خواهم که در این غمکده ارام بمیرم
گمنام سفر کردمو گمنام بمیرم
خواهم ز خدایم که به دلخواه بمیرم
یعنی که تو را بینمو انگاه بمیرم
Printable View
خواهم که در این غمکده ارام بمیرم
گمنام سفر کردمو گمنام بمیرم
خواهم ز خدایم که به دلخواه بمیرم
یعنی که تو را بینمو انگاه بمیرم
اي مهربانتر از من با من .در دستهاي تو،آيا كدام رمز بشارت نهفته بود ؟كز من دريغ كردي .
در كوچه باغهاي محبت،مثل شكوفه هاي سپيد سيب،ايثار سادگي ست .
افسوس !آيا چه كس تو را،از مهربان شدن با من،مايوس مي كند ؟
ابر میباردو من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابرو باران و منو یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ابر جدا یار جدا ................
شبیه آن میزم
که هر کس که همراهش می شود
جای زخم هایش را پر رنگ تر می کند!
یا چشم مرا زجای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
و نگاه می کردم که چطور
زندگی از من رخت می بندد
و به دیگران داده می شود
محمود درویش (پس از عمل جراحی قلب و پیش از مرگش)
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان میرسد افسانه ام؟
تیرگی پا میکشد از بام ها
صبح میخندد به راه شهر من
دود میخیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
اینگونه غریبانه
برای چه دوست دارمت تو را ... ؟!!
وقتی که فاصله ...
وقتی که کوتاهترین فاصله میان ما
می رسد به آنسوی آسمان .....
بس كه جفا ز خار وگل ديد دل رميده امهمچو نسيم از اين چمن پاي برون كشيده امشمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شدگشت بلاي جان من عشق به جان خريده امحاصل دور زندگي صحبت آشنا بودتا تو ز من بريده اي من ز جهان بريده امتا به كنار من بودي بود به جا قرار دلرفتي ورفت راحت از خاطر آرميده امتا تو مراد من دهي كشته مرا فراق توتا تو به داد من رسي من به خدا رسيده امچون به بهار سر كند لاله ز خاك من بروناي گل تازه ياد كن از دل داغديده اميا ز ره وفا بيا يا ز دل رهي بروسوخت در انتظار تو جان به لب رسيده ام
تابستان امسال را ازیادنمیبرم
ترکم کردی وگفتی که
به اندازه یک قرص سرماخوردگی دوستم داشتی!
....
چه زود دلتنگم شدی
چه زود سرماخوردی!!!
مشت میکوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم
خفقان.......
من به تنگ امده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم آی
آی با شما هستم این در ها را باز کنید
من به دنبال فضائی میگردم
لب بامی ..
سر کوهی ..
دل صحرایی
که در انجا نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من هوارم را سر خواهم داد
چاره ی درد مرا باید این داد کند
ز شما خفته ی چند
چه کسی می اید با من فریاد کند
تن سپید جاده
از سیل گریه آسمان
همیشه خیس خیس
و اکنون!!
جاده رفیق من شده است
اما بی انتهاتر از گذشته
امروز چون روزهای رفته
آتشفشان چشمانم
میل فوران دارد
و جاده در اشک های من
غرق می شود...
وقتی که
از دور می رسی
تازه یادم می افتد
که دلم را
لای دفتر شعرم
کنج نامه ات جا گذاشته ام
راستی...!چه سر پر سودایی!!
مي روم ديگر شما يادم كنيد
اين غزلهاي مرا دفتر كنيد
ميروم تا دل نبندم به خوبي هايتان
باز هم دل بستمو زخمي شدم باور كنيد !
مرا با مهرباني خواندنت چيست ؟
بدين نامهرباني راندنت چيست؟
بپرس از اين دل ديوانه من
كه اي بيچاره عاشق ماندنت چيست؟
خبر چون سيل دنيا را گرفته
كه دارا رفته سارا را گرفته
خودم را دار خواهم زد يقينا
دلم تصميم كبري را گرفته !
های بانو
شوخی نکن
چشم خسته بسته می شود
قلب خسته
می ایستد.
" کیکاووس یاکیده "
باران اگر دستش به بالای ابرها نمی رسد
تصویر ماه را
روی آینهء لرزان دریا می بوسد
خوب شد این چند عکس قدیمی ات را ...
کنار خداحافظی شتابان آن سال
جا گذاشتی !
" سیروس جمالی "
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه فریاد میکشم از ته دل
آب ....آب .....آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد !
گریه هایم بی صداست
اشکهایم بی انتهاست
رد پای اشکهایم را بگیر
تا بدانی خانه ی عاشق کجاست
حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد
آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خوابم کرد
بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام
لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد
مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود
آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد
شهر را از تب بیماری من جایی نیست
راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم کرد
اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود
جام اندوه تو مر همره و همرام کرد
کاش همه ی دنیا را از من بگیرند اما تو با من باشی...
کاش همه ی خیابان ها را ببندند اما من در خانه ی دل تو اسیر باشم...
کاش هر روز که از خواب برمی خیزیم تو تعبیر خواب من باشی...
بيا خيال کنيم
آدم هاي اين دنيا،
سربازان خسته ي جنگي ناکام هستند،
که با زره هايي وصله دار از نفرت
به خون خواهي آرزوهاي مرده ي خويش...
اطراف تو را
احاطه کرده اند.
.
.
.
.
حالا
چاره اي براي رهايي بيانديش،
که مرز ميان خيال و زندگي
به هيچ ميل مي کند.
مرگ
مرگ نزدیک است
خویش هر خویشتن است
رویای پروازی شبانه
مرحله ای از سفر است
دانه
طی راهش
گل می شود
هر بودنی
در مسیر خود
دگرگون می شود
کرم ابریشم
پروانه صفت درک جهان خواهد کرد
پروازی تا ته بودن خود خواهد کرد
عشق و شوری از مرگ می شکفد
چون شراره های آتش از باد
آنجا که می تپد دل عاشق
در خوف از دست دادن یار
مرگ ضرورتی است
که باید آن را فهمید
راهی است
که باید آن را رفت
صبور بودن بر درد فراق
باور عاشقانه است
بر گردش گردونه
که در پس هر پرده ای
نشسته است صد پرده
یاد کنیم از یاری
در دیاری که دور نیست
فاصله چندان نیست
دوست سفر کرده
در جاییست که یانجا نیست
رنگ خاطره ها از یاد نخواهد رفت
که هیچ یادی از یاد نخواهد رفت
هم در ذهن زمین ثبت است
هم در یاد زمان
سرمای اولین برف اولین زمستان
با غم از مرگ حرف نباید زد
که حرف آخر را مرگ نخواهد زد
ناهید عباسی
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به برراز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی استهمه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدرزن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
ای خدا غصه نخور ! از تو فراری نشدم
بعد از ان حادثه در کفر تو جاری نشدم
با وجودیکه به حکم تو دلم زخمی شد
شاکی از اینکه مرا دوست نداری نشدم
ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد
منکه ویران تر از این ابر بهاری نشدم
قسمتم بود اگر رفت و منو تنها کرد
بعد از او غرق شکایت زتو اری نشدم
ای خدا غصه نخور باز همین می مانم
من زمین خورده ی این ضربه ی کاری نشدم !
ز شبهاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب
وصيت مي كنم باشيد از من باخبر امشب
مباشيد اي رفيقان امشب ديگر ز من غافل
كه از بزم شما خواهم بريدن دردسر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد كه مي بينم
رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب
مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم
كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب
وحشي بافقي
یک نفر یک شعر قشنگ بگوید ، خیلی قشنگ.یک نفر یک داستان لذت بخش بنویسد ، حسابی لذت بخش.یک نفر نی نی خوشگل و خوش زبانش را پیش من بگذارد ، چندین روز.یک نفر یک جور بستنی شگفت انگیز برای من درست کند ، پر از طعم های جادویی.شما را به خدا... یک نفر کاری بکند.دیگر نمی توانم.
" حالا که رفته ایقبول می کنماز آنان که مانده انداندکی شاعرند وبسیاری به مناسبت زنده اند" *تو شاعر بودیو مناسبت ِ زنده بودن من!
از کنار گورستان گذشتیم
آنجا همه بودند
هم فاتحین
هم شکستخوردگان
در تاریکی
نمیتوانستند ببینند
چه کسی
فاتح شد
هوا ابریست
بر افق
سیاهی پاشیده اند
کاش این برف
از زمین به آسمان می بارید!
وسکوت ........
زیباترین اواز در سمفونیتنهایی
در اوج فرو رفتن درخویش
در اعماق قله ی رهایی
به هنگامی که نمی بینی اشنایی که ببیندتو را
که برهاند تو را از قفس بغض
که بپرسد:
به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای
کاش گوشی سکوتم را می شنید !!!
ساده بودم که می پنداشتم
تو مرا دوست داری و با من خواهی ماند
سادگی کردم که از تو انتظار همراهی داشتم.
با من بودن را میخواستی ولی نه برای همیشه!
از تو دلگیر نیستم
از این ناراحتم که شرمنده دلم شدم
که اعتمادش را بی پاسخ گذاشتم.
دستهای خالی ام را دیدی و
نخواستی این همه فاصله بینمان پر شود
با من بودی ولی
از من و دنیایم دور بودی دور دور دور...
آنقدر که من متوجه این همه فاصله نشدم.
اشکهای و تنهایی هایم را دیدی و کاری نکردی
با تمام سختی ها و غصه ها نا امید نبودم
صبر کردم به اندازه تمام روزگار،
آنقدر که زمانه خسته شد و راه را برایمان باز کرد
ولی شکستم وقتی شنیدم مرا نمی خواهی
بریدم وقتی فهمیدم دلیل این همه نامهربانی را:
"نمی توانی فراموشش کنی"
حکایت غریبی است!!!
تو به کسی فکر میکنی که به یادت نیست
و من به توئی فکر می کنم که به یادم نیستی
و آن بزرگ مرد* چه زیبا فرمود:
"در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا
از کسانی که دوستمان دارند غافلیم شاید این است دلیل تنهاییمان"
نمی توانم بگویم دوست نداشته باش یا فراموشش کن
که من خود نیز دچار همین دردم.
هرگز نمیخواستم رفیق نیمه راه باشم،
ولی گویی چاره ای نیست:
باید رفت
باید از تو دور شد
شاید بتوان در گذر زمان از این همه دغدغه گذشت.
شاید غبار روزگار این همه خاطرات خوب و بد را بپوشاند.
می دانم ساده نیست
اینگونه گذشتن،
دل بریدن،
و تنها رفتن
ولی چاره ای نیست!
بدرود همسفر...
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
آرزو دارم كه بميرم ....
سالهاست كه به اميد مردن زنده ام
دلم ميخواهد كه مرگ ......فقط مرگ به سراغ من بيايد .......
اما از بخت بدم مرگ هم براي من ناز ميكند......
« تو گفتی...خداوند پاسخ داد»
توگفتی «آن غیر ممکن است » ..خداوند پاسخ داد«همه چیزممکن است »
توگفتی«هیچکس واقعا مرا دوست ندارد»..خداوند پاسخ داد«من تورا دوست دارم»
توگفتی «من بسیار خسته هستم»..خداوند پاسخ داد«من به تو ارامش خواهم داد»
توگفتی «من توان ادامه دادن ندارم»..خداوند پاسخ داد«رحمت من کافی است»
توگفتی «من نمی توانم مشکلاتم را حل کنم»..خداوند پاسخ داد«من گام های تورا هدایت خواهم کرد»
توگفتی «من نمی توانم ان راانجام دهم»..خداوند پاسخ داد«توهرکاری را بامن می توانی به انجام برسانی»
توگفتی «ان ارزشش را ندارد»..خداوند پاسخ داد«ان ارزش پیداخواهدکرد»
توگفتی «من نمی توانم خود را ببخشم»..خداوند پاسخ داد«من تورا بخشیده ام»
توگفتی «من می ترسم»..خداوند پاسخ داد«من کنارت هستم»
توگفتی «من همیشه نگران وناامیدم»..خداوند پاسخ داد«به من تکیه کن»
توگفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»..خداوند پاسخ داد«من به توعقل داده ام»
توگفتی «من احساس تنهایی میکنم»..خداوند پاسخ داد«من هرگز تورا ترک نخواهم کرد»
__________________
کم رنگ که هیچ،
داری بی رنگ می شوی،
حواست هست؟!
بی رنگ،
مثل ابری که پُراست، اما
نمی خواهد ببارد!
---------- Post added at 11:09 AM ---------- Previous post was at 11:06 AM ----------
میان جنگلِ کاج های تلخ
هر نیمکتِ خالی
می تواند جای تو باشد .
و این جا
چه قدر نیمکت خالی هست
هر غروب!
سلام ...
در خدمت خلق بندگی ما را کشت
وندر پی نان دوندگی ما را کشت
هم محنت روزگار هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت ...
.
سلام ...
از درون شب
تو ، ای چشم سیه ! با شعلهی خویش
شبانگاهان ، دلم را روشنی بخش
بسوزانم درین تاریکی مرگ
ز چنگال گناهم ایمنی بخش
خدا را ، آسمانا ! در فروبند
ز شیونهای خاموشم مپرهیز
به چاه اخترانم سرنگون ساز
ز دار کهکشانهایم بیاویز
خدا را ، آسمانا ! پرده بفکن
مرا از چشم اخترها نهان کن
تنم در کورهی خورشید بگداز
مرا پاکیزه دل ، پاکیزه جان کن
خدا را ، ماهتابا ! چهره بفروز
مرا درچشمهی خود شستشو ده
به اشک نامرادی آشنا ساز
ز اشک پارسایی آبرو ده
بکوب ای دست مرگ ، ای پنجهی مرگ
به تندی بردرم ، تا درگشایم
تو مرغان قفس را پر گشودی
من این مرغ قفس را پر گشایم
به تندي حلقه بر در زن ، مگو کیست
که در زندان هستی چون منی هست
به گوشم در دل شبهای خاموش
صدای خندهی اهریمنی هست
شبم تاریک شد تاریکتر شد
نمی تابد ز روزن آفتابی
نمی تابد درین بیغولهی مرگ
شبانگاهان ، فروغ ماهتابی
خدایانند و اخترها و شبها
گواه گریههای شامگاهم
نمیدانند این بیگانه مردم
که در خود ، اشکها دارد نگاهم
مرا ، ای سوز تب ! در بستر خویش
بسوزان ، شعلهور کن روشنی بخش
مرا زین لرزش گرم تب آلود
خدا را ، لذتی اهریمنی بخش
مرا ، ای دست خون آشام تقدیر
گریبان گیر و در ظلمت رها کن
مرا بر یال استرها فروبند
مرا از بال اخترها جدا کن
مرا در زیر دندانهای مریخ
به نرمی خرد کن ، کم کم فرو ریز
مرا در آسیای کهنهی چرخ
غباری ساز و در کام سبو ریز
بکوب ای دست مرگ امشب درم را
که از من کس نمی گیرد سراغی
شب تاریک من بی روشنی ماند
تو ، ای چشم سیه ! بر کن چراغی
( نادر نادرپور )
.
پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید
من که رفتم بنشینیدو...هوارم بزنید
باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید
آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزن