-
روزي روزگاري يك جهانگرد در يك صحراي وسيع و پهناور راه خود را گم ميكند،او به راه خود ادامه داد تا به يك ايستگاه قطار ميرسد،قطار داخل ايستگاه يك قطار باري بود ولي خالي از بار،جهانگرد به طوري كه كسي متوجه نشود سوار يكي از واگن ها شد،مامورين ايستگاه دربهاي واگنهاي قطار را از بيرون قفل كردندو قطار حركت كرد.مدتي پس از حركت قطار جهانگرد متوجه شد كه در واگن سردخانه اسيرشده است.او كه از اين بابت بسيار ناراحت بود،تصميم گرفت تمامي مراحل يخ زدن خود را در يك دفترچه يادداشت كه هميشه همراه او بود بنويسد.قطار به ايستگاه پاياني ميرسد،مامورين ايستگاه براي سركشي و بارزدن بارها به واگن هارفتند،وقتي درب واگن سردخانه را باز كردند با جسد بيجان جهانگرد روبرو شدند و متوجه شدند كه او يخ زده است در اين حال با تعجب ديدند كه يخچال واگن خاموش است.
-
در روزگار قدیم مردی صوفی به نام محمد در دهی كوچك زندگی می كرد و همیشه شاد و خوشحال بود. هرگز كسی این مرد را غمگین و ناراحت ندیده بود. او همیشه در حال خندیدن بود و اصلاً تبدیل به خنده شده بود. حتی هنگامی كه این مرد پیر شده بود و در بستر مرگ قرار گرفت نیز در حال خندیدن بود. ناگهان یكی از شاگردان این صوفی از او سؤال كرد: شما واقعاً باعث شگفتی ما شده اید حتی حالا كه دیگر در حال مردن هستید به چه دلیلی می خندید؟ در مردن چه چیز خنده داری وجود دارد؟ همه ما غمگین هستیم و فكر می كنیم لااقل در این لحظات آخر شما هم باید غمگین و ناراحت باشید. محمد پیر گفت: خیلی ساده است، روزگاری من هم مثل شما بودم تا این كه هفده سالم شد به نزد استاد رفتم. استاد من پیرمردی بسیار شاد و خوش رو بود كه وقتی برای اولین بار خدمتش رسیدم زیر درختی نشسته بود. بدون هیچ دلیلی از ته دل می خندید. هیچ كس در اطراف او نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود. ولی او همینطور در حال خندیدن بود. من از او سؤال كردم: چه اتفاقی برای شما رخ داده كه همینطور در حال خندیدن هستید؟ او در پاسخ به من گفت: من هم زمانی طولانی به اندازه تو بیچاره و غمگین بودم. ناگهان روزی متوجه شدم كه این غم و اندوه انتخاب خود من است. سپس ادامه داد: از آن روز به بعد صبح هنگام قبل از بیدار شدن از خواب از خودم سؤال می كنم: محمد یك روز دیگر شروع شده است. امروز دوست داری سرور و شادی را انتخاب كنی یا غم و بدبختی را. خیلی جالب است چون هر روز تصمیم می گیرم شادی و سرور را انتخاب كنم.
-
شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كند برویم. می خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند.دیگری گفت: موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند: سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آنها را پایین ببریدشهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم. محال است كه اطاعت كنم !دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.
-
صبحی زود پيش از طلوع خورشيد، مردی ماهيگير به رودخانه رسيد. در ساحل به چيزی برخورد كرد كه به نظر كيسهای از سنگ میآمد. كيسه را برداشت؛ تورش را در كناری نهاد و در ساحل منتظر طلوع خورشيد شد.
او منتظر دميدن شفق بود تا كار روزانهاش را شروع كند. با تنبلی سنگي از آن كيسه درآورد و به ميان رودخانهی آرام پرتاب كرد. سپس سنگي ديگر انداخت و يكی ديگر. در سكوت بامدادی، صدای برخود سنگ با آب برايش خوشايند بود، پس يكی يكی سنگها را به درون رودخانه پرتاب كرد.
خورشيد به آرامی بالا میآمد. تا اين وقت او تمام سنگهای آن كيسه را به جز يكی كه در كف دست نگه داشته بود، به ميان رودخانه انداخته بود. وقتی كه در نور خورشيد به آنچه كه در دست داشت نگاه كرد، قلبش تقريباً ايستاد، نفسش بند آمده بود! يك قطعه الماس در دست داشت. او يك كيسه از اين الماسها را به رودخانه پرتاب كرده بود، اين آخرينش است كه در دست دارد. فرياد كشيد. گريه كرد. او اتفاقی به چنين گنجينه ای برخورد كرده بود؛ ولي در تاريكی، ناخواسته، تمامش را دور انداخته بود.
به نوعی، او ماهيگيری خوش اقبال بود؛ هنوز يكی باقيمانده بود. پيش از اينكه اين يكی را نيز دور بياندازد، نور دميده بود
-
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زيبايی درون چشمه ديد. آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آيا آن سنگ را به من ميدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجيد. او می دانست سنگ قيمتی است و با فروش آن می تواند به ثروت زیادی برسد؛ بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خيلی فکر کردم؛ تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛ خيلی راحت آن را به من هديه کردی. بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت:
من اين سنگ را به تو باز ميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو می خواهم.
به من بیاموز چگونه می توانم مثل تو باشم؟
-
غنچه از خواب پريد و گلی تازه به دنيا آمد.
خار خنديد و به گل گفت سلام و جوابی نشنيد.
خار رنجيد ولي هيچ نگفت.
ساعتی چند گذشت٬
گل چه زيبا شده بود.
دست بی رحم كه آمد نزديك٬
گل مغرور ز وحشت ٬پژمرد.
ليك ناگاه ٬
خار در دست خليد و گل از مرگ رهيد .
صبح فردا خار با شبنمی از خواب پريد .
گل صميمانه به او گفت: سلام.
خار صميمانه به او گفت : عليك.
-
آنا سيتينزا" تعريف مي كند كه پسر كوچكش- با كنجكاوي كسي كه واژه جديدي را مي شنود؛ اما هنوز معناي آن را نمي فهمد- از او پرسيد:
-مامان؛ پيري يعني چه؟
آنا پيش از اينكه پاسخ بدهد؛ در كمتر از يك ثانيه به گذشته سفر كرد و لحظات مبارزه؛ دشواريها و نوميدي هاي خودش را به ياد آورد و تمام بار پيري و مسئوليت را بر شانه هايش احساس كرد. چشم هايش را به سوي پسرش برگرداند كه خندان؛ منتظرپاسخي بود.
آنا گفت: پسرم به صورت من نگاه كن اين پيري است. وپسر چروك هاي آن صورت و اندوه آن چشم ها را تماشا كرد. چه باعث شد كه پسرك با تعجب نگاه نكند و پس از چند لحظه جواب بدهد: مامان! پيري چقدر قشنگ است؟
منبع:دومين كتاب
-
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود
به خدا اعتقادي نداشت
او چيزهايي را که درباره ي خدا و مذهب ميشنيد مسخره ميکرد
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده ي آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش
بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود
مرد جوان به بالا ترين نقطه ي تخته ي شنا رفت و دستانش را باز کرد تا
درون استخر شيرجه برود
ناگهان ندايي به گوشش رسيد ، ندا براي مرد نا مفهوم بود
اما
احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پايين آمد
و چراغ ها را روشن کرد
مرد آن روز نتوانست شنا کند
آب استخر براي تعمير خالي شده بود...
-
باران بدجوري به صورتش مي خورد.سرش را بالا گرفت و مأيوسانه نگاهي به صف طويل اتوبوس انداخت.صدايي گفت:ببخشيد آقا!ساعت چنده؟
مرد برگشت و نگاهي به صورت درهم رفته پيرمرد انداخت و بي حوصله گفت:پنج.
با توقف اتوبوس جنب و جوشي در صف افتاد.جمعيتي که توي اتوبوس بودند کمي جابجا شدند:بيا تو آقا...يه نفر جا داره!
مرد برگشت و نگاهي به پيرمرد انداخت و يک قدم عقب کشيد:شما بفرماييد پدر جان!
پيرمرد سوار شد.صورت خندان پيرمرد از پشت شيشه اتوبوس به مرد آرامش مي داد.
باز هم باران مي باريد اما اين بار مرد نفر اول صف بود...
-
يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به سيانور ائshy;تياج داره!
داروسازه ميگه واسه چي سيانور ميخواي؟
خانومه توضيئshy; ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.
چشمهاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه: خدا رئshy;م كنه، خانوم من نميتونم به شما سيانور بدم كه بريد و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قواننيه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهندكرد و ديگه بدتر از اين نميشه! نه خانوم، نـــه! شما ئshy;ق نداريد سيانور داشته باشيد و ئshy;داقل من به شما سيانور نخواهم داد.
بعد از اين ئshy;رف، خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون يه عكس مياره بيرون؛ عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران داشتند شام ميخوردند.
داروسازه به عكسه نيگاه ميكنه و ميگه: خُب، ئshy;الا.... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟؟!!