-
تو بانوي تمام غزلها بودي
و من تنها شاعر ِ شادِ اين حوالي ِ اندوه!
هميشه مي گفتم،
كسي كه براي اولين بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشك مفت»
حتماَ جيك جيك ِ هيچ گنجشكِ كوچكي را نشنيده بود!
حالا،
سنگ ِ تمام ترانه هاي من مُفت و
گنجشك ِ شاد و شكار ناشدني ِ چشمهاي تو,
آنسوي هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم ...
-
به خاك بسپاريد مرا
زيربيد كهنسال
و بپوشانيدم با خاك خشك
آنگاه سنگ مزار را بنهيد
من تنها مي مانم
خويشاوندان در گذشته
پس از اين باز مي گردند.
بر مزارم،گلي قرمز خواهيد يافت
مرا بچينيد
و به خانه بريد
بگذاريد براي چند روز ي كوتاه
دوباره با شما باشم
ودورم اندازيد
آنگاه كه ساقه وگلبرگهايم
پژمرده شوند
-
ديگر بهار هم سـر حالم نمي كند
چيزي شبـيه گريه زلالم نمي كند
پاييز زرد هم كه خجالت نمي كشد
رحمي به باغ رو به زوالم نمي كند
آه اي خدا مرا به كبوتر شدن چه كار؟!
وقتي كه سنگ ،رحم به بالم نمي كند
-
دستات را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای ديريافته با تو سخنمیگويم
بهسان ابر که با توفان
بهسان علف که با صحرا
بهسان باران که با دريا
بهسان پرنده که با بهار
بهسان درخت که با جنگل سخنمیگويد
زيرا که من
ريشههای تو را دريافتهام
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست
فعلا خداحافظ:46:
-
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من
گذشتم از تن تو زآنکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سویت اینچنین دویده ام
به عشق عاشق م نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق ، خوش تر از خیال تو
بدرود!
-
در این کوی رسیدن ها
من آن آتش که خاموشم
پس از دیدار معشوقم
من آن آهم که میخوانم
-
من امشب کهکشانها را سفر خواهم نمود
در ره دلدار شیرینم خطر خواهم نمود
با قلم شعری برایش میسرایم، شعر ناب
در فراقش بارش خون از بصر خواهم نمود
-
دلم میخاد به اصفهان برگردم
باز هم به اون نصف جهان برگردم
برم اونجا بشینم در کنار زاینده رود
بخونم از ته دل ترانه و شعر و سرود .....
-
دستھایت را چون خاطره ای سوزان، در
دستان عاشق من
[بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از ھستی
به نوازش لبھای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواھد برد
باد ما با خود خواھد برد
ایول اقا بهروز با این شعرتون
هیچ کجا اصفهان نمی شه که
-
در چمن تو می چرد آهوی دشت ِآسمان
گرد ِ سر ِ تو می پرد باز سپید ِ کهکشان
هرچه به گرد ِ خویشتن می نگرم درین چمن
اینه ضمیر ِ من جز تو نمی دهد نشان