زمستان
سرآغاز نگاهِ سردِ تو بود
و شبِ بلورین ِ من
معصومانه شکست
با حجم ِ سنگ های ِ غرور ِ تو
Printable View
زمستان
سرآغاز نگاهِ سردِ تو بود
و شبِ بلورین ِ من
معصومانه شکست
با حجم ِ سنگ های ِ غرور ِ تو
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید
که گرفت اید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید.
آن زمانی که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمر بند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان!
آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده.
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون
می کند زین آب، بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد.
آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می آید:
«آی آدم ها».
و صدای باد هر دم دل گزاتر
و در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این ندا ها:
«آی آدم ها»...
بگذارید بگریم، به پریشانی خویش
که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش
غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر
در میان، با که گذارم، غم پنهانی خویش
اندر این بحر بلا، ساحل امیدی نیست
تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش
زنده ام باز، پس از این همه ناکامی ها
به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش
گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی
گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش
شيشه اي مي شکند ...
يک نفر مي پرسد...
چرا شيشه شکست؟
مادري مي گويد...
شايد اين رفع بلاست.
يک نفر زمزمه کرد...
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد،
شيشه ي پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ي مغرورشکست،
عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آن را بر مي داشت...
مرحمي بر دل تنگم مي شد...
اما امشب ديدم...
هيچ کس هيچ نگفت، قصه ام را نشنيد...
از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم کمتر است؟؟؟
بی من از شهر سفر کردی ورفتی
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا ته کوچه به دنبال تو گردید نگاهم
تو ندیدی
نگهت نیز نیفتاد به راهی که گذشتی ...
در جهان هرگز نشو مديون احساس كسي،
تا نباشد رايگان مهرت گروگان كسي
گوهر خود را نزن بر سنگ هر ناقابلي،
صبر كن پيدا شود گوهر شناس قابلي
با من صحرایی از صحرا بخوان
قصهء تنهایی ام تنها بخوان
با دل از غم، با می از مینا بگو
خستهء امروزم از فردا بگو
در شکیباییم تنهایی بریز
در پریشانیم رسوایی بریز
بستر از اندوه چشمانم بساز
دل به سرمای زمستانم بباز
شعله زن با لغزشی در بستری
آتشی بر پاکن از خاکستری
صبح را در جام شبهایم بریز
خنده ام در گریهء نایم بریز
قصه دیوانگی را گوش کن
در من این دیوانگی خاموش کن
با من اما خالی از هر کینه باش
جلوهء یک آسمان آیینه باش
تا از اعماق وجودت بگذرم
از یکایک تار و پودت بگذرم
تا بگویم باده او پیمانه اوست
تا بگویم کعبه او بتخانه اوست
نمی دانم چرا امشب دل نیلوفری پژمرد
چرا پروانه عشقی درون پیله اش افسرد
نمی دانم چرا عاشق نباید شادمان باشد
چرا بی خانه و تنها چرا بی همزبان باشد
نمی دانم کدامین دل برایم تنگ می گردد
به دنبال مزار من کدامین چشم می گردد
نمی دانم کجا این دل به مسلخ برده خواهد شد
کجا آوازه دردم زخاطر برده خواهد شد
این منم ، ای غمگساران این منم
این شرار سرد خکستر شده ؟
این منم ای مهربانان این منم
این گل پژمرده ی پرپر شده ؟
این منم یا نغمه یی کز تار عشق
جست و غوغا کرد و خاموشی گرفت ؟
این منم یا نقش صدها آرزو
کاین چنین گرد فراموشی گرفت ؟
خنده بودم بر لبان زندگی
ناگهان در وحشتی پنهان شدم
ناز بودم در نگاه آرزو
اشک خونین درد بی درمان شدم
در کف بد مست بودم جام و او
بر سر سنگی شکست این جام را
چهره شد تاریخ غم تقویم درد
بس که بردم محنت ایام را
این منم ؟ نه ! من کجا و غم کجا ؟
خنده های جانفزای من چه شد ؟
از چه رو این گونه افسردم چرا ؟
جان شادی آشنای من چه شد ؟
از چه چون لعلش به دستم بوسه داد
جان دگر شیدا نشد رسوا نشد ؟
از چه چون اشکش به پایم اوفتاد
شور عشقی در دلم پیدا نشد ؟
از چه چشمم ، از نگاه او گریخت
اشتیاق دیده را نادیده کرد ؟
از چه دل ، در پاسخ سرمستیش
سر گرانی کرد و ناسنجیده کرد
هیچ باور می کنید ای دوستان
کاین منم ، این شاخه ی بی بر منم ؟
این منم این باغ بی روح خزان
این منم این شام بی اختر منم ؟
پر از اندوه یلدایی و زخم تیغ انکاریم
ولی مردانه خاموشیم و از ناله سبکباریم
از این اطراف بوی التیامی بر نمی خیزد
چرا ما بی سبب از زخم هامان پرده برداریم
در این سو دشنه ی یاران در آن سو کینه ی دشمن
نمی دانیم دلها را کدامین سوی بسپاریم
چه دل خونیم و بیزاریم ازین در خویش فرسودن
چقدر آخر به میل هفته هفت اندوه بشماریم
کنار آتش آوازم امشب گر چه دستی نیست
من و یک حنجره فریاد شب را زنده می داریم