ديگر تبار تيره انسان براي زيستمحتاج قصه هاي دروغين خويش نيستما ذهن پاك كودك معصوم رابا قصه هاي جن و پريو قصرهاي نورآلوده مي كنيمآيا هنوز همدلبسته كالسكه زريني ؟آيا هنوز همدر خواب ناز، قصر هاي طلايي رامي بيني ؟!!!
Printable View
ديگر تبار تيره انسان براي زيستمحتاج قصه هاي دروغين خويش نيستما ذهن پاك كودك معصوم رابا قصه هاي جن و پريو قصرهاي نورآلوده مي كنيمآيا هنوز همدلبسته كالسكه زريني ؟آيا هنوز همدر خواب ناز، قصر هاي طلايي رامي بيني ؟!!!
كاش مي توانستم در گوشه اي از خيابان ،
در حالي كه كلاه در دست داشتم مي ايستادم
و از مردم مي خواستم
كه ساعتها وقت تلف شده خويش را در
داخل كلاهم بريزند .
دشمنم به من گفت:
" دشمن خويش را دوست بدار".
من اطاعت كردم و
بر خود عاشق شدم .
گفتند:« نفس ، شگفت حيله گري ست.»گفتم:« به چنگش خواهم آورد.»به چنگش آوردم.لبخند رضايتي بر لبانم نشست .نگريستم ، نَفس،از چنگم گريختهو بر لبانم نشسته بود !
كسي چه مي داند،
چه بسا تشييع جنازه اي در ميان انسان ها،
جشن عروسي فرشتگان باشد .
:thumbsup: عالی بودنقل قول:
حرف دل منو از کجا میدونی؟ :31:
دوست عزیز اگه اجازه بدی از چند تا از شعرات تو وبلاگم استفاده کنم البته به نام خودت :20:
در ضمن اگه کتاب هم داشته باشی خوشحال میشم اسم کتابتو بدونم :11:
شما خيلي لطف داري!
هيچ مساله اي نداره مي توني از هر كدوم دلت خواست استفاده كني !
بعدشم كتابم كجا بود!!!
ممنون!
زندگي جيره ي مختصري است
مثل يک فنجان چاي....
و کنارش عشق است
مثل يک حبه ي قند....
زندگي را با عشق نوش جان بايد کرد
آنجا که در لمس دستانت به ابدیت پی میبرم
تنفس هستی بخش چشمانت بی اعتبار میکند عطر یاس را
آنجا که امن ترین بود حلقه ی دستانت
و نترسیدند از هجوم سیاستها و باتوم ها
در راهی که انتهایش تو بودی با نگاهت منتظر
و نیز در ابتدایش هجوم اشکهایت را بدرقه
چگونه توانم باشد بی تو بودن
در حین تیرگی ها و دلمردگی ها
و تاب بیاورم سردی فقدان خیالت را
و نگریم
آنجا که از تو بود و بر تو شد
آنجا که از تو خواند و بر من خواند
چگونه بی تو باشم فاصله های این میان را
و چه چیز چاره ساز میانمان جز اشک تواند که باشد
می خواهم
آری می خواهم که با تو
می خواهم که با تو
در تو
و از تو باشم
مرا پذیرا باش که در اوج بی تو بودن
به تو رسیدم
مرا بپذیر که در انتهای شب ماندگار ترینم
و آنجا که هیچ چیز نباشد جز ستارگان
گهگاهی
و آنجا که در امتداد پهنای آسمان ها
نیافتم غیر تو را
ماندگارترین می مانم
و آنجا اوج ابدیت است
با تو !
میدانم
میدانم که میآیی
آغوشت را برایم می گشایی
با سخاوت
میدانی
میدانی که نیازم در توست
تمنایت در اوج هوس رهایم نمیکند
دستان شفاف از محبتِ خالصانه ات
مامن اشکهای رانده شده ام
چشمانت را
چه بگویم؟
چشمانت در توصیف قلمم نیست
و نمی آوازد موسیقی نرم مخملی اش را
چه کنم؟ هیهات!
کز آن گرمای بی حصار تنت
چه کنم؟
میدانم
توان مقاومتم نیست
در برابرت!
هنگامی که می نوازی ام به خویش
حلقه ی سرخ چشمانت
ز شهوت پر ز اشک
چرا؟
اشک دیده نیست
که غیرت است جانم
غیرت و خودخواهی
که نخواهم
جز از برای تو بودن را
و نبینم جز به کام تو
قصه ای سرودن را
میدانی
عاشقم می مانی
غصه ام می رانی
و طراوتم را کام می گیری
پس بدان به یادت
می زنم این تار زخمی را
و می نوشم آن جام
کهنه شراب را
و تنها در کنار رخ ماهت
به فرش می کشانم
کوکبان بی سبب مسرور را
بی سبب مغرور را
آری!
باز تنها در کنار قاب عکست، باز
میدانی
توان مقاومتم نیست
در برابرت!