تا در آستانه آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریاد وار گدایی
به اعماق مغاک
نظر بر دوزی
Printable View
تا در آستانه آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند فریاد وار گدایی
به اعماق مغاک
نظر بر دوزی
یاد داری که وقت زادن تو
همه خندان بودند و تو گریان
انچنان زی که بعد رفتن تو
همه گریان شوند و تو خندان
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شعر از حافظ ها!!
هیچ کسی نمی تونه انقد دوست داشته باشه
عشق من یه عشق آسمونی و الهیه
من نباشم ولی نه ، باید خودت بگی بیا
تو باید فرقی بذاری میون عاشقیا
دیگه ما تو عصرمون لیلی و مجنون نداریم
قلبامون سنگی شدن ، رنگ دلامونم سیا
ابر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت
عقده در دل داشت ، روی خاک خالی کرد و رفت
تو تواناییِ من
و تو رخشنده ترین ستاره ی آسمان منی
تویی مانند ستون فقراتم به بدن
بی تو در عرصهء این زند گی، با رنج و محن
با تو هر وقت و زمان، بی غم و بی درد و زغن
کی توانم که کنم بی تو تحمل به حیات
ای تویی آب حیاتم به حیات و به ممات
باعث این همه توفیق و سرافرازی من
تو نُمایندهء راه حسنات و برکات
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند ادمی ...
آمدم !
آمدم به يک جهان نو
با زبان نو
با مردم نو دوست شدم.
آمدم!
که غمهای مردم قديم ام را
فراموش کنم،
کم کم زبانم فراموش کرد
اما
قلبم نه
هر جا رفتم
خود را تبديل کرده نتوانستم
هان!
زبانم را عوض کردم
اما قلب و خونم را نتوانستم
ای قطار
راهت را بگیر و برو
نه کوه فرصت ریزش دارد
نه ریزعلی پیراهن اضافی !
-----------------
هر کسی
یا شب می میرد
یا روز
من شبانه روز ! :sad:
وحيد کيانی
من چو پیغامی ببال مرغک پیامبر بسته ,
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم
تکیه داده بر ستبر صخره ساحل,
با بلورین دشت صیقل خورده آرام ,
راز می کردم
خودت جواب خودتو می دی امین جان :happy: