-
دلم نمیخواهد شب تمام شود .
حیف است این خلوت ساده بهم بریزد
دلم میخواهد من باشم و کاغذ و خود کار
که فقط نام تو را بنویسم .
چه کسی گفته صبح خوب است ؟
اگر شب نبود ستاره ها نمی خندیدن
و چشمان من هرگز ماه را نمی دید
اگر شب نبود یاد تو را کجا می بردم ؟
سخنی نگفتم ، تنها چهره ات را دیدم
آنجا نشسته بودی
نیمه ماه از میان آسمان آبی بیرون آمد
و نسیمی کوچک وزیدن گرفت
آبِ داخل چشمانت لرزید
حال تمام شهر میدانست برای من اشک می ریزی
وبا گریه میگوئي
عزیزم ازین پس ؛
خدا حافظت باد .
-
تازه داشتم حفظ مي شدم
چشمانت را
ياد مي گرفتم
همه ات را
و مفهوم احساس شاعرانه ات را ،
که مي وزيد پابرهنه
به اشتياق روشن ادراک
کجا حالا؟
گلدان نچيدم مگر براي دستانت ؟!
تُنگ ندزديدم براي دلت ؟!
نسرودم ترنم چشمانت را مگر ؟!
کجا پس ؟!
عزم رفتن كردي پر شتاب ..
و چقدر رفتن تو ، کوچ دارد !
چقدر کوچ تو، کولي به همراه دارد !
و گلوي من هم
تپه
تپه
بغض !
که مي ريزد دلم از پيچ ِپرتگاهش
پرت مي شود پايين
حواسم
و مدام باران ميريزد چشمم
مدام!
-
بي رحمانه از هم جدايمان کردند
طعم لبخند آخرت خوب به يادم هست
مثل آخرين قهوه مشترکي که خورديم
تلخ بود تلخ تلخ
دل کندن از تو همچون جان کندنم مي مانست
اما مثل گريه هاي تو
پشت آن عينک دودي
کسي نمي ديد
و
کسي نمي دانست
رفتي و قدمهايت
درون غربت جاده هاي عمرم گم شد
باز فراموشي ات
کار به دست تو و من داد
با همان چمدان کوچک همراهت
روح و قلب و وجودم را
با خودت بردي
هرچند ناقابل اند
بي تعارف
اما بدون تو ديگر زندگي را زندگي نيست
بلکه
مردگي را با ريش سفيدي به تعويق انداختن است
-
چقدر سخت است لحظه هاي تكرار
لحظه هايي كه درگير اجبارند
بي انكه مي خواهي مي ايند
با انكه مي خواهي نمي روند
وچقدر تنهاست دلي كه اسير تكرار شود!
-
معلم بغض کرد:
پيرمرد پرتقال فروش
هم مرد........
اي كاش اينهمه سال
به جاي محاسبه سنش
دردهايش را
حساب کرده بوديم.
-
با خيال ديگري ميرفت
و
من ساده چه عاشقانه
كاسه اي آب
پشت سرش
خالي مي كرديم۰
-
تیر بر قلب منه خسته ی و ا بسته زدند
بی گنه بودم و آخر به در بسته زدند
من که دیوانه و مستم به قفس باکی نیست
چه کنم از بر آن مرغک پر بسته زدند
-
بس که غم خورد این دلم دیوانه شد
عاشق آن ناکس بیگانه شد
هر دمادم زار و گریان است دلم
عاقبت خانه دل ویرانه شد
-
شب ظلمانی و غم های این دل
منه دیوانه و رسوای این دل
حیا کن ای تو دوره گرد تنها
که سینه خالی و هست جای این دل
-
سال ها اشک دل از دیده روان بود چرا؟
غم که در کنج قفس مونس جان بود چرا؟
آن کبوتر که ندارد پرو بالی به قفس
دل سر گشته به صحرا چو روان بود چرا؟