داستان از جایی شروع شد که نباید می بودم. از کلاس ها، از نگاه ها. نگاه های معصوم چشمانی نگران به دخترکی زیبا! باور نمیکردم که من دوباره با نفسهای کسی نفس بکشم و با تندیس حضورش صحبت کنم. ابلهانه است، اما بارها با صندلی که روی آن مینشستی صحبت کرده ام. نظر خواسته ام.بارها به چشمانت خیره نگریسته ام.یادم نمیرود ،چهارشنبه بود.انقدر غرقه شده بودم که وقتی به خودم آمدم که فهمیدم دقایقی مانده که کلاس تمام شود.
این حق من است که نگاهت کنم دخترک! اما منتظر نیستم، خودت خواستی. منتظر هیچ کسی نیستم. میدانم زمان معجزه میکند. تحمل میکنم تا تا جادوگر بر دیده و دل من ورد بخواند. یا تو می آیی یا من میروم.
دستانم میلرزد، پلکم نیز!!!!!!!