هر ترانه را با غم -
عاشقانه مي سازم بي تو بغض دريا هست -
در طنين آوازم يك بهانه هم كافي ست -
قايقي پر از احساس
Printable View
هر ترانه را با غم -
عاشقانه مي سازم بي تو بغض دريا هست -
در طنين آوازم يك بهانه هم كافي ست -
قايقي پر از احساس
ما به هم دروغ گفتیم !
نه تو از کوپه ی قطار دست تکان دادی
و نه من در ایستگاه منتظرت بودم
آخر قطاری که تو را آورد مرا هم با خود برد !
امتداد نگاهمان
دو خط موازیست
برای رسیدن
باید شکست
ای عزیز !
ما!
من و تو
دو برگ سوزنی کاجیم
که خشک می شویم و فرو میافتیم
اما از هم جدا نمی شویم هرگز...
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است............
....من شعر می نویسم
تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه های تشنه ی من ، دریا
بر پنج خط ساز سفر ، زخمه می شوی
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ، در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانه های من بر لب
در مصاف جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه ...
ایا زبان متشرک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟
راه باریکی که
پیچ می خورد
و به بن بست می رسد
در خودش راه می رود
به خودش می رسد
روی خواب هایم
عکس زنی بکش
که ماه را به موهایش سنجاق زده
بنویس
من خواب مانده ام
و دستی
ستاره ها را از آسمان کودکی ام
دزدیده
گیسوانت در باد
سرچشمه تمام رودهای زمین است.
و سبزی چشمهات
سیمای جنگلی است
که بازوان زمستان را
شرمنده می کند.
بی آن که خواسته باشی
پیامبری هستی
و معجزه ات تنها
تصویر کوچکی است در قاب پنجره ام.
تصویر دختری که هنوز
شیطنتش
قاصدکی کوچک را تا پیچ کوچه دنبال می کند
و گیسوانش در باد
سرچشمه تمام رودهای زمین است.
باران باش
کسی به باران عادت نمی کند
هر بار که بیاید
خیس می شوی.
همیشه
وقتِ رفتن که می شد،می گفتی:
تابه زودی...،خداحافظ
اما این بار
دست تکان دادی ازدور،گفتی:
تاهمیشه...،خداحافظ
و این،
اولین دروغ تو بود!
ای نگاهت لای لای سِحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزههای اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا باشور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
ومن همچنان تنهایم واین تنهایی تاریک وتلخ را
هیچ کس درک نمی کند,هنوزهم من درپیچ وخم
نادانسته هایم پرسه می زنم,هنوزراه حلی برای این
دلتنگی مرگ آور پیدانکرده ام
کسی از سوی خدا می آید
که شبیه است به عشق
و بلند است چو مژگان افق
و عزیز است چو رویای شب تنهایی
کسی از سوی خدا می آید
که بوی شبنم دارد با درختان بهاری
و دل فاخته ها
و تمنای غریب لب خشک آشنایی دارد
کسی از سوی خدا می آید
که جای پایش پیداست
بر سر بسته نورانی عرش
نقش انگشتانش
نقشه هستی من و نفس به یقین بویش را
به درختان پریشان در باد
به دل دریاها خواهد داد
جاده یعنی آغاز
من به غربت جاده ایمان دارم و به تنهایی خویش
ای مسافر!
جاده را معنا کن! تو که امروز
کوله بار سفرت را بستی
جاده را پیمودی، سفری رویایی، مقصدت
آن ور مرز شقایق ها بود
جاده فرعی بود
جاده ای که می رفت تا فراسوی افق های خیال
تا ته خاطره ای دور و دراز
جاده یعنی هجرت!
عامل مرگ غریبانه شوق و فرار لبخند
و خداحافظ را باید از تیرگی جاده شنید. ای مسافر
به دنبال وداعت شعر من معنا شد
و خداحافظ را از دل تیرگی جاده شنیدم امروز
جاده یعنی:
عامل مرگ غریبانه شوق
و فرار لبخند
و خدا حافظ را
باید از تیرگی جاده شنید!
نمی دانم اول عاشق کدامتان شدم
توفان یا تو ؟ عشق من!
اما به خاطر تو، ای توفان !
نه ، فقط به خاطر تو، ای عشق من !
می خواهم شیفته و دیوانه وار زندگی کنم
دستانم را به سوی معشوقه ام دراز کنم
پرچم را برای توفان بالا بکشم
بگذار با هم توفان کنیم، ای توفان !
اما قبل از ما، راه صاف و وسیع بود
آواز بخوان معشوق من
اگر عاشقت در توفان هلاک شد!
زمان وجود دارد اما نه در قصر من
ساعت هایی که می گذرند
بی آنکه شمرده شوند
مردن، دوباره زنده شدن، دوباره مردن
و برای من هم گریزی نیست
قرن ها ، قصر مرا تصرف می کنند
نسیم زود گذری از تنهایی
دری از جنس فولاد
آحرهای سرد
فضای هولناکی از مرگی بی رحم
در فولادی
با چکش
می کوبم، می کوبم
و صدا ها کمتر و کمتر می شوند
صخره ها ،
دریا ،
آرام فرسوده می شود
روح ها هم دیگر این پایین پیدا نیستند
نمی دانم چه وقت سپیده دم آشکار می شود!
چه وقت ستارگان کورکورانه در فضا شنا می کنند
من کورم
در جستجوی پنجره
و قرن ها در هر قدمی می گذرند
در فاصله ای دور صدای زنگی هست
مرا فرا می خواند
روز می آید !
آنطور که آنها می گویند
و من متواضعانه روی زانوهایم نشسته ام
آیا دیوار فولادی هم پوسیده می شود؟
اینجا بی نهایت من است!
دنیا همیشه به کام زمین تلخ می شود
وقتی تمام ابهای جهان راکدند
و زمین بغض میکند
و ثانیه ها
روی جسد ماه راه میروند
انگاری وقتی نمانده است برای توقف زمین
باید دوباره رفت
و تا بی نهایت شب گریه را سرود!!
از تو به عشق رسیده ام
به سان مسافری
که ناگهان
به مقصد می رسد
وقتی تو نباشی دل من می گیرد
و زمان روی سکوتم
آرام می لغزد
چه سکوتی دارد
لحظه هایم
بی تو !
صبح خورشید آمد،
دفتر مشق شبم را خط زد.
پاک کن بیهوده است
اگر این خطها را پاک کنم
جای آن معلوم است
ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست
تو بگو
من کجا حق دارم
مشقهایم را
روی کاغذهای باطله با خود ببرم؟
می روم دفتر پاک نویسی بخرم
زندگی را باید از سر سطر نوشت.
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سو سو می زند !
موضوع دوری دست ها و دیدار ها مطرح نیست !
همنشین نفس های من شده ای ...
زیبای خفته نیستم اما....
ناجی خوشبختی هایم مادریست....
که هر روز.....
پیش از بیداری خورشید....
وقتی فرشتگان هم در آسمان خفته اند....
بوسه اش بر گونه ام می رقصد!!!
بچهبورژواهای انقلابی
عكس «چه گوآرا» را
از كتابخانههای متروك پدرهاشان
كش میروند
و روی سینههای تیشرتهای گرانقیمت میچسبانند
بچهكارگرهای جنوب شهری
مدركهای مهندسی خود را
به سبك بورژواهای قدیمی قاب میگیرند
و در كتابخانههای خالی شركتهاشان نصب میكنند
تجارت تیشرت
تجارت انقلاب
شركتهای قدیمی ورشكسته
شركتهای جدید در حال شكوفایی
حقهبازی، كلاهبرداری، جنگ
ظهور ناگهانی «آدام اسمیت» از دلِ كاپیتال
فرار «ماركس» به هندوستان
قبول عضویتِ «انگلس» در كلوب مرتاضان
......
قبول میكنم، اینها اصلا شعر نیست
فقط گزارههای وارونهایست در صناعتِ پوئتیك
به سبك شاعران رمانتیك
اما برای تقویت حافظه
و پیشگیری از بیماری خطرناك فراموشی( یا آلزایمر)
بد نیست
و میتوانید به دلخواهتان مرتبشان كنید:
بچهبورژواهای شمال شهری
بچهكارگرهای انقلابی
توسعهی تجارت اینترنشنال
الگوی بیبدیلِ دموكراسی
اخلاق، عشق، اعتلای حقوق بشر، آزادی
سوت، سوت، سوت
لطفا برای خودتان(و من)
بلند كف بزنید!
حافظ موسوی
ای بوته ی گل در دستم
که سراسر راه به پنجره ها خیره ئی
زیباترین خانه اتاقی است
که پای پنجره اش تو باشی
از من چیزی نمانده است
نه لبخندی
نه اشکی
نه رویایی حتّی
آنقدر به تمام شدن فکر کردم
که تمام شدم.
به زیبایی ی چشم هایت
بی عاطفه ای
چه کسی جز من اما می داند
چه چشم های زیبایی داری
به سرخی ی لب هایت
حیله گری
چه کسی اما
جز من
سرخی ی لب هایت را می فهمد
می گزی
سپس
منتظر می مانی
اولین و آخرین شکارت
جان بگیرد
تا زمینش بزنی
باز
با
زیباترین
چشم هایت
خيابانهاي شهر
ديگر مرا به جايي نميرسانند
روي قدمهايم سنگيني ميكنند روي پلكهايم
لطفا اينقدر بوق نزنيد!
اين جنازه از خواب ميپرد
از آزادي
ننويس!
کاغذت را سفيد
به پاي کبوتري ببند
که فکر قلم ساختن
از پرهايش بودي..
جهان
کاردستی نیمه ی کاره ی کودکی ست
که همیشه ی خدا
قیچی را به چسب
ترجیح داده است
از روزهای رفته نگو
روزهای مانده را تعریف کن
با چند ماه خداحافظی کنم
به چند خورشید سلام
تا بیایی .... ؟!
سير سير نگاهم کن
پيش از آنکه فراموش کنيم
به هم رسيده ايم
متاسفم
نه برای تو که دروغ برایت خود زندگیست
نه برای خودم که دروغ تنها خط قرمز زندگیست برایم
متاسفم که چرا مزه عشق را از دست تو چشیدم
تا همیشه در شک دروغبودنش بمانم
تخت می خوابم
کنار تخته ای که تصویر تو را روی آن کشیده اند
و تو را تصور می کنم
که تاختی بر تخت خوابی که تهی از تن من بود.
با شکوه است
جلوه های ویژه ی هالیوود را دارد
گیوتین
چیزی بیشتر از یک قیچی نیست
این سر است که باید بفهمد
کجا نباید بخوابد
آسمان روی سرمان
چه سنگین
و زمین زیر پایمان
چه سست
برای حرف های عاشقانه
بیا وارونه قدم بزنیم.
این اپیزود قدمائی است:
تمامی مردمان این سرزمین
میان علامت های سئوال
گردن هاشان را آویخته اند
و رستم دستان
یلی بوده است
در سیستان
موهای سیاهم
که خیال میکنی
کوتاهند
تیمارستانیست
پر از جانیهای بسته به تخت
پیشتر نیا محبوب من
آرام نمیگیرند
هر کدامشان داستانی دارند
که فراموش کردهام
از دستهایم نیز
بترس
آنها عاشق خنجرهای خوش دستند
و تراژدیهای بزرگ
پیشتر نیا محبوب من
پردهی قرمز
پایین که بیافتد
همه خواهند فهمید
این یک نمایش نبودهاست
اگر در گلبرگ دست هایت
از برای من مهربانی می آوردی
بر انگشتان خواهشت
پیوسته
می باریدم
تا طراوت را در آن ها
جاودان سازم
بازیچه دست یار بودن عشق است ...
در پنجه غم شکار بودن عشق است ...
در محکمه ای که یار قاضی باشد ...
محکوم طناب دار بودن عشق است