دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سعدی
Printable View
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سعدی
آن یار کزو خانه ی ما جای پـــــــــری بود***سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش***بیچاره ندانـــــست که یارش سفری بود
حافظ
در آينه چون بينم نقش تو به گفت آرم
آيينه نخواهد دم اي واي ز گفتارم
در آب تو را بينم در آب زنم دستي
هم تيره شود آبم هم تيره شود کارم
مولانا
مست تمام آمده است بر در من نیم شب
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهی در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
خاقانی
بانگ سحر برآمد، درويش را خبر شد
رطلي گرانش در ده، تا بيخبر بباشد
ساقي بيار جامي، مطرب بگوي چيزي
لب بر دهان ني نه، تا نيشکر بباشد
سعدی
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیاگر داشتن
پروین اعتصامی
نکشد دل به جز آن سرو قدم جاي دگر
بي تو گلخن بنمايد به نظر گلزارم
نرود رشحه بجز آن سر کو جاي دگر
گر دو روزي بروم جاي دگر ناچارم
هاتف
مده ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی، که چه می رود نهانی
دل دردمند سعدی، زمحبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی، نه به قتل می رهانی
سعدی
يا جواب من بگو يا داد ده
يا مرا ز اسباب شادي ياد ده
اي دريغا نور ظلمتسوز من
اي دريغا صبح روز افروز من
مولوی
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
پروین اعتصامی