداي را
اي گل بهر نسيم نشايد تمايلي
گردون ز جمع ما همه تفريق ميكند
با اين حساب باز نماند تفاضلي
يک نفر مي پرسد...
چرا شيشه شکست؟
مادري مي گويد...
شايد اين رفع بلاست
يک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد،
شيشه ي پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ي مغرور
شکست،
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آن را بر مي داشت...
مرحمي
بر دل تنگم مي شد...
در این دوره
دیگه تابستون رو دوست ندارم
نه اینکه دوستش ندارم ، نه
نمی بینمش !
من فقط پاییز رو می بینم ...
توی این روزا دیگه آرزو نمی کنم ...
دیگه به تولد آرزوهام فکر نمی کنم
با گذشت هر دقیقه
هر ساعت
هر هفته
هر ماه و هر سال
فقط به چال کردن آرزوهام فکر می کنم ...
آرزو ... آرزو ... آرزو ...
وقتي سرم براي خطر درد ميکند
حتی غزل مرا زخودش طرد ميکند
من نيز آتش دلم اي مهربان من
دمسردي تو گاه مرا سرد ميکند
حواي من ! بخند که لبخند با دلم
کاري که سيب با پدرم کرد ميکند
گفتي که مرد باش! رهاکن مرا! برو !
اين کار را نهمرد که نامرد ميکند
باورکن اي ستارهي من رفتنت مرا
در کوچههاي خاطره شبگرد ميکند
تنها نه تيشه با سر فرهاد آشناست
من هم سرم براي خطر درد ميکند