سلام !
...
" ابرقدقد اومد ... ابرقدقد اومد ... "
اين رو يك اسب آبي ميگفت
" آب بركه داره پايين ميره و همتون به زودي ميميريد ... "
اين رو ابرقدقد به ماهي ها ميگفت
" دوستان ، گول ابرقدقد رو نخوريد ... "
اين رو خرچنگ كه دوست ماهي ها بود ميگفت
...
حتما متوجه شديد كه كدوم كارتون و كدوم خاطره منظورم هست ؛
بركه اي كه محل زندگي تعدادي ماهي ، يك اسب آبي ، يك خرچنگ و البته يك مرغ ماهيخوار بود ...
هر وقت سر و كله مرغ ماهيخوار پيدا ميشد ، اسب آبي با فريادهاي « ابرقدقد اومد ... ابرقدقد اومد ...» همه رو باخبر ميكرد !
كم كم ابرقدقد پير شد و ديگه چشماش سويي براي شكار ماهي نداشت ،
نقشه اي كشيد ؛
روزي رو به ماهي ها گفت : « دوستان من آب بركه در حال پايين رفتنه و بزودي همگي خواهيد مرد ، من در آن سوي كوه درياچه زيبايي مي شناسم كه اگر بخواهيد شما را به آنجا مي برم ...»
ماهي ها هم گول حرفاي ابرقدقد رو خوردند
گروه گروه داخل منقار ابرقدقد از بركه مي رفتند ...
ابرقدقد هم ماهيها رو به پشت كوه مي برد و سر حوصله كوفت ميكردشون !!
بعد هم كه برميگشت براي بقيه ماهيها از آسايش و خوبي هاي درياچه تعريف ميكرد ...
در اين بين خرچنگ قرمز رنگ (خدايي با تلويزيون سياه و سفيد چطور متوجه اين شدم ؟) خيلي سعي كرد تا دوستانش رو از اين كار منصرف كنه ،
ولي ماهيها توجهي نمي كردند و ...
گذشت و خرچنگ كه داخل بركه تنها شده بود به ابرقدقد گفت من رو هم به درياچه و پيش دوستانم ببر .
بعد سوار پشت ابرقدقد شد ...
در حين پرواز و پشت كوه وقتي چشمش به اسكلت دوستانش در بيابان افتاد ، اشك در چشماش حلقه زد ...
با چنگالهاش گردن ابرقدقد رو گرفت و اونقدر فشارش داد تا اون نامرد خفه شد و افتاد ...
بعد با چشمان پر از اشك از كنار اسكلت ماهيها دور شد و
پــايــان .
خداييش اشك خود آدم رو هم اين در مياره .
فقط به داستاني كه براي اين كارتون ساده انتخاب شده نگاه كنيد تا بيشتر حسرت بخوريد .
اين داستان رو براي بچه هاتون هم مي تونيد تعريف كنيد .
همينطور كه من الان براتون تعريف كردم ...
خيلي دنبال عكس اين كارتون گشتم و تنها عكسي كه پيدا كردم اين بود :
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمي دونم دقيقا اين بود يا نه ، در اين صورت كار خود ايراني ها بوده و اين لذت بخشتره !