ما را گلي از روي تو چيدن نگذارند
چيدن چه خيال است كه ديدن نگذارند
گفتم شنود وعده ديدار تو گوشم
آن نيز شنيدم كه شنيدن نگذارند
Printable View
ما را گلي از روي تو چيدن نگذارند
چيدن چه خيال است كه ديدن نگذارند
گفتم شنود وعده ديدار تو گوشم
آن نيز شنيدم كه شنيدن نگذارند
دلي خويش و بيگانه خرسند كرد
نه همچون پدر سيم وزر بند كرد ...
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده ايم
ابها از اسيا افتاد ليك
باز ما با موج و طوفان مانده ايم
مي مكم پستان شب را
وز پي رنگي به افسون تن نيالوده
چشم پر خاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم
مرا به دور لب دوست هست پيماني
كه بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
هر چند مثل آينه هر لحظه فاش تو
هشدار مي دهد به خزانم بهار تو
اما در اين زمانه عسرت مس مرا
ترسم كه اشتباه بسنجد عيار تو
واي ازين عشق تو كرده مرا ديوونه×××اي خدا من كجا و عشق ياد تو...
وجه خدا اگر شود منظر نظر
زين پس شكي نماند كه صاحب نظر شوي
يا حسين غريب مادر×××تويي ارباب دل من...يك گوشه چشم تو بسه واسه حل مشكل من...
نيكنامي خواهي ايدل با بدان صحبت مدار
خود پسندي جان من برهان ناداني بود
دستم نميرسد كه كنم كاري كه دلم شود عاشقي وتا جان دارد آندهد بر معشوقي خدايا توفيق ده شوم انساني تا...
فكر كنم آخرش "ا" بود
از من جدا مشو كه توام نور ديده
آرام جان و مونس قلب رميده
هنر آنست كه شوي عاشق او×××دل دهي نزد دلش تا به صبو...
هر چه بهم تر تنها تر
از ستيغ جدا شديم :
من به خاك آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتي و خدا شدي.
ياس باز هم ارغواني شد تا لاله زنده بماند اي لاله تو نيز راه ياس ادامه دادي ميدانم...
مي خروشد دريا
خيچكس نيست به ساحل پيدا !
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك !
کاش اینقدر ستودنت برایم آسان نبود
که در کرامت دستانت غریب بمانم
حالا هم برای تو نمیگویم برای باران و ابر و سخاوتی که هر شب برایم میفرستی
گریه میکنم
چه خوب بود
که در ریاضت زمین و افتادن یک برگ
زندگی ام برای تو خلاصه میشد و تو برای ان یک لحظه مینگریستی
یکی سوال میکند به خاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو(!!!) را بهانه میکنم !?
من پشت كوه قاف وصال تو مانده ام
از هر چه كوه،دره،فراز و نشيب تر
صبرم به سر رسيد،خدايا عنايتي
نازل نما ايه اي«امن يجيب تر«
اين تازه ابتداي خرابي است بعد ازين
در من وقوع زلزله هايي مهيب تر
روی به هر که کرده ام
نيزه به سينه ام نشاند . . .
حرف به هر که گفته ام
هزار بر سرش گذاشت
لال شدم ولی دريغ
سکوت حاصلی نداشت . . .
تمام است ماجراي من و او
ميخواستمش ولي نميخواست مرا !!(؟)
کوچه بر بود از عطر بهار
گرد شبنم در هوا جوشیده بود
خا ک مست تشنه در پایان خواب
جامی از باران شب نوشیده بود
بر لعاب برگها خورشید صبح
چون طلای گرم سوزان می چکید
از تن گلها ،لبان آفتاب
خال باران های شب را می مکید
او چو بادی مست از بوی بهار
در میان سبزه ها خوابیده بود
نور خورشید از شکاف بلکها
در بلور چشم او تابیده بود
قطره های خنده ی شیرین او
می چکید از آن دو چشم نیمخواب
چون شرابی تند در رگهای من
جوش می زد خون گرم آفتاب
او زشوق بوسه ام دیوانه بود
من زداغ بوسه اش می سوختم
مخمل سبز چمن را چنگ چنگ
میدریدم یا بهم می دوختم
می گزیدم با دو دندان گونه اش
گونه هش طعمی گس نمناک داشت
چون تمشک نیمرس لبهای او
مزه ی خورشید وبوی خاک داشت
باد نرمی چون بر مرغان صبح
دست می سایید بر اندام او
سینه اش چون اب ها بر موج بود
مستی از کف برده بود آرام او
سر فرو بردم به جام سینه اش
یک نفس بوییدمش ،نوشیدمش
سایه ی خود را بر او انداختم
از نگاه آسمان بوشیدمش
شور ربايش نيست
عطر آشنايی است
درخشش ميوه! درخشانِ تر
وسوسه چيدن در فراموشی دستم پوسيد
دورترين آب ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترين سنگ، سايه اش را به پايم ريخت
و من شاخه نزديک!
كاش يه كم... منو نگا كن ، تو وفا سرت مي شد ؟
شمع و پروانه و فانوس و خدا سرت مي شه ؟
من خودم يه وقتا ديدم نگران من مي شي
ترس وكهكشان و گيتار و دعا سرت مي شه ؟
ببينم قايم نكن خيلي چيزا سرت مي شه
بدي و زشتي قلب آدما سرت مي شه
واسه ي همينه كه خوب داري بازي مي كني
كه همين حرفايي كه زدم كجا سرت مي شه
تو تمام دردامو سرت مي شه ، سرت مي شه
نه كه حالا ، از اون اول هميشه سرت مي شه
مي دوني عاشقتم ، دلت برام شور مي زنه
ولي بيشتر از مي خوامش ، نمي شه سرت ميشه
من مي رم ، حرفاي من يه روزي باورت مي شه
هيشكي از تاريكي چشات نترسيد
هيشكي مرگ عشقو تو دلت نفهميد
وقتي كه خدا رو گم كردي تو شعرات
هيشـكي عـلت دروغاتو نپـرسيد
ديروز از پي ِ گناهي سنگين، گذشته را مرور كردم!
از پي ِ تقلبي بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
بايد مي فهميدم چرا مجازاتم كرده اي!
شايد قتل ِ مورچه هايي كه در خيابان
به كف ِ كفش ِ من مي چسبيدند،
اين تبعيد ناتمام را معنا كند!
ا شيشه اي كه با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگي شكست!
توی آســــــــــمون قـــــلبم يه ستاره تک و تنهاست
تو ديار عـــــــاشقونه يه نـــــــگاهی رنگ شبهاست
تا بر گذشته مي نگرم عشق خويش را
چون افتاب گمشده مي اورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو به سختي رميده است
اين شعرها كه روح تو را رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است
تا دستها کمر نکنی در میان دوست
بوسی به کام ندهی بر دهان دوست
بر ملجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان من است و میان دوست
...
تابستان آبي و گرم بود
در هلند، کنار ساحل، روي سنگ ها
لذت مي برديم از تنهايي، از تن هاي خوشبخت، از هم
از اين که روزها شيرين بود، شب ها زيبا بود و صبح
پر شوق و پر اميد بوديم چون کودک، صفا ميکرديم از صفاي هم
از سيب، از پرتغال، از باغ هاي انگور، از کوچه هايي که بوي علف مي داد
از تابستان۲۰۰۳، از تن هاي هم ـ
ما
چون دیدار مرغان دریایی
و
امواج
به هم نزدیک می شویم
شعر زيباي " روي جاده نمناك " سروده شادروان مهدي اخوان ثالث .
شاعر اين شعر را به مناسبت خودكشي صادق هدايت بزرگترين نويسنده معاصر ايران سروده بود .
براي اطلاعات دوستان عزيز بايد عرض كنم كه در شومينه اتاق صادق هدايت يك جلد كتاب دست نويس سوخته پيدا كرده بودند به نام جاده نمناك كه متاسفانه فقط جلد كتاب كه كمي ضخيم تر بوده سالم مانده بود . صادق هدايت در آخرين نامه خود به مجتبي مينوي از نوشتن آخرين كتاب خود خبر داده بود اما به دليلي نا معلوم كتاب را قبل از خودكشي سوزانده بود .
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش پرسم گاه
آه
چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟
زني گم كرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟
سگي ناگاه ديگر بار
وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او
چنانچون پاره يا پيرار ؟
سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟
اسيري از عبث بيزار و سير از عمر
به تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟
و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش
هزاران قطره خون بر خاك روي جاده ي نمناك ؟
چه نجوا داشته با خويش ؟
پ يامي ديگر از تاريكخون دلمرده ي سوداده كافكا ؟
همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟
درود ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟
تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز
تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟
چه نقشي مي زده ست آن خوب
به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟
به شوق و شور يا حسرت ؟
دگر بر خاك يا افلاك روي جاده ي نمناك ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه
مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه
وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك
فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟
هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد
گهي چونان گهي چونين
كه مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟
دگر ديريست كز اين منزل ناپاك كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك برچيده ست
ولي من نيك مي دانم
چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم
كه او هر نقش مي بسته ست ، يا هر جلوه مي ديده ست
نمي ديده ست چون خود پاك روي جاده ي نمناك
وقتي كه من بچه بودم از اسماعيل خويي
وقتي كه من بچه بودم
پرواز يك بادبادك
مي بردت از بام هاي سحر خيزي ي پلك
تا
نارنجزاران خورشيد
آه
آن فاصله هاي كوتاه
وقتي كه من بچه بودم
خوبي زني بود
كه بوي سيگار ميداد
و اشكهاي درشتش
از پشت آن عينك ذره بيني
با صوت قرآن مي آميخت
وقتي كه من بچه بودم
آب و زمين و هوا بيشتر بود
و جيرجيرك
شبها
در متن موسيقي ماه و خاموشي ژرف
آواز مي خواند
وقتي كه من بچه بودم
لذت خطي بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پير رنجور
آه
آن دستهاي ستمكار مظلوم
وقتي كه من بچه بودم
مي شد ببيني
آن قمري ناتوان را
كه بالش
زين سوي قيچي
با باد مي رفت
مي شد
آري
مي شد ببيني
و با غروري به بيرحمي بي ريايي
تنها بخندي
وقتي كه من بچه بودم
در هر هزاران و يك شب
يك قصه بس بود
تا خواب و بيداري خوابناكت
سرشار باشد
وقتي كه من بچه بودم
زور خدا بيشتر بود
وقتي كه من بچه بودم
بر پنجره هاي لبخند
اهلي ترين سارهاي سرور آشيان داشتند
آه
آن روزها گربه هاي تفكر
چندين فراوان نبودند
وقتي كه من بچه بودم
مردم نبودند
وقتي كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود
آقای sia_torkeh باید با حرف آخر از کلمه ی آخر شعر قبلی شعرتونو ادامه بدید !مرسی
در هم دویده سایه روشن
لغزان میان خرمن دود
شبتاب می فروزد در آذر سپید
هم پای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید
دس ميکشيدن به تن همديگه و حالي به حالي ميشدن
انگار که از فکراي بد
هي پر و خالي ميشدن
نشان دادم به معشوقم چيزي كه خود ميدانست و آن عشق بود كه خود منبع انست...
تن من زخمي تكرارِ گذشته
تو نگام قصه بيرنگ نفسهات
توي ذهن اين ترانه ها اسيري
بي دليل به سمت روياهات نميري
يافته حج و كرده عمره تمام
بازگشته به سوي خانه سليم
من شدم ساعتي به استقبال
پاي در كردم برون ز حد گليم
ميان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمين تا آسمان است
تسبح و خرقه لذت مستي نبخشدت
همت در ابن عما طلب از مي فروش كن