دوستان ،نوشته هايي كه اينجاميذارم قبلا" نوشتم ...لطف كنين و نظرتونو بذارين ...ممنون
نشسته بود واطرافشو بدقت نگاه ميكرد...همه دور و برش پر از چهره هاي ناآشنا بود كه بساطشون رو كنار هم چيده بودن همه انگار اعضاء يك خونواده بودن .بوي آش رشته ،بوي هيزم سوخته با كاج كه تو آتيش انداخته بودن قاطي شده بود و دود غليظي به هوا بلند ميشد... به دنبال سبزه اي بود كه گره بزنه...آخه مامان بزرگ بهش گفته بود هركي سيزده بدر سبزه گره بزنه و چيزي از خدا بخواد همون موقع خدا بهش ميده ...و او گره زدن را تازه از مامان بزرگ ياد گرفته بود،گرچه هنوز نميتونست گره قالي رو بزنه ...با دستاي كوچولوش علف باريكي رو به سختي گره زد...گره ايي كج و كوله ولي پر اميد...
بعدش همون چيزي رو كه مامان بزرگ يادش داده بود زير لب زمزمه كرد:سيزده بدر سال دگر...كمي فكر كرد...يادش اومد امسال اصلا" واسه عيد نرفتن خريد ...يادش اومد چرخ دوچرخه داداشي هنوز پنچره... دستاي مامان بزرگ رو هرشب بايد با روغن پيه چرب كنه تا از تركاي كف دستش كمتر خون بياد و بتونه دار قالي رو زودتر با مامان پايين بيارن...نگاهش راو به آسمون گرفت و كمي مكث كرد... اشك توچشماش جمع شد...آروم گفت:يه كليه ي خوب واسه مامان...و دوباره رفت سراغ يكي ديگه ...فقط يه كليه خداجونم...
« ناهي »