من كجا ايستاده ام «كــاوه»؟
پرده اول:
صاف خورده وسط گلوله اي كه افتاده وسط حرفم
ضامن كشيده ام تا نفس خودم از لاي دود سيگار در نزند !! / زد!
بهتر از اين رجز نخوانده گـََرد و خاك مي نويسم تا زمين سهم خودم را رو كند
فرض كن همين شناسنامه تند، تند به زن كشيده شود بر دارم
و از اين طناب هر طوري كه دلت مي خواهد بالا روم
كه مرگ از آنجا بهتر ديده مي شود
كسي در اين آبادي زير آب مي زند كه زير آب مي رود / رفت!
اما نمي توانم از چيزي كه مرا به حرف لب هايت مي كشد
بگذرم از تار مويي كه در باد مي نواخت
حافظ منم كه در فال اول، هي! تو مال خودت را بردار!
راه افتاده ام كه سقف اين خانه را جـِر بخورد
تا آيه اي كه قولش آنقدر دير است بيا ...
يا دنبال چاهي كه ممكن است گرگ هايي در آن جا خورده باشند!
خورده باشند!
جامه دريده بر تن يحيي و هيچ اعلاميه اي از زندان سينه ام كف نكرده بود
آ....آ
چرا هر سال به اسم يك حيوان درنده، گزنده بر مي داري؟
و خودت در مي روي ها؟
فكرش را بكن كه من هر سال خواب هاي بد مي بينم كه تازه آدم مي شوم
كه رخت و لباس چرك من اندازه تنت بشود كه سكسي ننويسي ...
تنه ات از اول شهر مي خورد به پيراهن خودت و بر نمي گردد
مگر تو داري از پيژامه در مي روي ها؟
در كف همين آسفالت زانو در خيابان كرده كِـشيـدم
تا كِش بيايد راهي كه آخرش در اول بود
درد در استخوان پليس هي به خودش... چند سي سي تزريق كرده...
ول كه نمي كند لعنتي!
اقبال را در سياهي گم كرده ام كه شباهتي به جمعه ندارد اما هنوز بيدارم
فكر كن دارد كسي در خوابم وول مي خورد كه اگر بيدار نبودم
مي دادمش دست مادرم تا...!
يك كوچه بالاتر بود از همان ساعتي كه هخامنشيان سراسيمه آمدند ... ها؟ نيامدند؟!!
بيا جاي خوابي كه برايم ديده اند دراز بكش
تا اين تيزي هاي از پشت نرسيده را ديد بزني شخصا!
من به جز صداي بلندگوئي كه داشت از آن طرف شط هوار مي كشيد نشنيدم كسي شنا كند
يا اينكه بخواهد مهمات به آب بدهد كه من گوشم از اين آب ها زياد پر است.
دست آخر : اين همه اسب، اين همه حيوان، اين همه ارابه،
اين همه تخته شناور
پس من كجا ايستاده ام؟ ليلا كجا؟
پرده دوم:
چند سطر پيش اعتراف كردم كه حافظ تو هستي! در حالم كسي تمام نكرد؟
(توي صف تاكسي بود)
بچه وقتي اعتراض كرد مثلا حالا بزرگ شده؟
من شاهد قد كشيدن اين شعر بوده ام
در شعر آينده ازاين اتفاق خيلي ممكن است ممكن نباشد
«فرض محال كه محال نيست»
از استخوان سيد خندان پل ساختم تا برده ها هر چه مي خواهند / بگذريم
هر روز مشغول بستن بند كفشي هستم
که هيچ وقت دو طرف اين پا را نمي شناسد
هرچه مي روند از هم دور تر مي شویم. كجايي؟ / رد شو!
مي گويم دماوند را بگذاريد تا برف روي سرش را بگيرد
آنقدر كه دق كند و پاي البرز بریزد
اما من پشت به تخت جمشيد داده ام
از كلاهي كه بر سرش گذاشتند نعره مي زند
چهار زانو قليان شيرازي هوس سرخپوست شدن دارد
(فعلا اينجا را داشته باش)
تا يادم هست نيمه كاره بود
يعني هميشه يك سوي قرارداد است كه اجرا مي شود!
قطار «هفت تپه » تكه تكه گوشت مي شد و سلاخ ها ديده نشدند!
بي خيال باراني كه در دل آسمان آب مي شد
لاشه هائي كه از در و پيكر و ستون هاي امارت جمشيد آويزان بود
آويزان بود
عزيزم باور كن دلم زير چتر جا نمي شود وقتي حواسم از باريدن بچربد
تنها شناسنامه ام را گرفتم زير آفتاب بخار شدم در هواي تو
آيه هاي زيادي از آسمان بر حلبچه نازل شد
تا آدم استفراغ شود از گلوي خودش
من همان ديكتاتور كه حتي به خود اجازه ي نفس كشيدن ندادم / ندارم
باز بر نيزه كردي؟ باز براي قرائت فاتحه در صفين؟ باز نفس نفس كوبيديم
راه به راه از خود هيچ كس نپرسيد
اين همه اسب، اين همه شمشير، اين همه قرآن شهادتين گفته اند
پس من كجا ايستاده ام؟ ليلا كجا؟
پرده سوم:
خدا را چه ديدي شايد، شايد دوباره شب شد شايد
يكي از ما از پنجره سر در آورديم و قد كشيديم
نمي دانم عصر كلاش و ژ3 را كدام احمقي جنگ سرد ناميد كه
يك جاي آدم بسوزد والله
خودم را چار چنگولي به شعر زده ام:
راهي كه رد پاي عوضي در ارتفاع دارم كفشي كه بي هوا به آب زد ه باشد
چشمي كه توي اشك هاي من غرق مي شود
بين من و تو هميشه اين فاصله بود كه مسلمان بـينـد و كافر نشيند!!!
نوشته اند: داسي كه پرچم شوروي را درو كرد از جنس خودش بود
حالا كمي جلوتر مي كشم
و مي ميرم براي شايد اگر زنده باشم چيزهايي براي درو كردنم بود
هم، هربار به لب هاي تو كه مي رسد انگار نه! انگار آره!
فصل درو يادم هست
سري كه در ارتفاع برده اي دست كم من نيستم! من هستم!
يا اينكه برشانه هاي مار، كسي لم نداده بود! داده بود!
فرقي هم مگر مي كند؟
اينجا جوشكار، صافكار، تراشكار آهنگرند
اما نمي داند مار چند شانه در اين حرف دارد
من شير خورده در انقراض مادرانه اي، درهم تنابنده ام
«اينطور فرض كن»!
پس همين كه اين يك به دو كردن با استخواني كه حرف در نمي آيد
بال مي كشد تا هركجا كه ميل همين چند قاصدك باشد يا نباشد
از اين چند عادتِ انگشتم از گودالي كرده ام فرو كه طلوع از آن در بزند
اين روزها به بستن دهانم وقتي لقمه اي ندارد شرط مي بندم ببند!
اشتباه نكن! مثلا هركسي با نفر بعدي فرق دارد
فال كه مي گيرم: ان اكرمكم عندالله اتقيكم ...
راه درازي در كفش هام خوابيده است كه باور نمي كني چشم ندارم
ميدان به عرض همين ساعت ها بيدار است تا چشمي از كسي برسد اينجا
تا لبخند بعدي هر مسافر مي تواند چرتش را طوري بتركاند كه: همچين!
حوصله قطار هم سر به سر سوزن تا ته آبادي دراز مي كشد
(اينجا كسي كفش سهراب را نديد؟)
چرا كاسه، مرا به ياد تو نيندازد، ها؟ وقتي هرنيم كاسه اي كه بردارم/ تو!!؟
آشی که از وجب رفته باشد میل انتقام ندارد
اين حرف ها كه مثل هفتاد سال سياه شب و روز مي ميرند و ...
از هفتاد گذشتن، دلاك نمي خواهد رد شدم
تو تا وقت پيري مي تواني هيزم جمع كني ... چرا؟
مثل اتوبوس دم ترمينال كه حال دل كندن ندارد!
بوق كه مي زند يعني دست خودم نيست! كجا بروم؟
مثل خيابان هاي هرات كه لك زده براي دختران دم بخت شعر بگيرد
مثل همين ليلا كه فكر مي كني تمام بلبلان را جهيز كرده
تا در مرگ من آواز بخوانند
تا گورستان، همه تنهايي ام را بغل كند و سنگي بين ما دراز كشيده: همچين!
اخيرا به بستن دهانم وقتي لقمه اي هست بسته ام
حالا بنشين كنار و دستمال كاغذي ها را هوا كن كه سرما نزديك است
مثل اینکه دهانم بوی انگور گرفت وقتی از تاکستان خبر زلزله می آید.
(پيش بيني نكردم)
مي خواهي تاب بخور
تا عباسی دبیر ورزشتان خواب خوش از گلویش بیرون بیاید.
مگر اين دست براي بالا رفتن، بهانه «ايست» نخواهد
وگرنه اين دوئل اولين قرباني سطر آخر است.
...
پرده چهارم:
از تماشاگران عزيز خواهشمنديم يك نفر اين پرده را كنار بزند! كنار ...كنار!
«ناگهان پرده بر انداخته اي ... يعني چه؟»
......
اصلا اين همه پرده، اين همه دست، اين همه تماشاچي . . .
پس من كجا ايستاده ام ليلا كجا؟